#شهیــد بیدارت میڪند
#شهیــد دستت را میگیرد
#شهیــد بلندت میڪند
#شهیـد شهیـ❤️ـدت مےڪند اگرڪه بخواهی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هرچے ڪہ دنبالشیــــن تو ڪانال ما هستـــ🌸#پروفایل ، #پس_زمینه ، #والپیپر . #حدیث . یک صفحه #قرآن با #تفسیر در روز ، #رمان ( #داستانک یا همون #داستان_کوتاه همه چی شهدایی
و #مذهبی و #مناسبتی
دیدنش مجانیہ😉 حالا از من گفتن😍
تازه یچے میخواے دستــــ شهداروپس بزنے🙄
دعوت شدے🌹
👇منتظرتونیم😍👇
http://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#داستان_کوتاه
♦️در زمان قدیم جوان بیگناهی به مرگ محکوم شده بود زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت میکرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند. طبق رویه رایج به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
محکوم بیگناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»
درخواستش را اجابت کردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟»
جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تأمل جواب داد: «میدانم که زحمت شما زیاد میشود ولی میل دارم مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر ببندید.»
مأموران اجرای حکم که تاکنون تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تأخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»
محکوم بیگناه که هنوز بارقه امید در چشمانش میدرخشید سر بلند کرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!»
مأموران برای انجام آخرین درخواستش دست به کار شدند که از دور فریادی به گوش رسید که: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بیگناه از مرگ حتمی نجات یافت.
بشر به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا میدرخشد و آوای دلانگیز آن در تمام گوشها طنینانداز است. مأیوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
#داستان_كوتاه
نامردی بسیار پست از سپاه ابن سعد
در حاليكه گریه هم می کرد
گوشواره فاطمه دختر سیدالشهداءرا
ازگوش او کشید تا به غارت ببرد......
دختر امام حسین علیهالسلام
در حالیکه گریه میکرد پرسید:
تو چرا گریه می کنی نامرد؟!!
آن نامرد گفت:
گریه می کنم چون
اموال دختر رسول خدا را غارت مىکنم.
فاطمه بنت الحسین (علیهماالسلام) گفت:
خب اگر کار بدى است چرا چنین میکنی؟
آن خبیث گفت: اگر من این کار را نکنم،
شخص دیگری گوشواره ها را می برد...
✅آری عجیب این است
اگر امروز به بعضی ها بگوییم
چرا رشوه مي گیری؟! ..... چرا....؟
تو كه به زشتي كار خود آگاهي چرا ؟!
با همين استدلال خودش را قانع میکنه که
اگر من چنین نكنم ديگري انجام خواهد داد
واقعا چقدر آدمهای شبیه هم
توی تاریخ زیاد پیدا میشه!!!
راستی ما شبیه چه کسانی هستیم؟
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
📔 #داستان_کوتاه
روزی اسکندر مقدونی با سران لشکر خود نشسته بود.
یکی از ایشان گفت: «خداوند بزرگ فرمانروایی گستردهای به تو ارزانی داشته است. با زنان بسیار ازدواج کن تا فرزندانت زیاد شوند و یادگار تو در جهان باشند.»
اسکندر گفت: «یادگار انسانِ بزرگ در جهان فرزند او نیست، بلکه روش های خوب و اخلاق نیکوست که از خود به جا میگذارد.»👌👌
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
🥀
#داستان_کوتاه
فردی نزد حضرت علی (ع) آمد و از بیماریش گلایه کرد. حضرت فرمودند: از همسرت بخواه از مهریهاش به تو درهمی ببخشد، با آن عسل تهیه کن و با آب باران مخلوط کرده و بخور، مدد الهی شفا خواهی یافت. مرد عرب چنین کرد و بهبود یافت. علت را از حضرت پرسید.
حضرت فرمودند: بهترین شفا طبق قرآن عسل است و بهترین رحمت آب باران و حلالترین پول، پولی است که زن مهر خود بر شوهرش ببخشد.
من شفای تو از قرآن گفتم و از خود چیزی نیفزودم
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
📚 #داستان_کوتاه
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
🌹 قرارگاه شهدای مدافع حرم 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2839674880C36ec351e59