#هو_الشهید
گفته بودم، روزی، لحظهای به ذهنم آمد نیستی که بیایم و با تو نجوا کنم تا کمک کنی و دستم را بگیری در انجام این کارِ سخت و خطیر. دیری نگذشت که آمدی و این برایم عجیب و غیرمنتظره و بهتآور بود؛ چون با ایمان کامل و با لحنی که باورم شود، گفته بودند: «من میدانم، #مهدی خودش نمیخواهد بیاید» و آن روز چقدر غصهام گرفت از آن حرف؛ چون گفته بودند: «هر شب دو رکعت نماز هدیه میکردی به حضرت زهرا سلام الله علیها» و این را نشانهای میدانستند برای پوشیده ماندند و نیامدنت؛ و چیزهای دیگری. اما تو به تمام فکرها و قاعدههای ما خندیدی و آمدی.
آن شب، در آن شلوغی مراسم #وداع که از فاصلهٔ یک متریام رد شدی و رفتی گوشهٔ مسجد جا خوش کردی، از سنگينی بار مسؤولیتی که روی دوشم بود، واقعاً حالم بد شد. آن شبی که هر کسی به نوعی با تو نجوا میکرد، حرف میزد، اشک میریخت و حظ میبرد، من اما بهتزده، خودم را میان معرکهای میدیدم که انتخاب شدهام و در معرض دید همهام، در حالی که مرد آن میدان نیستم.
آن روز، در آن شکوه و شلوغی مراسم تشییع پیکرت هم فقط اشک بودم. آن روز، بیآنکه با تو نجوا کنم و حرفی بزنم یا حتی نزدیکت شوم، من این بود؛ مثل یک آدم معمولی که هیچ چیزی از تو نمیداند، فقط متحیّر شکوه عزت تو باشد و بس.
بعد از این شلوغیها اما یک روز، تنهایی آمدم پیشت؛ با یک دلِ پر از حرف... گفتم و شنیدی. بسیار گفتم و شنیدی. همان روز که وقت رفتن، ازت خواستم به فاتحه و سورهای بدرقهام کنی...
بعد از آن روز اما ورق برگشت. راهها را یکییکی جلوی پایم گذاشتی؛ همه را به خط کردی که کمک کنند؛ هر کسی هر چیزی دارد بیاورد وسط؛ چیزهایی که حتی به مخیلهام هم نمیرسید...
راه اگرچه طولانی و سخت شد، اما همین که تو آمدی، خیالم راحت است دیگر...
هر کسی که تو را میشناسد، میداند که اهل جدیّت و سختگیری در انجام کارها هستی. من هم این را میدانم. اما میدانم حالا تو هستی و کمک میکنی.
#جواد_کلاته_عربی
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
http://eitaa.com/joinchat/2558853120C47b9bd1f91