eitaa logo
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
21هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
10.8هزار ویدیو
60 فایل
عزت و ذلت دست خداست #مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید هاشمی #موسسه خیریه امام حسن مجتبی #گروه جهادی شهید هاشمی #حسینیه شهید هاشمی #هییت رزمندگان اسلام منطقه سرآسیاب #دارالقرآن امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام #محله اسلامی شهیدهاشمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.✨ و من هنوز نمیدانستم از ترس چه ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل🕊 بود و نه مصطفی🌸 که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده.. و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود..😭🤲 که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود...😣😞 خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم.. که نگاهش در هم شکست.. و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم _پیداش کردید؟😥 همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت.. که با شرمندگی😞 همین تیرها را بهانه کرد _خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.😞 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که هم مثل به زیر افتاد _اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!😞😓 مادرش با دلواپسی پرسید _وارد داریا شدن؟😨 پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید.. و دلش پیش 💚✨ مانده بود که همانجا روی زمین نشست.. و یک کلمه پاسخ داد _نه هنوز!😞 و حکایت به همینجا ختم نمیشد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم _خونه شیعه های اطراف دمشق رو میزنن تا شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید... @gharargaheemamhasan1
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟ و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده! کمکم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند.. که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم! بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در 👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم. و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام! از اینهمه دستپاچگی،... مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... @gharargaheemamhasan1