💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🌲 #تنها_به_جرم_پاسداری 🌲
#شماره_یک
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
ضربات کابل و باتوم روی تنم می نشست و با هر ضربه گویی تمام وجودم را به برق وصل کرده باشند ، شوک می شدم.هر چه داد می زدم : نزن بی پدر، من پاسدار نیستم ، من بسیجی ام گوششان بدهکار نبود .
چهار نفری به جان من و احمد افتاده بودند و با بغض و کینه ای که در صداشان موج می زد پشت سر هم داد می زدند :
أنت الحرس الخمینی؟!
و بر فشار کابل ها و باتوم ها اضافه می کردند.
صدای داد و ناله امان که بالا رفت از ترس شورش بقیه ی اسرا تا کنار حمام های آخر محوطه کشاندنمان.
رمقی در تنمان نبود .اما نمی شد از عمق جان نعره نکشید.کابل های اول فقط روی استخوان می خورد و اکنون ضربات بر سر استخوان شکسته و زخم فرو می آمد.
یکی از نگهبان ها که دید صدای من و احمد بلند تر از قبل شده ، به طرف حمام دوید و با دو قالب صابون برگشت.
به زور فکمان را گرفتند و صابون ها را در دهانمان چپاندند و بعد هم با فشار دست صابون را در دندان هامان فرو کردند.
دیگر دهانمان باز نمی شد و صدای فریادی در نمی آمد.
نیم ساعت تمام می زدند و من مبهوت گران جانی امان شده بودم.سرم گیج می رفت.
گویی نفس های آخرم بود.
بوی صابون در اعماق ریه و سینه ام می پیچید و بدنم گِز گِز می کرد.
تازه اول ماجرا بود.
نگهبان ها که دیگر خودشان هم از آن همه تقلا خسته شده بودند جایشان را با چند نیروی جدید عوض کردند.
درد داشتم اما هر بار که به احمد نگاه می کردم جگرم برایش گُر می گرفت.از دهانش کف صابون جاری بود و صورتش له شده بود.
نگهبان های جدید که آمدند دست یکی شان چند شیشه ی خالیه مربا و نوشابه بود.
خدا خدا می کردم حدسم اشتباه باشد.
اما نه ...بی شرف ...شیشه ها را وسط راهروی حمام به زمین کوبید و ....
ادامه دارد..
✍ #معصومه_رمضانی
http://eitaa.com/joinchat/2280783888Cc8031724bb