بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت۳۳
همینطور که گلها را در دست داشت، وارد خانه شد،به آشپزخانه رفت و جعبه رشته را روی میز گذاشت.
_ بیا مامان.
_ همان طور که پشتش به او بود و داشت قابلمه آش را به هم می زد،گفت:دستت درد نکنه.
داشت به سمت اتاقش می رفت که مریم مقابلش قرار گرفت.
_رو کرد به خواهرش، اینارو از کجا آوردی؟
_ لبخندی زد و گفت: اون پسرِ دوست علی بهم داد.
با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: ریحانه!!
_ چیه؟
_بیجا کردی ازش گرفتی.
_ مادرش از آشپزخانه بیرون آمد: چی شده؟
_ به خدا خودش اصرار کرد بگیرم.
_ کی؟
_ آقا سعید دوست علی.
_مریم جواب داد:اون دوست علی نیست فقط سربازیشون یه جا افتاده بود همین.
_نباید می گرفتی دخترم.
_مامان من فقط یه نگاه کردم اونم گفت خونمون یه عالمه گل داریم،اینا مال تو.
_ مریم با غیض جواب داد: تو هم گرفتی!
_ مادر رو کرد به مریم، آروم باش مادر حواسش پرت گل ها شده نفهمیده چیکار میکنه.
ریحانه گریه کنان به حیاط رفت.
مادر نگاهی به او انداخت،دخترم اون فقط هشت سالشه هنوز بچه است، چه میدونسته کارش اشتباهه.
نفسش را با حرص بیرون داد و رفت پیش ریحانه.
_کنارش نشست، خیلخب...
حالا آبغوره نگیر، ببخشید داد زدم.
ببین آبجی تو دیگه داری بزرگ میشی، قول بده دیگه هیچ وقت از این کارا نکنی.
ریحانه اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه،قول میدم.
...
#سعید
دفتر خاطراتش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن ...
چقدر دلم می خواست آن گل ها را تقدیم تو کنم، وقتی آنها را از شاخه جدا می کردم جز روی ماه تو در خاطرم هیچ تصویری نقش نبسته بود.
دلم هوایت را کرده هوای...
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۳
طیبه خانم به همسرش نگاهی انداخت، لبخندی زد و گفت: خوب نظرتون چیه؟ چی کار کنیم،چی جوابشونو بدم؟
_علی حرفی نزد. اما سید کریم گفت: بچه بدی نیست. نمیدونم، تا خود مریم چی بگه.
نگاهها سمت مریم کشیده شد.
مریم در حالی که سرش پایین بود و نگاهش به زمین دوخته شده بود، حرفش را به زبان آورد:من جوابم همونه که گفتم، نه......
این را گفت و از جا بلند شد.
....
#سعید
در این چند هفته تمام تلاشش را کرده بود که عادت های بدش را کنار بگذارد و رفتار و کردارش پسندیده باشد.
سخت بود دل کندن از آن خوشگذرانی ها، اما مریم برایش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت.
پسری که سال تا سال پایش به مسجد باز نمی شد، حالا هر شب برای نمازجماعت راهی مسجد می شد.
خودش هم حس خوبی داشت حسی ناشناخته وجودش را فرا گرفته بود، که آرامَش می کرد.
به زور پدر و مادرش را راضی کرده بود تا یکبار دیگر به خواستگاری مریم بروند.
امشب قرار بود مادرش زنگ بزند و جواب خواستگاری را از آنها جویا شود.
نماز که تمام شد، به سرعت به خانه رفت...
از راه نرسیده رفت پیش مادرش.
با دیدن چهره ی ناراحت او ضربان قلبش شدت گرفت، رو کرد به او و بی مقدمه پرسید: چی شد مامان؟ زنگ زدی؟؟
محبوبه خانم کمی مِن مِن کرد و سر آخر گفت: لابُد قسمت نیست مادر.
_چشمانش از خشم برافروخته شد، یعنی چی قسمت نیست؟؟
حاج رضا نگاهش را دوخت به چشمان خشمگینش و گفت: یعنی گفتن نه!
فک کردی چهار بار رفتی مسجد نماز جماعت و دو هفته دور اون رفیقاتو خط کشیدی.... همه چیز درست شد؟
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۶۱
مریم هنوز وسط اتاق ایستاده بود...
_ من راحت نیستم درسته کسی نمیاد ولی تو که اینجایی!
لبخند بدجنسی زد: فکر کن من نیستم...
_ سعید!!!!
_ جونم...
نزدیک شد، بوسه ای روی صورت مریم کاشت و گفت: زن نگرفتم که ازم خجالت بکشه!
مریم که دید حریف زبان او نمی شود، ناچار لباسهایش را عوض کرد و چادر رنگی که کنار جالباسی بود روی سرش انداخت.
سعید نگاهی به دستگاه سی دی روی طاقچه انداخت، دلش می خواست آهنگ های مورد علاقه اش را بگذارد و فضای خانه را پر بکند از صدایشان.... اما میترسید که مریم ناراحت شود.
_مریم
_بله
_اصلاً اصلاً آهنگ گوش نمیدی؟
_ چرا آهنگ های مجاز
خوشحال شد و سی دی را روشن کرد، صدای آهنگ بلند شد، مریم با اَخم نگاهش کرد، سعید، اینا چیه؟
_باشه بابا خاموش می کنم.
تو تَرکم، زمان میبره تا عادت کنم.
آهنگ را خاموش کرد، اما بدون آهنگ وسط اتاق شروع کرد به رقصیدن.......
آنقدر شوخی های بامزه کرد....که مریم سر آخر خنده اش گرفت...
....
دو هفته از عقدشان میگذشت که سعید با مقداری از پس اندازش یک موتور تریل خرید، از آن روز به بعد در دوران عقدشان مُدام مریم را به گردش و تفریح می برد.
گاهی شیطنت هم میکرد، اما مریم از ته دل دوستش داشت هم خودش را و هم شیطنت هایش را...
#سعید
در دل اعتراف می کرد که اوایل فقط تظاهر می کرد که تغییر کرده اما به مرور زمان از یک جایی به بعد از صمیم قلب می خواست عوض شود.
وقتی رفتارهای تک تک افراد خانواده سید کریم را می دید،به این موضوع پی میبرد که...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۷۹
کسی که پشت خط بود نه قطع میکرد و نه جواب میداد.
هرکس بود قصد مزاحمت داشت. گوشی را سر جایش گذاشت تا ظهر چند بار دیگر شاهد این تماسها بود.
شماره را یادداشت کرد، همان شماره ای بود که دیشب برای سعید پیامک فرستاده بود...
اما سعید که آمد به او حرفی از تماسهای مکرر آن مزاحم نزد.
شب بود که دوباره تلفن زنگ خورد سعید خودش جواب داد... بله....
الو ...مگه مرض داری که مزاحم میشی؟!
با عصبانیت گوشی را سر جایش گذاشت مریم به سعید نگاه کرد، حرف زد؟
_نه
_از صبح تا حالا چند بار زنگ زده پرسید، حرف زده؟؟
_ نه
_ نفس راحتی کشید.
...
از آن شب دیگر مزاحم تماس نگرفت البته هیچ کس به خانهشان زنگ نزد، چون تلفنشان به طور کامل قطع شده بود.
مریم وقتی موضوع قطع شدن تلفن را به سعید گفت جواب داد: قبض تلفن رو ندادم فکر کنم برای همین قطعش کردن.
اما مریم مطمئن بود دلیل قطع شدن تلفن این نبود چون زمان کمی از پرداخت آخرین قبض تلفن میگذشت.
مشکوک بود، اما باز هم دنبال قضیه را نگرفت....چون قصد نداشت سعید را عصبی کند.
.....
#سعید
_صبح زود قبل از رفتن به سر کار در ورودی خانه سیم اصلی تلفن را قطع کرد.
به یاد مکالمه دیشبش بارؤیا افتاد، او را تهدید کرده بود که این بار که زنگ بزند همه چیز را به مریم خواهد گفت.
ترس از دست دادن مریم مثل خوره همه وجودش را میخورد، درست است که مدت ها بود رویا را کنار گذاشته بود، اما میترسید رؤیا با بازگو کردن گذشته، مریم را نسبت به او بدبین کند.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۸۵
مادر از جا بلند شد تا چیزی برایش بیاورد، که گلویی تازه کند، با علی تنها شد...
به صورت خشمگین علی چشم دوخت،تا به حال او را اینگونه ندیده بود...عصبانی بود اما حرفی نمیزد.
_صدایش کرد، علی،
_نگاهش را دوخت به چشمهای از گریه قرمز شده ی خواهرش،آروم باش آبجی.
_میشه آروم باشم؟
_کلافه در اتاق قدم زد و با صدایی خفه زیر لب گفت: از همین می ترسیدم، واسه این بود که بهت می گفتم خوب فکراتو بکن.
_الان باید چی کار کنم؟
_فعلا آروم بگیر، انقد حرص نخور... برات خوب نیست، درست میشه، همه چیز درست میشه.
....
........
#سعید...
سرش را بالا گرفت،
خدایا تو شاهدی از روزی که مریم پا گذاشت تو زندگیم، دیگه دست از پا خطا نکردم، دور هیچ خلافی نرفتم، عادت های بدم رو کنار گذاشتم....
تو که شاهدی....
نذار از دستش بدم...
نذار ازم دل بِبُره...
نزار از چشمش بیفتم...
جبران می کنم، قول میدم، به شرفم قسم میخورم اگه مریم و بهم برگردونی دیگه هیچ وقت روش دست بلند نکنم...
غمزده پلک بست و بی اختیار مرغ دلش تا بام خیال مریم پرواز کرد...
به یاد حرف هایی که او در دوران عقد میزد افتاد...
«_ سعید
_جونم
_از چیِ من بیشتر خوشت میاد؟
_از همه چیت.
_نه جدی می گم.
_خوب منم جدی گفتم.
_راستشو بگو
_از سنگین بودنت پیش نامحرم از اینکه جلوی مردا یه جوری رفتار می کنی که نشون می ده غیر قابل نفوذی!
حالا تو بگو، از چیِ من بیشتر خوشت میاد؟
_خنده هات، اصن همون دفعه اولی که دیدمت، عاشق خنده هات شدم.
صدای مریم در گوشش پژواک می شد...سعید... شنیدی می گن لعنتیِ جذّاب؟
_خب؟
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۱۲۸
داخل مسجد الحرام شد، همینطور که راه میرفت و به اطراف نگاه می کرد، چشمش افتاد به دو مردی که کنار همدیگر نشسته بودند و به زبان ایرانی با هم حرف می زدند.
به قیافه هایشان نگاه کرد، به نظر قابل اعتماد می آمدند.
دل را به دریا زد و رفت مقابلشان سلام کرد.
_ سلام خانم
_ مَن ....مَن از کاروان جا موندم، میشه کمکم کنید؟
_ نگاهی به همدیگر انداختند، باشه خواهر، فقط هتلتون کجاست؟
_ با دستانی لرزان کارت هتل را به یکی از آنها داد.
مرد کارت را گرفت، به آن نگاه کرد و گفت ما هر دو آشپز کاروان هستیم، هتل ما هم مسیر هتل شما نیست...
به قیافه مضطرب مریم نگاه کرد و گفت نگران نباش ما تا هتلتون همراهتون میایم....فقط می خوایم قبل از رفتن خونه خدا رو زیارت کنیم، طوافمون که تموم بشه با هم میریم.
...
#سعید
تا شب همه آن اطراف را دنبال مریم گشت، میان این همه جمعیت پیدا کردنش خیلی سخت به نظر میرسید، اما دست از گشتن برنداشت.
طیبه خانم دست روی دست می زد و می گفت به خاطر من این اتفاق افتاد، کاش نمیگفتم تشنه مه.
محبوبه خانم دلداریش می داد، پیداش میشه، آروم باش.
اما سعید اصلاً آرام نبود، آرام نمی شد.... دلش مثل سیر و سرکه میجوشید از گم شدن مریم.
سیدکریم و حاج رضا هم اطراف را میگشتند، اما خبری از مریم نبود که نبود.
سعید آشفته بود مثل مرغ پر کنده شده بود.
سید کریم به سمتش آمد، پسرم اینجا کسی گم نمیشه آروم باش.
با حرف سیدکریم کمی دلش آرام شد، اما از تصور اینکه مریم الان کجای این شلوغی ها هست و تنها چه می کند حالش دوباره خراب میشد.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫