eitaa logo
📚📖 مطالعه
69 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
72 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
بامداد روز عید، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم، طبق معمول و عادتی كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند، لباسهای فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهای زین و یراق كرده، پشت در خانه ی امام، برای شركت در نماز عید حاضر شدند. سایر مردم نیز در كوچه ها و معابر، خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلّی بروند. حتی عده ی زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزدیك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كی در خانه ی امام باز و موكب همایونی ظاهر می شود. از طرف دیگر (علیه السلام) همان طور كه قبلا از مأمون پیمان گرفته بود، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند. لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپیدی بر سر بست، یك سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد، و به كسان خود گفت شما هم این طور بكنید. عصایی در دست گرفت كه سر آهنین داشت. به اتفاق كسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنت اسلامی در این روز، با صدای بلند گفت: «اللّه اكبر، اللّه اكبر» . جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان هماهنگ تكبیر گفتند كه گویی از زمین و آسمان و در و دیوار این جمله به گوش می رسید. لحظه ای جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صدای بلند گفت: «اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر علی ما هدانا، اللّه اكبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام، الحمد للّه علی ما اَبلانا» . تمام مردم با صدای بلند هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار می كردند، در حالی كه همه به شدت می گریستند و اشك می ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خیال می كردند مقام ولایت عهد با تشریفات سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد. همینكه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند، آنچنان تحت تأثیر احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند و بی درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركَس چاقویی می یافت تا بند چكمه ها را پاره كند و برای بازكردن آن معطل نشود، خود را از دیگران خوشبخت تر می دانست. طولی نكشید كه شهر مرو پر از ضجّه و گریه شد، یكپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد. امام رضا (علیه السلام) بعد از هر ده گام كه برمی داشت، می ایستاد و چهار بار تكبیر می گفت و جمعیت با صدای بلند و با گریه و هیجان او را مشایعت می كردند. جلوه و شكوه معنا و حقیقت چنان احساسات مردم را برانگیخته بود كه جلوه ها و شكوه‌های مظاهر مادی- كه مردم انتظار آن را می كشیدند- از خاطرها محو شد. صفوف جمعیت با حرارت و شور به طرف مصلی حركت می كرد. خبر به مأمون رسید. نزدیكانش به او گفتند اگر چند دقیقه ی دیگر این وضع ادامه پیدا كند و علی بن موسی به مصلی برسد، خطر انقلاب هست. مأمون بر خود لرزید. فورا فرستاد پیش حضرت و تقاضا كرد كه برگردید؛ زیرا ممكن است ناراحت بشوید و صدمه بخورید. امام كفش و جامه ی خود را خواست و پوشید و مراجعت كرد، و فرمود: «من كه اول گفتم از این كار معذورم بدارید. » [1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 [1] . بحارالانوار ، جلد 12، حالات حضرت رضا(علیه السلام) ، صفحه ی 39 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
9 - عنایت و صله‌ی حضرت رضا (علیه السلام) شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازی مؤلف کتاب آثارالحجه و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیی( امام جماعت مسجد حاج سید عزیزاللّه در تهران)و از جمعی دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانی که فرموده روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (11 ذیقعده) قصیده ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایب‌التولیه که قصیده ام را برای او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان، سلطان اینجاست کجا می روی؟ قصیده ات را برای خودشان چرا نمی خوانی؟! از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده ام را مقابل ضریح مقدس خواندم، پس عرض کردم یا مولای از جهت معیشت در فشارم، امروز هم عید است اگر صله ای عنایت فرمایید بجاست. ناگاه از سمت راست کسی ده تومان در دست من گذاشت، گرفتم و عرض کردم یا مولای کم است، فورا از سمت چپ کسی ده تومان دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند( البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است). چون مبلغ شصت تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم، در کفشداری عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی تهرانی را دیدم که می خواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده ای با علیه السلام نزدیک شده و روی هم ریخته اید، تو شعر می گویی و آن حضرت به تو صله می دهد، بگو چه مبلغی صله دادند؟ گفتم شصت تومان، فرمود حاضری شصت تومان را بدهی و دو برابر آن را بگیری؟ قبول کردم شصت تومان را دادم و ایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود. آیت الله آقای حاج شیخ یزدی سلمه الله تعالی در مورد این داستان چنین نوشته اند: این داستان از مسلمیات است و شاید آقای حاج سید احمد زنجانی از خود مرحوم حاج شیخ ابراهیم که من ایشانرا دیده بودم و از صُلحائی بود که فعلا مانند او را نمی بینم، شنیده باشند. اصل داستان همانیست که نوشته شده است ولی در بعضی از خصوصیات با آنچه در ذهن حقیر است اختلافاتی دارد از جمله اینکه مرحوم حاج شیخ حسنعلی فرمود آقا شیخ گرفتی، بده بمن و وجه بیست تومان بوده است و مرحوم حاج شیخ بایشان شصت تومان داده است. 🌐 @Mabaheeth
10 - معجزه رضویه - شفای بیمار و نیز جناب میرزای مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد علیه السلام از عراق مسافرت می کند و پس از ورود به ، دانه ای در انگشت دستش آشکار می شود و سخت او را ناراحت می کند. چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه می برند، جراح نصرانی می گوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت می کند. جناب شیخ قبول نمی کند و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند. طبیب می گوید اگر فردا آمدی باید از بند دست بریده شود. شیخ برمی گردد و درد شدت می کند و شب تا صبح ناله می کند، فردا به بریدن انگشت راضی می شود . چون او را به مریضخانه می برند، جراح دست را می بیند و می گوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمی کند و می گوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح می گوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود. شیخ برمی گردد و درد شدت می کند به طوری که صبح به بُریدن دست راضی می شود؛ چون او را نزد جرّاح می آورند و دستش را می بیند می گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت می کند و بالاخره به قلب می رسد و هلاک می شود. شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمی شود و برمی گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله می کند و حاضر می شود که از کتف بریده شود، رفقایش او را برای مریضخانه حرکت می دهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت ای رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم، اول مرا به حرم مطهر ببرید؛ پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند. شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت می کند و می گوید آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید: ″وَ اَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ″ خصوصاً درباره زوار؛ پس حالت غشوه عارضش می شود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات می کند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و می فرماید شفا یافتی، شیخ به خود می آید می بیند دستش هیچ دردی ندارد. رفقا می آیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفای خود را به دست آن حضرت به آنها نمی گوید. چون او را نزد جراح نصرانی می برند جراح دستش را نگاه می کند اثری از آن دانه نمی بیند، به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر می کند می بیند سالم است، می گوید ای شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردی ؟ ! شیخ فرمود : کسی را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد؛ پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل می کند. 🌐 @Mabaheeth
مسأله ی ولایتعهد امام رضا و نقلهای تاریخی ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ ولی بالاخره اسرار آن طور كه باید مخفی بماند مخفی نمی ماند. از نظر ما كه شیعه هستیم اسرار این قضیه تا حدود زیادی روشن است. در اخبار و روایات ما- یعنی در نقلهای تاریخی كه از طریق علمای شیعه رسیده است نه روایاتی كه بگوییم از ائمه نقل شده است- مثل آنچه كه شیخ مفید در كتاب ارشاد نقل كرده و آنچه- از او بیشتر- شیخ صدوق در كتاب عیون اخبار الرضا علیه‌السلام نقل كرده است، مخصوصاً در عیون اخبار الرضا نكات بسیار زیادی از مسأله ی ولایتعهد حضرت رضا علیه‌السلام هست، و من قبل از این كه به این تاریخهای شیعی استناد كرده باشم، در درجه ی اول كتابی از مدارك اهل تسنن را مدرك قرار می دهم و آن، كتاب مقاتل الطالبیّین أبو الفرج اصفهانی است. أبو الفرج اصفهانی از اكابر مورخین دوره ی اسلام است. او اصلاً اموی و از نسل بنی امیه است، و این از مسلّمات می باشد. - در عصر آل بویه می زیسته است و چون ساكن اصفهان بوده به نام «أبو الفرج اصفهانی» معروف شده است. - این مرد، شیعه نیست كه بگوییم كتابش را روی احساسات شیعی نوشته است، مسلّم سنّی است؛ و دیگر اینكه یك آدم خیلی باتقوایی هم نبوده كه بگوییم روی جنبه های تقوایی خودش مثلاً تحت تأثیر [حقیقت ماجرا] قرار گرفته است. 🎶 او صاحب كتاب الاغانی است. «اغانی» جمع «اُغنیه» است و اُغنیه یعنی آوازها. تاریخچه ی موسیقی را در دنیای اسلام- و به تناسب تاریخچه ی موسیقی، تاریخچه های خیلی زیاد دیگری را- در این كتاب كه ظاهراً هجده جلد بزرگ📚 است بیان كرده است. می گویند صاحب بن عُبّاد- كه معاصر اوست- هرجا می خواست برود، یك یا چند بار كتاب با خودش می برد، وقتی كتاب أبو الفرج به دستش رسید گفت: «من دیگر از كتابخانه بی نیازم». این كتاب آن قدر جامع و پرمطلب است كه با اینكه نویسنده اش أبو الفرج و موضوعش تاریخچه ی موسیقی و موسیقیدانهاست افرادی از محدثین شیعه از قبیل مرحوم مجلسی و مرحوم حاج شیخ عباس قمّی مرتب از كتاب اغانی أبو الفرج نقل می كنند. گفتیم أبو الفرج كتابی📕 دارد كه از كتب معتبره ی تاریخ اسلام شمرده شده به نام «مقاتل الطالبیّین» تاریخ كشته شدن های بنی ابی طالب (اولاد ابی طالب) . او در این كتاب، تاریخچه ی قیامهای علویین و شهادتها و كشته شدن های اولاد ابی طالب اعم از علویین و غیر علویین را- كه البته بیشترشان علویین هستند- جمع آوری كرده است كه این كتاب اكنون در دست است. در این كتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا علیه‌السلام، و جریان ولایتعهد حضرت رضا علیه‌السلام را نقل كرده، كه وقتی ما این كتاب را مطالعه می كنیم می بینیم با تاریخچه هایی كه علمای شیعه به عنوان «تاریخچه» نقل كرده اند خیلی وفق می دهد؛ مخصوصاً آنچه كه در مقاتل الطالبیّین آمده با آنچه كه در ارشاد مفید آمده - این دو را با هم تطبیق كردم- خیلی به هم نزدیك است، مثل این است كه یك كتاب باشند، چون گویا سندهای تاریخی هر دو به منابع واحدی می رسیده است؛ بنابراین مدرك ما در این مسأله تنها سخن علمای شیعه نیست. حال برویم سراغ انگیزه های مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار كرد كه این موضوع [را مطرح كند؟ ] آیا مأمون واقعاً به این فكر افتاده بود كه كار را به علیه‌السلام واگذار كند كه اگر خودش مُرد یا كشته شد خلافت به خاندان علوی و به حضرت رضا علیه‌السلام منتقل شود؟ اگر چنین اعتقادی داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقی ماند؟ در این صورت باید قبول نكنیم كه مأمون حضرت رضا علیه‌السلام را مسموم كرده، باید حرف كسانی را قبول كنیم كه می گویند حضرت رضا علیه‌السلام به أجل طبیعی از دنیا رفتند. ❌ از نظر علمای شیعه این فكر كه مأمون از اول حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقی بود مورد قبول نیست. بسیاری از فرنگیها چنین اعتقادی دارند، معتقدند كه مأمون واقعاً شیعه بود، واقعاً معتقد و علاقه مند به آل علی بود. ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
4) طرز رفتار امام پس از مسأله ی ولایتعهدی ══════════════════ مسأله ی دیگر كه این هم باز از مسلّمات تاریخ است، هم سنی ها نقل كرده اند و هم شیعه ها، هم أبو الفرج نقل می كند و هم در كتابهای ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ی ولایتعهدی. مخصوصاً خطابه ای كه حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ی ولایتعهدی می خواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه ی یك سطر و نیمی- كه همه آن را نقل كرده اند- وضع خودش را روشن كرد. خطبه ای می خواند، در آن خطبه نه اسمی از مأمون می برد و نه كوچكترین تشكری از او می كند. قاعده اش این است كه اسمی از او ببرد و لااقل یك تشكری بكند. أبو الفرج می گوید بالاخره روزی را معین كردند و گفتند در آن روز مردم باید بیایند با علیه‌السلام بیعت كنند. مردم هم آمدند. مأمون برای حضرت رضا علیه‌السلام در كنار خودش محلی و مجلسی قرار داد و اول كسی را كه دستور داد بیاید با حضرت رضا علیه‌السلام بیعت كند پسر خودش عباس بن مأمون بود. دومین كسی كه آمد یكی از سادات علوی بود. بعد به همین ترتیب گفت یك عباسی و یك علوی بیایند بیعت كنند و به هر كدام از اینها هم جایزه‌ی🎁 فراوانی می داد و می رفتند. وقتی آمدند برای بیعت، حضرت دستش را به شكل خاصی رو به جمعیت گرفت. مأمون گفت: دستت را دراز كن تا بیعت كنند. فرمود: نه، جدم پیغمبر هم اینجور بیعت می كرد، دستش را اینجور می گرفت و مردم دستشان را می گذاشتند به دستش. بعد خطبا و شعرا، سخنرانان و شاعران- اینها كه تابع اوضاع و احوال هستند- آمدند و شروع كردند به خطابه خواندن، شعر گفتن، در مدح حضرت رضا علیه‌السلام سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن، و از این دو نفر تمجید كردن. بعد مأمون به حضرت رضا علیه‌السلام گفت: «قُمْ فَاخْطُبِ النّاسَ وَ تَكَلَّمْ فیهِمْ» برخیز خودت برای مردم سخنرانی كن. قطعاً مأمون انتظار داشت كه حضرت در آنجا یك تأییدی از او و خلافتش بكنند. نوشته است: «فَقالَ بَعْدَ حَمْدِ اللّهِ وَ الثَّناءِ عَلَیْهِ» اول حمد و ثنای الهی را گفت. . . [1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . [چند دقیقه از آخر این سخنرانی متأسفانه روی نوار 📼 ضبط نشده است؛ در جلسه بعد مضمون سخن امام نقل شده است] │📚 @ghararemotalee ╰══┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
مسأله ی ولایتعهد امام رضا علیه السلام (2) ───── • ◆ • ───── موضوع بحث، مسأله ی ولایتعهد حضرت رضا علیه‌السلام نسبت به مأمون بود. در جلسه ی پیش عرض كردیم كه در این داستان یك سلسله مسائلِ قطعی و مسلّم از نظر تاریخی، و یك سلسله مسائلِ مشكوك است، و حتی مورخینی مثل جرجی زیدان تصریح می كنند كه بنی العباس سیاستشان بر كتمان بود و اسرار سیاسی شان را كمتر می گذاشتند كه فاش شود، و لهذا این مجهولات در تاریخ باقی مانده است. آنچه كه قطعیّت دارد و جای بحث نیست این است كه مسأله ی ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده، یعنی اینچنین نیست كه برای این كار اقدامی از این طرف شده باشد، از طرف مأمون شروع شده، و تازه شروع هم كه شده به این شكل نبوده كه مأمون پیشنهاد كند و حضرت رضا علیه‌السلام قبول نماید، بلكه به این شكل بوده كه بدون اینكه این موضوع را فاش كنند، عده ای را از خراسان- از خراسان قدیم، از مرو، از ما وراء النهر، از این سرزمینهایی كه امروز جزء روسیه به شمار می رود و مأمون در آنجا بوده- می فرستند به مدینه و عده ای از بنی هاشم و در رأس آنها حضرت رضا علیه‌السلام را به مرو احضار می كنند، و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است، و حتی خط سیری را هم كه حضرت را عبور می دهند قبلا مشخص می كنند كه از شهرستانها و از راههایی عبور دهند كه شیعه در آن كمتر وجود دارند یا وجود ندارند. مخصوصاً قید كرده بودند كه علیه السلام را از شهرهای شیعه نشین عبور ندهند. وقتی كه [این گروه را] وارد مرو می كنند، حضرت رضا علیه‌السلام را جدا در یك منزل اسكان می دهند و دیگران را در جای دیگر، و در آنجا برای اولین بار این موضوع عرضه می شود و مأمون پیشنهاد می كند كه [حضرت رضا علیه‌السلام ولایتعهد را بپذیرد.] صحبت اول مأمون این است كه من می خواهم خلافت را واگذار كنم. (البته این خیلی قطعی نیست.) به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمی پذیری ولایتعهد را بپذیر؛ و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا علیه‌السلام شدید امتناع كرد. ❓حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟ ❓چرا امام امتناع كرد؟ البته اینها را ما به صورت یك امر صددرصد قطعی نمی توانیم بگوییم ولی در روایاتی كه از خود ما نقل كرده اند- از جمله در روایت عیونُ اخبارِ الرضا- ذكر شده است كه وقتی مأمون گفت من اینجور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جای خودم نصب كنم و با تو بیعت نمایم، امام فرمود: یا تو در خلافت ذی حقی و یا ذی حق نیستی؛ اگر این خلافت واقعاً از آنِ توست و تو ذی حقی و این خلافت یك خلافت الهی است، حق نداری چنین جامه ای را كه خدا برای تن تو تعیین كرده است به غیر خودت بدهی؛ و اما اگر از آن تو نیست بازهم حق نداری بدهی؛ چیزی را كه از آن تو نیست تو چرا به كسی بدهی؟! معنایش این است كه اگر خلافت از آنِ تو نیست تو باید مثل معاویه ی پسر یزید اعلام كنی كه من ذی حق نیستم، و قهراً پدران خودت را تخطئه كنی همان طور كه او تخطئه كرد و گفت: پدران من به ناحق این جامه را به تن كردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن كردم؛ بنابراین من می روم؛ نه اینكه بگویی من خلافت را تفویض و واگذار می كنم. وقتی كه مأمون این جمله را شنید فوراً به اصطلاح وجهه ی سخن را تغییر داد و گفت: شما مجبور هستید. سپس مأمون تهدید كرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود [1] جمله ای گفت كه در آن، هم استدلال بود و هم تهدید، و آن این بود كه گفت: «جدّت علی بن ابی طالب در شورا شركت كرد (در شورای شش نفری) و عمر كه خلیفه ی وقت بود تهدید كرد، گفت: در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم نگرفتند یا بعضی از آنها از تصمیم اكثریت تمرّد كردند ابو طلحه ی انصاری مأمور است كه گردنشان را بزند.» خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستی كه جدّت علی(علیه‌السلام) در آن وضع بود، من هم در آن وضعی هستم كه عمر بود. تو از جدت پیروی كن و در این كار شركت نما. در این جمله تلویحاً این معنا بود كه جدّت علی (علیه‌السلام) با اینكه خلافت را از خودش می دانست چرا در كار شورا شركت كرد؟ اینكه در كار شورا شركت كرد یعنی آمد آنجا تبادل نظر كند كه آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟ و این خودش یك نوع تنزلی بود از جد شما علی بن ابی طالب كه نیامد سرسختی كند و بگوید شورا یعنی چه؟! خلافت مال من است، اگر همه تان كنار می روید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگر نه، من در شورا شركت نمی كنم. اینكه در شورا شركت كرد معنایش این است كه از حق مسلّم و قطعی خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع علی بن ابی طالب است. این، جنبه ی استدلال قضیه بود.
اما جنبه ی تهدیدش: عمر خلیفه ای بود كه كارهایش برای عصر و زمان تقریباً سند شمرده می شد. مأمون خواست بگوید اگر من تصمیم شدیدی بگیرم جامعه از من می پذیرد؛ می گویند او همان تصمیمی را گرفت كه خلیفه ی دوم گرفت؛ او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر كسی از آن تخلف كند گردنش را بزنید، من هم به حكم اینكه خلیفه هستم چنین فرمانی را می دهم، می گویم مصلحت مسلمین این است كه علی بن موسی ولایتعهد را بپذیرد، اگر تخلف كند، به حكم اینكه خلیفه هستم گردنش را می زنم. استدلال را با تهدید مخلوط كرد. پس یكی دیگر از مسلمات تاریخ این مسأله است كه علیه‌السلام [از قبول ولایتعهد مأمون ] امتناع كرده است ولی بعد با تهدید به قتل پذیرفته است. مسأله ی سوم كه این هم جزء قطعیّات و مسلّمات است این است كه امام از اول با مأمون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم، یعنی عملا جزء دستگاه نباشم، حالا اسم می خواهد ولایتعهد باشد، باشد؛ سكّه به نام من می خواهند بزنند، بزنند؛ خطبه به نام می خواهند بخوانند، بخوانند؛ ولی در كارها عملا مرا شریك نكن؛ كاری را عملا به عهده ی من نگذار، نه در كار قضا و دادگستری دخالتی داشته باشم، نه در عزل و نصبها و نه در هیچ كار دیگری [2]. در همان مراسم تشریفاتی نیز امام طوری رفتار كرد كه آن ناچسبی خودش به دستگاه مأمونی را ثابت كرد. آن جمله ای كه در اولین خطابه ی ولایتعهدش خواند به نظر من خیلی عجیب و با ارزش است. آن مجلس عظیم را مأمون تشكیل می دهد و تمام سران مملكتی از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت می كند و همه با لباسهای🟢 سبز - كه شعاری بود كه آن وقت مقرر كردند- شركت می كنند [3]. اول كسی را كه دستور داد بیاید با حضرت رضا علیه‌السلام به عنوان ولایتعهد بیعت كند پسرش عباس بن مأمون بود كه ظاهرا قبلاً ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود؛ و بعد دیگران یك یك آمدند و بیعت كردند. سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهای بسیار عالی خواندند و خطابه های بسیار غرّا انشاء كردند. بعد قرار شد خود حضرت خطابه ای بخواند. حضرت برخاست و در یك سطر و نیم فقط، صحبت كرد كه جملاتش در واقع ایراد به تمام كارهای آنها بود. مضمونش این است: «ما (یعنی ما اهل بیت، ما ائمه) حقی داریم بر شما مردم به اینكه ولیّ امر شما باشیم: معنایش این است كه این حق اصلا مال ما هست و چیزی نیست كه مأمون بخواهد به ما واگذار كند و شما در عهده ی ما حقی دارید؛ حق شما این است كه ما شما را اداره كنیم و هرگاه شما حق ما را به ما دادید - یعنی هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید- بر ما لازم می شود كه آن وظیفه ی خودمان را درباره ی شما انجام دهیم، و السلام» [4]. دو كلمه: «ما حقی داریم و آن خلافت است، شما حقی دارید به عنوان مردمی كه خلیفه باید آنها را اداره كند؛ شما مردم باید حق ما را به ما بدهید، و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفه ای داریم كه باید انجام دهیم، و وظیفه ی خودمان را انجام می دهیم. » نه تشكری از مأمون و نه حرف دیگری، و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه ی ولایتعهدی است. بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا می كند؛ حضرت رضا علیه‌السلام یك ولیعهد به اصطلاح تشریفاتی است كه حاضر نیست در كارها مداخله كند و در یك مواردی هم كه اجباراً مداخله می كند به شكلی مداخله می كند كه منظور مأمون تأمین نمی شود؛ مثل همان قضیه ی نماز عید خواندن كه مأمون می فرستد نزد حضرت و حضرت می گوید: ما با تو قرار داریم كه من در هیچ كار مداخله نكنم. می گوید آخر اینكه تو در هیچ كار مداخله نمی كنی مردم مرا متهم می كنند، حال این یك كار مانعی ندارد. حضرت می فرماید: اگر بخواهم این كار را بكنم باید به رسم جدّم عمل كنم نه به آن رسمی كه امروز معمول است. مأمون می گوید بسیار خوب. امام از خانه خارج می شود. چنان غوغایی در شهر بپا می شود كه در وسط راه می آیند حضرت را برمی گردانند. بنابراین تا این مقدار مسأله مسلّم است كه حضرت رضا علیه‌السلام را بالاجبار [به مرو] آورده اند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل كرده اند؛ تهدید به قتل كرده اند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول كرده به این شرط كه در كارها عملا مداخله نكند، و بعد هم عملا مداخله نكرده و طوری خودش را كنار كشیده كه ثابت كرده است كه خلاصه ما به اینها نمی چسبیم و اینها هم به ما نمی چسبند.
این تمدن عظیم اسلامی كه امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنی اینها یك سعه ی نظر و یك روشنفكری فوق العاده داشتند كه بسیاری از كارهایی كه كردند امروز اسباب افتخار دنیای اسلام است. مسأله ی «اَلْمُلْكُ عَقیمٌ» و اینكه مأمون به خاطر مُلك و سلطنت بر ضد عقیده ی خودش قیام كرد و همان امامی را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد یك مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر. به هر حال اگر واقعاً مطلب این باشد كه مسأله ی ولایتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور كه قرائن نشان می دهد [سوء نیت داشته است، در این صورت امام می بایست طرف مأمون را بگیرد. ] روایات ما این مطلب را تأیید می كند كه علیه‌السلام از فضل بن سهل بیشتر تنفّر داشت تا مأمون، و در مواردی كه میان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پیش می آمد، حضرت طرف مأمون را می گرفت. در روایات ما هست كه فضل بن سهل و یك نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا علیه‌السلام و گفتند كه خلافت حق شماست، اینها همه شان غاصبند، شما موافقت كنید، ما مأمون را به قتل می رسانیم و بعد شما رسماً خلیفه باشید. حضرت به شدت این دو نفر را طرد كرد. اینها بعد فهمیدند كه اشتباه كرده اند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد علی بن موسی بودیم، خواستیم او را امتحان كنیم، این مسأله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم كه او نسبت به تو حسن نیت دارد یا نه. دیدیم نه، حسن نیت دارد. به او گفتیم بیا با ما همكاری كن تا مأمون را بكشیم، او ما را طرد كرد. و بعد حضرت رضا علیه‌السلام در ملاقاتی كه با مأمون داشتند- و مأمون هم سابقه ی ذهنی داشت- قضیه را طرح كردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ می گویند، جدّی می گفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود كه از اینها احتیاط كن. مطابق این روایات، علیّ بن موسی الرّضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر می دانسته است؛ بنا بر این فرض [كه ابتكار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است ] [2]حضرت رضا علیه‌السلام این ولایتعهدی را كه به دست این مرد ابتكار شده است خطرناك می داند، می گوید نیت سوئی در كار است، اینها آمده اند مرا وسیله قرار دهند برای برگرداندن ایران از اسلام به مجوسی گری. پس ما روی فرض صحبت می كنیم. اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعاً شیعه باشد (آن طور كه برخی از مورخین اروپایی گفته اند) حضرت رضا علیه‌السلام باید با فضل همكاری می كرد علیه مأمون؛ و اگر این روح زردشتیگری در كار بوده، برعكس باید با مأمون همكاری می كرد علیه اینها تا كلك اینها كنده شود. روایات ما این دوم را بیشتر تأیید می كند، یعنی فرضا هم ابتكار از فضل نبوده، اینكه حضرت رضا علیه‌السلام با فضل میانه ی خوبی نداشت و حتی مأمون را از خطر فضل می ترساند، از نظر روایات ما امر مسلّمی است. فرضیه ی دیگر این است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده، ابتكار از خود مأمون بوده است. اگر ابتكار از خود مأمون بوده، مأمون چرا این كار را كرد؟ آیا حسن نیت داشت یا سوء نیت؟ اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت خود باقی بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا كرد؟ اینكه بگوییم مأمون حُسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقی بود سخن غیر قابل قبولی است، هرگز چنین چیزی نبوده؛ حد اكثر این است كه بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولی در انتها تغییر عقیده داد. عرض كردیم كه شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم [بر این عقیده بوده اند] . شیخ صدوق در كتاب عیون اخبار الرضا عقیده اش این است كه مأمون در ابتدا حسن نیت داشت، واقعاً نذری كرده بود، در آن گرفتار شدیدی كه با برادرش امین پیدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز كند خلافت را به اهلش برگرداند، و اینكه حضرت رضا علیه‌السلام [از قبول ولایتعهد] امتناع كرد از این جهت بود كه می دانست كه او تحت تأثیر احساسات آنی قرار گرفته و بعد پشیمان می شود، شدید هم پشیمان می شود. البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند كه مأمون از اول حسن نیت نداشت و یك نیرنگ سیاسی در كار بود. حال نیرنگ سیاسی اش چه بود؟ آیا می خواست نهضتهای علویین را به این وسیله فروبنشاند؟ و آیا می خواست به این وسیله حضرت رضا علیه‌السلام را بدنام كند؟ چون اینها در كنار كه بودند به صورت یك شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضی درست كند، همین طور كه در سیاستها اغلب این كار را می كنند؛ برای اینكه یك منتقد فعال وجیه الملّه ای را خراب كنند می آیند پُستی به او می دهند و بعد در كار او خرابكاری می كنند؛ از یك طرف پست به او می دهند و از طرف دیگر در كارهایش إخلال می كنند تا همه ی كسانی كه به او طمع بسته بودند از او برگردند.
بررسی فرضیه ها ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ در میان این فرضها، در یك فرض البته وظیفه ی حضرت رضا علیه‌السلام همكاری شدید بوده، و آن فرض همان است كه فضل شیعه بوده و ابتكار در دست او بوده است. ← بنا بر این فرض، ایرادی بر علیه‌السلام از این نظر نیست كه چرا ولایتعهد را قبول كرد؛ اگر ایرادی باشد از این نظر است كه چرا جدّی قبول نكرد. ولی ما از همین جا باید بفهمیم كه قضیه به این شكل نبوده است. حال ما از نظر یك شیعه نمی گوییم، از نظر یك آدم به اصطلاح بی طرف می گوییم: حضرت رضا علیه‌السلام یا مرد دین بود یا مرد دنیا. اگر مرد دین بود باید وقتی كه می بیند چنین زمینه ای [برای انتقال خلافت از بنی العباس به خاندان علوی ] فراهم شده [با فضل ] همكاری كند؛ و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همكاری می كرد. پس اینكه حضرت همكاری نكرده و او را طرد نموده دلیل بر این است كه این فرض غلط است. اما اگر فرض این باشد كه ابتكار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده، كار حضرت رضا صددرصد صحیح است؛ یعنی حضرت در میان دو شر، آن شرّ كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شرّ كوچكتر (همكاری با مأمون) هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است. اشكال، بیشتر در آنجایی است كه بگوییم ابتكار از خود مأمون بوده است. اینجاست كه شاید اشخاصی بگویند وظیفه ی حضرت رضا علیه‌السلام این بود كه وقتی مأمون او را دعوت به همكاری می كند و سوء نیت هم دارد، مقاومت كند، و اگر می گوید تو را می كشم، بگوید بُكش. باید حضرت رضا (علیه‌السلام) مقاومت می كرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضی می شد، و حاضر می گردید كه او را بكشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهری و تشریفاتی و نچسب را نمی پذیرفت. اینجاست كه باید قضاوت شود كه آیا امام باید همین كار را می كرد یا باید قبول می كرد؟ مسأله ای است از نظر شرعی: می دانیم كه خود را به كشتن دادن یعنی كاری كردن كه منجر به قتل خود شود، گاهی جایز می شود؛ اما در شرایطی كه اثر كشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن، یعنی امر دایر باشد كه یا شخص كشته شود و یا فلان مفسده ی بزرگ را متحمّل گردد، مثل قضیه ی امام حسین علیه‌السلام. از امام حسین علیه‌السلام برای یزید بیعت می خواستند و برای اولین بار بود كه مسأله ی ولایتعهد را معاویه عملی می كرد. حضرت امام حسین علیه‌السلام كشته شدن را بر این بیعت كردن ترجیح داد، و بعلاوه امام حسین علیه‌السلام در شرایطی قرار گرفته بود كه دنیای اسلام احتیاج به یك بیداری و یك اعلام و منكر داشت و لو به قیمت خون خودش باشد؛ این كار را كرد و نتیجه هایی هم گرفت. اما آیا شرایط امام رضا علیه‌السلام نیز همین طور بود؟ یعنی واقعاً برای حضرت رضا علیه‌السلام كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود [كه خود را به كشتن دهد؟] . یك وقت كسی به جایی می رسد كه بدون اختیارِ خودش او را می كشند، مثل قضیه ی مسمومیّت كه البته قضیه ی مسمومیت از نظر روایات شیعه یك امر قطعی است ولی از نظر تاریخ قطعی نیست. بسیاری از مورخین- حتی مورخین شیعه مثل مسعودی [1]- معتقدند كه حضرت رضا علیه‌السلام به أجل طبیعی از دنیا رفته و كشته نشده است. حال بنا بر عقیده ی معروفی كه میان شیعه هست و آن این است كه مأمون حضرت رضا علیه‌السلام را مسموم كرد، بسیار خوب، انسان یك وقت در شرایطی قرار می گیرد كه بدون اختیار خودش مسموم می شود؛ ولی یك وقت در شرایطی قرار می گیرد كه میان یكی از دو امر مختار و مخیّر است، خودش باید انتخاب كند، یا كشته شدن را و یا اختیار این كار را. نگویید عاقبت همه می میرند. اگر من یقین داشته باشم كه امروز غروب می میرم ولی الآن مرا مخیّر كنند میان انتخاب یكی از دو كار، یا كشته بشوم یا فلان كار را انتخاب كنم، آیا در اینجا من می توانم بگویم من كه غروب میمیرم، این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟ نه، باز من باید حساب كنم كه در همین مقدار كه می توانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد كه من حیات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟ حضرت رضا علیه‌السلام مخیّر می شود میان یكی از دو كار: - یا چنین ولایتعهدی را- كه من تعبیر می كنم به «ولایتعهد نچسب» و از مسلّمات تاریخ است- بپذیرد؛ - و یا كشته شدن كه بعد هم تاریخ بیاید او را محكوم كند. به نظر من مسلّم اوّلی را باید انتخاب كند. چرا آن را انتخاب نكند؟! صرف همكاری كردن با شخصی مثل مأمون كه ما می دانیم گناه نیست، نوع همكاری كردن مهم است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . مسعودی به عقیده ی بسیاری از علما یك مورّخ شیعی است. │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
۵۰ - رؤیای صادقانه ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ یکی از اهل تقوا و یقین که زمان عالم ربانی مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی ( که در این کتاب چند داستان از ایشان نقل گردید ) را درک کرده نقل کرد که وقتی آن بزرگوار به قصد زیارت علیه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرّف شدند، چون هیجده روز از مدت توقفش در آن مکان شریف گذشت، شب حضرت رضا علیه السلام در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردی. عرض می کند مولای من! قصدِ توقف چهل روز در جوار حضرتت کرده ام و هیجده روز بیشتر نگذشته. امام علیه السلام فرمود : چون خواهرت از دوری مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته برای خاطر او باید برگردی، آیا نمی دانی که من زوارم را دوست می دارم. چون مرحوم حاجی به خود می آید از خواهرش می پرسد که از حضرت رضا علیه السلام روز گذشته چه خواستی ؟ می گوید : ( چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شکایت کرده و درخواست مراجعت نمودم) محبت و رأفت حضرت رضا علیه السلام درباره عموم شیعیان خصوصاً زوار قبرش از مسلّمیات است چنانچه در زیارتش دارد : ( السلام علیک ایها الامام الرؤف ) و داستانهایی در این باره در کتب معتبره موجود است و نقل آنها منافی وضع این جزوه است و خلاصه هیچکس رو به قبر شریف آن حضرت نیاورد مگر اینکه مورد و عنایت آن بزرگوار قرار گرفت . 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/48253 ╭═══════๛ - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - -
سخن دِعبل ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ دِعبِل خُزاعی می آید حضور علیه السلام و آن اشعار مرثیه ی خودش را می گوید: أَ فاطِمُ لَوْ خِلْتِ الْحُسَیْنَ مُجَدَّلاً وَ قَدْ ماتَ عَطْشاناً بِشَطِّ فُراتٍ خطاب می كند به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و یك یك مصائبی را كه بر اولاد ایشان وارد شده بیان می كند كه از آن قصائد بسیار غرّای زبان عرب و از بهترین مراثی ای است كه در این زمینه ها گفته شده است. حضرت رضا (علیه الاف التهیة و الثناء و السلام) خیلی گریه می كند. دعبل در این اشعارش و در این اظهار تأثر خودش قبور اولاد زهرا (سلام الله علیها) را یك یك بیان می كند، قبوری كه در «فخّ» است، قبوری كه در «كوفان» است، اشاره به شهادت همین محمد بن عبد اللّه محض می كند، اشاره به شهادت برادرش می كند، اشاره به شهادت زید بن علی بن الحسین (علیهم‌السلام) می كند، اشاره به شهادت الشهداء علیه‌السلام می كند، اشاره به شهادت حضرت موسی بن جعفر(علیهماالسلام) می كند (وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِیَّةٍ) كه نوشته اند در اینجا حضرت رضا (علیه آلاف التهیة و الثناء) فرمود: یك شعر هم من می گویم اضافه كن: «وَ قَبْرٌ بِطوسٍ یا لَها مِنْ مُصیبَةٍ» كه عرض كرد: آقا! این قبر را من نمی شناسم. فرمود: این قبر من است. دعبل در این اشعارش شعری دارد كه به همین موضوع اشاره می كند. در این شعر، دعبل تصریح می كند كه تمام این قضایا هست و هست و هست تا ظهور امامی كه آن ظهور لامحاله وقوع پیدا می كند و قطعاً صورت می گیرد. اگر بخواهیم بازهم از شواهد تاریخی ذكر كنیم، شواهد تاریخی زیاد دیگری داریم كه لزومی ندارد همه ی آنها را برای شما عرض كنم. ذكر این شواهد از این جنبه بود كه خواستم بگویم مسأله ی مهدی موعود از صدر اسلام و از زمان پیغمبر اكرم (صلی‌الله علیه وآله) یك امر قطعی و مسلّم در میان مسلمین بوده است و از نیمه ی دوم قرن اول هجری منشأ حوادث بزرگ تاریخی شده است. │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همه ائمه علیهم‌السلام دنبال ایجاد حاکمیت اسلامی بودند ☀️ مرور تصویری بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای هیئت علمی پنجمین کنگره‌ی جهانی (علیه السّلام). 🗓 ۱۴۰۳/۲/۱۹ 💻 Farsi.Khamenei.ir —— ⃟‌ ———————— 🤲 ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
۷۳ - نجات از اسیری و به روزی حلال رسیدن ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ مرحوم آقا میرزا محمود شیرازی که چند داستان از ایشان نقل گردید فرمود شنیدم از مرحوم حاج میرزا حسن ضیاء التجار شیرازی که سالها در شیراز و اخیرا در تهران داروخانه( عمده فروشی) داشت، سالی به قصد زیارت کربلا از طریق کرمانشاه همراه قافله حرکت کردم و الاغی کرایه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزدیک قزوین یک نفر پیاده همراه قافله بود. چون مرا تنها دید نزدیکم آمد و در کارهایم با من همراهی کرد و با هم غذا صرف نمودیم و با من قرار🤝 گذاشت تا کاظمین با من همکاری کند و زودتر به منزل رسیده و جای مناسبی آماده کند تا من برسم و در خوراک شریک شوم. به همین حال بود تا به کاظمین رسیدیم اسم و حالاتش را پرسیدم گفت نامم کربلائی محمد از اهالی قمشه اصفهان هستم، هفت سال قبل به قصد زیارت علیه السّلام با قافله می رفتم تا حدود استراباد، ترکمن ها قافله را غارت کردند و مرا هم همراه خود بُردند و غلام خود قرار دادند روزها مرا به کار وامی داشتند و سخت ناراحت و در فشار بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم هر طوری هست از دستشان فرار کنم و خود را نجات دهم. نذر کردم که اگر خداوند مرا یاری فرمود و نجاتم داد که به وطن خود بروم از همان راه مشرّف شوم؛ پس به بهانه ای قدری از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا ندیدند پس سرعت کردم تا به محلی رسیدم که یقین کردم از شرّ آنها در امانم؛ شکر خدای را به جای آورده و از همانجا به قصد کربلا آمده ام. مرحوم ضیاءالتجار گفت من عازم سامرا بودم، گفتم بیا با هم برویم و بعد با هم کربلا مشرّف می شویم، هرچه اصرار کردم نپذیرفت و گفت هرچه زودتر باید به نذرم وفا کنم. مقداری پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه می خواهی بردار، هیچ برنداشت و چون زیاد اصرار کردم سه ریال ایرانی برداشت و رفت و دیگر او را ندیدم. هنگامی که در نجف اشرف مشرّف شدم، روزی در صحن مقدس از سمت بالای سر عبور کردم، جمعی را دیدم که دور یک نفر جمعند. چون جمعیت را عقب زده نزدیک رفتم، دیدم همان کربلائی محمد قُمشه ای همسفر من است و با پارچه ای، گردن خود را به شباک رواق مطهر بسته و گریه می کند و یک نفر تهرانی به او می گفت هرچه می خواهی به تو می دهم و نقداً صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نکرد. نزدیکش شدم گفتم رفیق از حضرت امیر علیه السّلام چه می خواهی، برخیز همراه من به منزل برویم و هرچه لازم داشته باشی به تو می دهم؛ قبول نکرد و گفت به این بزرگوار حاجتی دارم که جز او دیگری بر آن توانا نیست و تا نگیرم از اینجا بیرون نمی روم. چون در اصرار خود فایده ندیدم او را رها کرده رفتم. روز دیگر او را در صحن مقدس دیدم خندان و شادان، گفت دیدی حاجتم را گرفتم. پس دست در بغل نمود و حواله ای بیرون آورد و گفت از حضرت گرفتم؛ پس نقش آن را دیدم طوری است که پشت و رو ، پایین و بالای آن مساوی است و از هر طرف خوانده می شود. 🤔 از او پرسیدم که حواله چیست و بر عهده کیست ؟ 🗣 گفت پس از وصول آن به تو خبر می دهم، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت. پس از چند سال، روزی در تهران وارد مغازه ام شد؛ پس از شناسائی او گله کردم و گفتم مگر نه قول دادی مرا به آن حواله ای که حضرت امیر علیه السّلام به تو عنایت فرمودند خبر دهی؟ گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شیراز رفته بودی و الحال آمده ام تو را خبر دهم که حاجت من از آن حضرت رزق حلالی بود که تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله ای به یکی از سادات محترم فرمود که قطعه زمین معینی با بذر زراعت آن را به من دهد. آن سید هم اطاعت کرد، از آن سال تا کنون از زراعت 🌾 آن زمین در کمال خوشی معیشت من می گذرد و راحت هستم. 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/49585 —— ⃟‌ ———————— داستان قبلی ↓ ┅─────────── 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
۸۰ - برات آزادی و عنایت رضوی علیه السلام ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ مُحبّ صادق اهل بیت (علیهم السلام) جناب حیدرآقا تهرانی نقل نمود در چند سال قبل روزی در رواق مطهر علیه السّلام مشرف بودم، پیرمردی را که از پیری خمیده شده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمش ریخته، و خشوع او مرا متوجه ساخت تا وقتی که خواست حرکت کند دیدم عاجز است از حرکت کردن. او را یاری کردم در بلند شدن. پرسیدم منزلت کجاست تا تو را به منزل رسانم؟ گفت در حجره ای از مدرسه خیرات خان. او را تا منزلش رساندم و سخت مورد علاقه ام شد به طوری که همه روزه می رفتم و او را در کارهایش یاری می کردم. اسم و محل و حالاتش را پرسیدم؟ گفت اسمم ابراهیم از اهل عراق و زبان فارسی را هم می دانست. ضمن بیان حالاتش گفت من از سن جوانی تا حال هر ساله برای زیارت قبر مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرّف می شوم و مدتی توقف کرده و به عراق مراجعت می کنم و در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود، دو مرتبه پیاده مشرف و در مرتبه اول سه نفر جوان که با من همسن و رفاقت و صداقت ایمانی بین ما بود و سخت با یکدیگر علاقه و محبت داشتیم و مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و اینکه نمی توانند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند. هنگام وداع با من گریستند و گفتند تو جوانی و سفر اول و پیاده به زحمت می روی؛ البته مورد نظر واقع می شوی، حاجت ما به تو آن است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه السّلام نموده و در آن محل شریف، یادی از ما بنما؛ پس آنها را وداع نموده و به سمت مشهد حرکت کردم؛ پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شده، پس از زیارت در گوشه ای از حرم افتادم و حالت بی خودی و بی خبری به من عارض شد. در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السّلام به دست مبارکش رقعه های بی شماری است و به تمام زوار از مرد و زن حتی بچه ها رقعه ای می دهد، چون به من رسیدند چهار رقعه به من مرحمت فرمود. پرسیدم چه شده به من چهار رقعه دادید؟ فرمود یکی برای خودت و سه تا برای سه رفیقت. عرض کردم این کار مناسب حضرتت نیست، خوب است به دیگری امر فرمایید این رقعه ها را تقسیم کند. حضرت فرمود : این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم؛ پس یکی از آن رقعه ها را گشودم چهار جمله نوشته شده بود :( بَرائَهٌ مِنَ النّار وَ امانٌ مِنَ الْحِسابِ وَ دُخُولٌ فِی الْجَنَّهِ وَ أنَا ابْنُ رَسُولِ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله ) .
۱۱۳ - هدیه، نشانی قبول زیارت ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ و نیز مرقوم داشتند از آقای آقامصطفی برقعی فرزند آقای حاج میر سید حسن برقعی در راه مشهد این داستان را برای من نقل نمودند که مرحوم آقای آقامیرزا رضا فرزند کوچک آن مرحوم که آن موقع ایشان زنده بودند( نگارنده موفق نشدم از خودش شرح حالش را بپرسم ) با مرحوم پدرشان به مشهدمقدس مشرف می شوند ( ایشان با عائله و نوکر با اینکه عصرِ اتومبیل بود با کجاوه رفتند )؛ گفتند: چون وسایل ما کجاوه بود من همه راه یا بیشتر راه را پیاده رفتم ( تردید از بنده است ) و در ضمن از دور خدمت علیه السّلام عرض می کردم اگر زیارتم قبول است هدیه ای لطف فرمایید. هنگامی که به مشهدمقدس رسیدیم و به دیدن مرحوم پدرم می آمدند روزی پیرمردی وارد شد به لباس اهل علم. با اینکه نوکر داشتیم، پدرم به من امر فرمود برای ایشان قلیان آماده نمایم، قلیان آماده نموده و پس از مراجعت در بدرقه به من گفت ما تعبیر خواب را به تو دادیم اگر کسی خوابی برای شما نقل کرد تا عدد آن شبی که خواب دیده است از قرآن کریم ورق می زنی تعبیر خواب را خواهی یافت. این را بگفت و برفت و در قلب من هم تولید اهمیتی نکرد تا پس از مدتی که مراجعت به قم نمودم و پدرم وفات نمود و وضع مالی ما خوب نبود، یک شب در مسجد بالا سر حرم سلام اللّه علیها نشسته بودم، دیدم خانمی با شوهرش آمد و خوابی دیده بود. گفت که من در پانزدهم ماه مثلاً خوابی دیدم من قرآن را باز نموده و پانزده ورق زدم؛ پس از آن دیدم اصل خواب آن زن در قلب من نوشته شده است و تعبیر آن هم در زیر آن است. گفتم خواب شما چنین است و تعبیر آن نیز چنین است. تعجب 😳 نمودند و وجهی به من دادند ولی پس از آن برای بعضی نقل کردم این موهبت گرفته شد. 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/53575 — ⃟‌ ——— 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - -
۱۱۵ - شفای چشم از حضرت رضا (علیه السلام) ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ عبد صالح و متقی وارسته جناب حاج مجدالدین شیرازی که از اخیار زمان هستند چنین تعریف می کنند که : بنده در کودکی، چشم درد گرفتم. نزد میرزا علی اکبر جراح رفتم. شیاف، دور چشم حقیر کشید؛ غافل از اینکه قبلاً دست به چشم سودائی گذاشته بود، چشم بنده هم سودا شد. اطراف چشم له شد! ناچار پدرم به تمام دکترها مراجعه کرد علاج نشد. گفت: از حضرت رضا علیه السّلام شفا خواهم گرفت. به زیارت حضرت مشرف شدیم. به خاطر دارم که پدرم پای سقاخانه اسماعیل طلا ایستاد. با گریه 😭 عرض کرد یا علی بن موسی الرضا علیه السّلام داخل حرم نمی شوم تا چشم پسرم را شفا ندهید! فردا صبح گویا چشم حقیر اصلاً درد نداشت و تا کنون بحمداللّه درد چشم نگرفته ام. وقتی از مشهدمقدس مراجعت کردیم خواهرم مرا نشناخت و از روی تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدی؟ من تو را نشناختم. و همچنین حاجی مزبور نقل می نماید که : در سنه چهل شمسی خودم با خانواده به مشهدمقدس مشرّف شدم و عجایبی چند دیدم، از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمداللّه و از نظر حضرت رضا علیه السّلام هیچ ملالی ندید. هنگام برگشتن در ماشین این موضوع را تعریف کردم، زنی گفت تعجب مکن! من اول خیابان طبرسی در مسافرخانه سه طبقه بودم، بچه ام از طبقه سوم، کف خیابان افتاد و از لطف علیه السّلام هیچ ناراحتی ندید. فهرست کتاب 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/53687 — ⃟‌ ——— 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - -