eitaa logo
📚📖 مطالعه
69 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
72 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مباحث
📖 📗 کـتاب سـه دقـیقه در قـیامت، چـاپ و با یاری خدا، با اقبال مـردم روبرو شد. استقبال مردم از این کتاب خیلی خوب بود و افراد بسیاری خبر می‌دادند که این کتاب تأثیر فراوانی روی آن‌ها داشته، بـارها در جلسات و یا در برخورد با برخی دوستان، این کتاب بـه مـن هدیه داده می‌شد! آن‌ها من را که راوی کتاب بودم نمی‌شناختند. و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسیار خوشحال بودم. یـک روز صـبح، طـبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار می‌رفتم، یک خانم خـیلی بـد حـجاب کـنار بزرگراه ایستاده و منتظر تـاکسی بود، از دور او را دیدم که دست تکان می‌داد، بزرگراه خـلوت و هـوا مـساعد نـبود، برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد. 👩‍⚕️بـی‌مقدمه سـلام کـرد و گفت: می‌خواهم بروم بیمارستان ... مـن پـزشک بـیمارستان هـستم؛ امـروز صبح ماشینم روشن نـشد، شما مسیرتان کجاست؟ گـفتم: مـحل کـار من نزدیک همان بیمارستان است، شما را می‌رسانم. آن روز تـعدادی کـتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود. ایـن خـانمی‌ یکی از کـتاب‌ها را بـرداشت و مـشغول خواندن شـد، بـعد گفت: ببخشید اجازه نگرفتم، می‌تونم این کتاب را بخوانم؟ گـفتم: کـتاب را بـردارید، هدیه برای شماست، به شرطی که بـخوانید. تشکر کرد و دقایقی بعد، در مقابل درب بیمارستان تـــوقف کـــردم. خـــیلی تـــشکر کــرد و پــیاده شــد، مـن هـم هـمینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، مرا در ایـن وضـعیت نبینند! کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در مـاشین من ببینند و... چـند مـاه گـذشت و مـن هم این ماجرا را فراموش کردم، تا ایـنکه یـک روز عصر، وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال هـمیشه، سـوار مـاشین شـدم و از درب اصـلی اداره بـیرون آمدم. هـمین کـه خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چــادری از پـیاده رو وارد خـیابان شـد و دسـت تـکان داد! تـوقف کـردم، ایـشان را نـشناختم، ولـی ظاهراً او خوب مرا مـی‌شناخت! شـیشه را پایین کشیدم، جلوتر آمد و سلام کرد وگفت: مرا شناختید؟ 🧕 خـانم جـوانی بود، سرم را پایین گرفتم و گفتم: شرمنده، خیر. گـفت: خـانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لـطف کـردید و مـرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه‌ای با شما کار دارم،گفتم: بله، حال شما خوبه؟‌ رسـم ادب نـبود؛ از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک‌خــانم غــریبه، آن هـم در جـلوی اداره وارد مـاشین شـود. 🚗 مـاشین را پـارک کـردم و پـیاده شـدم و در کنار پیاده رو، در حــالی کـه سـرم پـایین بـود بـه سـخنانش گـوش کـردم. گـفت: اول از هـمه بـاید سـؤال کنم که شما راوی کتاب سه دقـیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟درسته؟ مــی‌خواستم جــواب نــدهم ولــی خــیلی اصــرار کــرد،گـفتم: بله بـفرمایید، در خدمتم. گـفت: خـدا رو شـکر، خـیلی جستجو کردم، از مطالب کتاب و از مـسیری کـه آن روز آمـدید، حـدس زدم کـه شما اینجا کـار مـی‌کنید، از هـمکارانتان پیگیری کردم، الان هم که دو ســاعته تــوی خــیابان ایــستاده و مـنتظر شـما هـستم. ادامه دارد... | ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────