eitaa logo
📚📖 مطالعه
62 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
65 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
| خزانۀ بى‌انتها به خانۀ پدر دو شهيد در همدان رفتم، ايشان نقل مى‌كردند كه روز عيدى به منزل ره رفتيم. مردم به زيارت آقا مى‌آمدند، نوبت به فقرا كه مى‌رسيد آقا از زير تشك پولى برمى‌داشت و به آنها مى‌داد. گفتيم: به يقين آقا پول زيادى زير تشك ذخيره كرده است. از قضا آقا براى كارى از اتاق بيرون رفت، ما شيطنت كرديم و تشك را برداشتيم تا ببينيم چقدر پول هست، ديديم هيچ نيست! گفتيم: لابد تمام شده است. آقا برگشت و سرجاى خود مستقر شد و فقيرى وارد شد، ديدم آقا دست كرد زير تشك و به او پولى داد، فقير بعدى آمد باز هم آقا از زير تشك به او پولى داد! فهميديم قصّه از جاى ديگرى آب مى‌خورد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| كرامت علامه امينى ره 💬 مرحوم مى‌گويد: وارد جلسه‌اى در شهر بغداد شدم كه دانشمندان بزرگ اهل سنت شركت داشتند. وقتى وارد شدم هيچ كَس به من اعتنا نكرد و من نزديك در و كنار كفش كن نشستم. پسرى وارد شد تا به من رسيد گفت: « هذا هو » اين همان است. نگران شدم نكند توطئه‌اى باشد. پرسيدم قصه چيست‌؟ گفتند: نگران نباشيد! مادر اين بچه مبتلا به بيمارى حمله و غش بوده، عالمى برايش دعا نوشته و خوب شده است حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بيمارى برگشته است، پسربچه تا شما را ديد فكر كرد شما همان عالم دعانويس هستيد؛ چون عمّامۀ شما شكل عمّامۀ اوست. حالا ممكن است شما دعايى بنويسيد. علامه مى‌فرمايد: من در تفسير و تاريخ و... وارد بودم؛ امّا در عمرم دعا ننوشته بودم. 📝 كاغذ خواستم و آيه‌اى از قرآن را در آن نوشتم، همين كه دعا را بردند، عبايم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: « السلام عليك يا اباالحسن يا اميرالمؤمنين » و بعد گفتم: آقا يك حواله دادم آبروى ما را حفظ‍‌ كن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط‍‌ سالن پريد و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه كه به اينجا رسيد مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| كرامتى از امام به سر يكى از برادران رزمنده تركشى اصابت كرده بود و پزشكان از بهبودى او قطع اميد كرده بودند. بعضى از دوستان گفتند او را نزد امام ببريد تا ايشان دعايى بفرمايند شايد فرجى حاصل شود. وقتى خدمت امام رسيدند، ايشان با محبّت خاصى كه به رزمندگان داشتند به چند حبّه قند دعائى خواندند. قند متبرّك شده را به برادر مجروح دادند، يكباره حالش عوض شد و رو به بهبودى نهاد. هنگامى كه پزشكان دوباره او را معاينه كردند گفتند: اين به معجزه بيشتر شبيه است. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| باز اين سيّد نمازش را نخوانده يكى از علماى قم مى‌گفت: در مدرسه دارالشفا نزد قدس سره درس مى‌خواندم. اواسط‍‌ درس متوجّه شدم كه نمازم را نخوانده‌ام، نزديك غروب آفتاب بود. پيش خود گفتم اگر وسط‍‌ درس بلند شوم زشت است، به نظرم رسيد دستمالى جلوى بينى‌ام بگيرم و به بهانۀ خون دماغ جلسه را ترك كنم. يكباره امام فرمود: باز اين سيّد نمازش را نخوانده است!! ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
11 - عنایت امام حسین (علیه السلام) ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ شنیدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شیخ غلامرضای طبسی که تقریبا در 35 سال قبل به شیراز تشریف آورده و چند ماهی در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فیض ملاقاتشان رسیدم، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عالیات مشرف شدیم. هنگام مراجعت برای ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت کنیم متذکر شدم که در این سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم، جز مسجد براثا و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم. به رفقا گفتم بیایید به مسجد براثا برویم. گفتند مجال نیست و خلاصه نیامدند. خودم تنها از کاظمین(علیهماالسلام) بیرون آمدم تا به مسجد رسیدم. دیدم در بسته است و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و کسی هم نیست. حیران شدم که چه کنم؟ این همه راه به امیدی آمدم، به دیوار مسجد نگریستم دیدم می توانم از دیوار بالا بروم، بالاخره هر طوری بود از دیوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز شدم به خیال اینکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است، در داخل مسجد هم کسی نبود. پس از فراغت آمدم در را باز کنم دیدم قفل 🔒 محکمی بر در زده اند و به وسیله نردبان🪜 یا چیز دیگر رفته اند. حیران شدم چه کنم! دیوار داخل مسجد هم طوری بود که هیچ نمی شد از آن بالا رفت. با خود گفتم عمری است دَم از حسین علیه السلام می زنم و امیدوارم که به برکت آن حضرت درِ بهشت به رویم باز شود با اینکه درب بهشت یقینا مهمتر است و باز شدن این در هم به برکت حضرت ابی عبداللّه علیه السلام سهل است؛ پس با تمام دست به قفل 🔒 گذاشتم و گفتم یا حسین علیه السلام و آن را کشیدم. فورا باز 🔓 گردید. در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسیدم. https://eitaa.com/mabaheeth/27011 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
۱۳ - نجات هزاران نفر از هلاکت ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ حضرت آقای حاج سید محمد علی قاضی تبریزی که در سه سال قبل در تهران چندی توفیق زیارتشان نصیب و از مصاحبتشان بهره مند بودم، داستانهایی از آن بزرگوار در نظر دارم از آنجمله فرمودند : مسجد شش گلان تبریز که امامت آن با جناب آقای میرزا عبداللّه مجتهدی است در چهار سال قبل ماه مبارک رمضان شب احیاء که شبستان بزرگ آن مملوّ از جمعیت بود، جناب آقای مجتهدی بدون اختیار و التفات، دو ساعت مانده به انقضای مجلس، احیاء را تمام می کند بعد می بیند حال توقف ندارد از شبستان خارج می شود . به واسطه حرکت ایشان تمام اهل مجلس حرکت می کنند و از شبستان بیرون می آیند، نفر آخری که بیرون رفت ناگاه طاق بزرگ تماما منهدم می شود و یک نفر هم صدمه نمی بیند چنانچه اگر با بودن جمعیت، منهدم می شد معلوم نبود یک نفر هم سالم می ماند. https://eitaa.com/mabaheeth/27051 🌐 @Mabaheeth
۱۶ - عنایت علوی علیه‌السلام ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود هنگامی که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد علی از نجف اشرف به هندوستان مسافرتی نمود، من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگی بودیم. اتفاقاً سفر پدرم طولانی شد به طوری که آن مبلغی که برای مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بیچاره شدیم . طرف عصر از گرسنگی گریه می کردیم و به مادر خود می چسبیدیم؛ پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم. مادرم گفت من در ایوان می نشینم شما هم به حرم بروید و به علیه السلام بگویید پدر ما نیست و ما امشب گرسنه ایم و از حضرت خرجی بگیرید و بیاورید تا برای شما شام تدارک کنم . ما وارد حرم شدیم و سر به ضریح گذاشته عرض کردیم : پدر ما نیست و ما گرسنه هستیم دست خود را داخل ضریح نموده گفتیم خرجی بدهید تا مادرمان شام تدارک کند. مقداری گذشت اذان مغرب را گفتند و صدای قدقامت الصلوه شنیدم. من به برادرم گفتم حضرت امیر علیه السلام می خواهند نماز بخوانند ( به خیال بچگی گفتم حضرت نماز جماعت می خوانند ) پس گوشه ای از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم. کمتر از ساعتی که گذشت شخصی مقابل ما ایستاد و کیسه پولی به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید هرچه لازم داشتید به فلان محل (بنده فراموش کردم نام محلی را که حواله فرمودند) مراجعه کن. و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت به بهترین وجهی مانند اعیان و اشراف زادگان نجف معیشت ما اداره می شد تا پدرم از مسافرت برگشت . ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────
۲۳ - نجات از مرگ و نیز جناب آقای ایمانی فرمودند در سفری که از اصفهان به شیراز می خواستیم مراجعت کنیم خدمت آقای حاجی بیدآبادی سابق الذکر -اعلی اللّه مقامه - مشرَّف شدیم. به ما فرمودند جناب میرزای محلاتی ( که در داستان اول ذکری از ایشان شد ) به من نوشته است که ایشان را از دعا فراموش کرده‌ام! سلام مرا به ایشان برسانید و عرض کنید من شما را فراموش نکرده ام چنانچه در فلان شب، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجه کرد و من از حضرت ولی عصر - عجل اللّه تعالی فرجه - سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را حفظ فرمود. آقای ایمانی فرمودند پس از رسیدن به شیراز پیغام آقای بیدآبادی را به جناب میرزا رساندیم، فرمود درست است. در همان شبی که ایشان فرمودند تنها به منزل می آمدم درب منزل (زیر طاق) که رسیدم یک نفر ایستاده بود تا مرا دید عطسه ای عارضش شد؛ پس سلام کرد و گفت استخاره ای بگیر، با تسبیح گرفتم، بد بود، گفت یکی دیگر بگیر، آن هم بد بود، باز گفت استخاره دیگر بگیر، سومی هم بد بود؛ پس دست مرا بوسید و عذرخواهی کرد و گفت مرا وادار کرده بودند که شما را امشب با این اسلحه بکشم چون شما را دیدم بی اختیار عطسه کردم و مردد شدم، گفتم استخاره می گیرم اگر خوب آمد، شما را می‌کُشم و تا سه مرتبه استخاره کردم و هر سه بد آمد، دانستم که خدا راضی نیست و شما پیش خدا آبرومندید. https://eitaa.com/mabaheeth/46063 ╭═══════๛- - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth │✨ @Nafaahat │ 📖 @feqh_ahkam │ 📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
۲۳ - نجات از مرگ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز جناب آقای ایمانی فرمودند در سفری که از اصفهان به شیراز می خواستیم مراجعت کنیم خدمت آقای حاجی بیدآبادی سابق الذکر -اعلی اللّه مقامه - مشرَّف شدیم. به ما فرمودند جناب میرزای محلاتی ( که در داستان اول ذکری از ایشان شد ) به من نوشته است که ایشان را از دعا فراموش کرده‌ام! سلام مرا به ایشان برسانید و عرض کنید من شما را فراموش نکرده ام چنانچه در فلان شب، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجه کرد و من از حضرت ولی عصر - عجل اللّه تعالی فرجه - سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را حفظ فرمود. آقای ایمانی فرمودند پس از رسیدن به شیراز پیغام آقای بیدآبادی را به جناب میرزا رساندیم، فرمود درست است. در همان شبی که ایشان فرمودند تنها به منزل می آمدم درب منزل (زیر طاق) که رسیدم یک نفر ایستاده بود تا مرا دید عطسه ای عارضش شد؛ پس سلام کرد و گفت استخاره ای بگیر، با تسبیح گرفتم، بد بود، گفت یکی دیگر بگیر، آن هم بد بود، باز گفت استخاره دیگر بگیر، سومی هم بد بود؛ پس دست مرا بوسید و عذرخواهی کرد و گفت مرا وادار کرده بودند که شما را امشب با این اسلحه بکشم چون شما را دیدم بی اختیار عطسه کردم و مردد شدم، گفتم استخاره می گیرم اگر خوب آمد، شما را می‌کُشم و تا سه مرتبه استخاره کردم و هر سه بد آمد، دانستم که خدا راضی نیست و شما پیش خدا آبرومندید. https://eitaa.com/mabaheeth/46063 ╭═══════๛- - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth │✨ @Nafaahat │ 📖 @feqh_ahkam │ 📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
۲۴ - نجات از دزد ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز جناب آقای ایمانی - سلمه اللّه تعالی - فرمودند در همان سفر هنگام وداع از مرحوم بیدآبادی، فرمودند در این سفر قطاع الطریق قافله شما را مورد حمله و دستبرد قرار می دهند ولی به شما ضرر نمی رسد و مبلغ چهارده تومان به عدد مبارک معصومین (علیهم‌السلام) برای مخارج راه به ما دادند. چون نزدیک سیوند رسیدیم، دزدها به قافله حمله کردند، قاطری که بر آن اثاثیه ما بود سرعت کرد و از قافله خارج شد و رو به سیوند دوید؛ مرکبی هم که ما در کجاوه بر آن سوار بودیم، عقب او حرکت کرد تا اینکه خود و اثاثیه به سلامت وارد سیوند شدیم و تمام قافله مورد حمله و چپاول واقع شدند. https://eitaa.com/mabaheeth/46123 ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
۲۵ - نجات از مرگ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز جناب آقای ایمانی نقل فرمودند که جناب حسین آقا مژده (عمه زاده آقای ایمانی) - سلمه اللّه تعالی - با والده اش هر دو مریض سخت و مُشرف به موت بودند. مرحوم حاجی بیدآبادی - اعلی اللّه مقامه - تشریف آوردند و فرمودند یکی از این دو مریض باید برود یعنی بمیرد و من از خداوند متعال شفای حسین آقا را خواسته ام و او خوب خواهد شد. پس از فرمایش بیدآبادی در همان شب والده حسین آقا مرحومه شد و حسین آقا را خداوند شفا مرحمت فرمود و فعلاً هم به سلامت و از خوبان هستند. https://eitaa.com/mabaheeth/46135 ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم حضرت رقیه خاتون السلام علیک یا ریحانه الحسین علیه‌السلام ❤❤❤ اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 💚 ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────