#خاطرات | يك #امتحان
پس از اينكه كتاب امامت را تأليف كردم، به حرم امام رضا عليه السلام رفتم و از امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتى كه از حرم بيرون مىآمدم، درهاى طلايى را بوسيدم، امّا درهاى چوبى را حال نداشتم ببوسم، به خود گفتم: كتاب #امامت نوشتى، امّا امامت تو با طلا مخلوط است!!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | لحظۀ امتحان
يكى از دوستان مىگفت: فكر مىكردم به مراحلى از خودسازى رسيدهام؛ امّا امتحانى پيش آمد كه از خود خجالت كشيدم.
در حال مسافرت بودم كه چمدانى از بالاى اتوبوس افتاد، به تصوّر اينكه چمدان من است، فرياد زدم:
آقاى راننده چمدان! چمدان!
بعد كه فهميدم چمدان مال ديگرى است، آرام شدم و گفتم: الحمدللّه مال ما كه نبود.
#خودسازی
#امتحان
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────