eitaa logo
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
32.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
12.1هزار ویدیو
63 فایل
عزت و ذلت دست خداست #مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید هاشمی #موسسه خیریه امام حسن مجتبی #گروه جهادی شهید هاشمی #حسینیه شهید هاشمی #هییت رزمندگان اسلام منطقه سرآسیاب #دارالقرآن امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام #محله اسلامی شهیدهاشمی
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا برهمه چیز آگاه وبرهمه امور تواناست      ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅  امروز یکی از عرصه های نبرد علیه دشمن دین اسلام و انقلاب همین فضای مجازی است 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 جهت عضویت درقرارگاه لطفا روی لینک کلیک کنید @gharargaheemamhasan1👈 عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام, خدا برهمه چیز آگاه وبرهمه امور تواناست ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ امروز یکی از عرصه های نبرد علیه دشمن دین اسلام و انقلاب همین فضای مجازی است 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 جهت عضویت درقرارگاه لطفا روی لینک کلیک کنید @gharargaheemamhasan1👈 عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قراره این خوشگله هم به ایران بیاد 😍 در روزهای گذشته گزارش‌های مختلفی از همکاری‌های نظامی ایران و روسیه در زمینه فروش موشک‌های بالستیک و پهپادهای انتحاری ایرانی به روسیه و همچنین فروش جنگنده‌های سوخو ۳۵ (Su-35)، سامانه پدافند هوایی اس ۴۰۰ (S-400) و بالگرد کاموف (Ka-52) به ایران مطرح شد که به تایید برخی مقامات در ایران نیز رسیده است. تحولات جهان اسلام در این خصوص نوشته است : بالگرد کاموف Ka-52 یک نوع بالگرد چند منظوره تهاجمی و پیشرفته ساخت روسیه است که در شرایط آب و هوایی مختلف قابلیت پرواز را داراست. این بالگرد در جریان نبردهای سوریه و اوکراین عملکرد قابل قبولی از خود نشان داده و گزینه مناسبی برای تجهیز و ارتقای ناوگان بالگردی نیروهای مسلح ایران محسوب ‌می‌شود. 🔴 قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام, خدا برهمه چیز آگاه وبرهمه امور تواناست ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ امروز یکی از عرصه های نبرد علیه دشمن دین اسلام و انقلاب همین فضای مجازی است 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 جهت عضویت درقرارگاه لطفا روی لینک کلیک کنید @gharargaheemamhasan1👈 عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از لحاظ روحی به چنین پشت سر گذاشتنی احتیاج دارم... نشر دهید و همراه ما باشید قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام, خدا برهمه چیز آگاه وبرهمه امور تواناست ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ امروز یکی از عرصه های نبرد علیه دشمن دین اسلام و انقلاب همین فضای مجازی است 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 جهت عضویت درقرارگاه لطفا روی لینک کلیک کنید @gharargaheemamhasan1👈 عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این کلیپ زندگیتونو عوض میکنه😍 حتما مشاهده کنید👌👌 امام زمانی فرمانده 🍃🌸🍃🌺🍃🌸 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ @gharargaheemamhasan1 عضو شوید👆 و نشر دهید‌🔺
" خدا حواسش به اون کارهای خوبی که کردین هست...🌱 " چون پیچکی است که انتهایش میرسد به خدا...🌱 خدایا شکرت که امروز فرصت بندگی دادی 🤲
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 👇👇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 👇👇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
🔸محفل قرآنی امام حسنی ها🔸 بزرگترین محفل قرآنی ایران درورزشگاه صدهزارنفری آزادی نیمه ماه مبارک رمضان همزمان با میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) جهت ثبت نام عدد ۱ را به ۱۰۰۰۷۷۵۷ ارسال نمایید یا از طریق لینک زیر ثبت نام کنید: zendegibaayeha.info با آیه ها 👇👇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
🥰🌷•° معجزه‌برای‌کسانی‌اتفاق‌‌می‌افتدکه‌اگرچه زندگی‌باتمـام‌سختی‌هایی‌که‌بـرسرِراهِ‌آنهـا قـرارداده‌است،امــاهـرگزازتـوکل‌برخـدا، اراده،استقامت‌وخستگی‌شان‌دست‌نکشیدند درراه‌ِرسیدن‌به‌هدفت‌فقط‌خداروداشته‌باش بقیه‌روبذارواسه‌تماشای‌روزموفقیتت🌱🤍 .باقرآن 🖇 https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
*وقتى با ديدگاهى وسيع به زندگى نگاه كنيم درمى يابيم كه روزهاى سخت برابر است با تجربه هاى ارزشمند. رشد و تكامل روح مـا در گرو تحمل و بردبارى مـاست...🌼