#خاطرات | خزانۀ بىانتها
به خانۀ پدر دو شهيد در همدان رفتم، ايشان نقل مىكردند كه روز عيدى به منزل #آخوند_ملاعلى_همدانى ره رفتيم. مردم به زيارت آقا مىآمدند، نوبت به فقرا كه مىرسيد آقا از زير تشك پولى برمىداشت و به آنها مىداد.
گفتيم: به يقين آقا پول زيادى زير تشك ذخيره كرده است.
از قضا آقا براى كارى از اتاق بيرون رفت، ما شيطنت كرديم و تشك را برداشتيم تا ببينيم چقدر پول هست، ديديم هيچ نيست! گفتيم: لابد تمام شده است.
آقا برگشت و سرجاى خود مستقر شد و فقيرى وارد شد، ديدم آقا دست كرد زير تشك و به او پولى داد، فقير بعدى آمد باز هم آقا از زير تشك به او پولى داد!
فهميديم قصّه از جاى ديگرى آب مىخورد.
#کرامت
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كرامت علامه امينى ره
💬 مرحوم #علامه_امينى مىگويد: وارد جلسهاى در شهر بغداد شدم كه دانشمندان بزرگ اهل سنت شركت داشتند.
وقتى وارد شدم هيچ كَس به من اعتنا نكرد و من نزديك در و كنار كفش كن نشستم.
پسرى وارد شد تا به من رسيد گفت: « هذا هو » اين همان است.
نگران شدم نكند توطئهاى باشد.
پرسيدم قصه چيست؟
گفتند: نگران نباشيد!
مادر اين بچه مبتلا به بيمارى حمله و غش بوده، عالمى برايش دعا نوشته و خوب شده است حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بيمارى برگشته است، پسربچه تا شما را ديد فكر كرد شما همان عالم دعانويس هستيد؛ چون عمّامۀ شما شكل عمّامۀ اوست. حالا ممكن است شما دعايى بنويسيد.
علامه مىفرمايد: من در تفسير و تاريخ و... وارد بودم؛ امّا در عمرم دعا ننوشته بودم.
📝 كاغذ خواستم و آيهاى از قرآن را در آن نوشتم، همين كه دعا را بردند، عبايم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: « السلام عليك يا اباالحسن يا اميرالمؤمنين » و بعد گفتم: آقا يك حواله دادم آبروى ما را حفظ كن.
لحظاتى بعد پسربچه به وسط سالن پريد و گفت:
مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه كه به اينجا رسيد مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند.
#کرامت
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────