eitaa logo
قرارگاه‌حوزه حضرت زینب(س)‌‌کاشان🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
578 دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
4هزار ویدیو
173 فایل
#جهاد_تبیین، علاج پروپاگاندای دشمن علیه جمهوری اسلامی است.۱۴۰۱/۱۰/۱۹ اماما فقیه شدی افتخار نکردی _فیلسوف شدی افتخار نکردی _اما به بسیجی بودند افتخار کردی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠📚💠📚💠📚💠📚💠📚 🔰نشست حافظ‌خوانی به مناسبت ۲۰ مهر روز بزرگداشت حافظ شیرازی 💠نشست  " حافظ‌خوانی" با حضور خواهران حلقه صالحین پایگاه بسیج حضرت آمنه(س) در سالن مطالعه کتابخانه آیت الله سید احمد موسوی برزکی برگزار شد 🔰در این نشست هر کدام از شرکت کنندگان غزلی از حافظ را خواندند و درباره آن گفتگو کردند. 🔰کتاب جمال آفتاب و آفتاب هر نظر؛ شرحی بر دیوان حافظ برگرفته از جلسات اخلاقی علامه سید محمد حسین طباطبایی، نوشته علی سعادت پرور برای  درک معانی اشعار حافظ معرفی شد # پایگاه_ حضرت_آمنه(س)_شهربرزک مقاومت_ بسیج _حضرت زینب(س) _مقاومت_بسیج_ کاشان @gharargahesayberiii
📸گزارش _ تصویری # ندای_ فطرت دیدارنوجوانان حلقه های صالحین شهید صالحی و طاهااز کتابخانه آیت الله سیداحمد موسوی برزکی وانتخاب کتاب برای مطالعه از این کتابخانه مسئول علمی و پژوهشی # پایگاه_ حضرت_آمنه(س)_شهربرزک_ # حوزه_مقاومت_ بسیج _ حضرت _زینب (س) مقاومت_ بسیج_ کاشان @gharargahesayberiii
📸گزارش تصویری # ندای _فطرت مراسم پیاده روی از فلکه بسیج تا کتابخانه آیت الله سید احمد موسوی توسط نوجوانان حلقه های صالحین شهید صالحی و طاهاباحضورفرمانده پایگاه مسئول تربیت بدنی # پایگاه _ حضرت _آمنه(س)_شهربرزک # حوزه_مقاومت_بسیج _حضرت زینب(س) _کاشان
📸گزارش تصویری # ندای _فطرت اهدای هدیه از طرف فرمانده پایگاه به نوجوانان حلقه  های صالحین شهید صالحی وطاها در نشست کتابخوانی درکتابخانه آیت الله سید احمد موسوی برزکی مسئول علمی و پژوهشی # پایگاه _ حضرت _آمنه(س)_شهربرزک # حوزه_مقاومت_بسیج _حضرت زینب(س) _کاشان @gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۷ فکرش رفت سمت فاطمه دختر عمه اش، دختری محجوب و با وقار.... او را در کنار علی تصور کرد و در دل اقرار کرد که واقعاً به هم می آیند... می دانست علی بی صبرانه منتظر تمام شدن دانشگاه فاطمه است، اما به روی خودش نمی آورد. یاد حرفهای مادرش افتاد که می گفت: خیلی وقت بوده که حدس می زده علی فاطمه را دوست دارد، اما خجالت می کشد آن را عنوان کند، برای همین خودش حرفش را پیش کشیده و وقتی سکوت علی را دیده، متوجه شده حدسش درست بوده است. از علی که پسری آرام و بسیار مأخوذ به حیا بود غیر از این هم نمی شد انتظار داشت....به سعید نگاه کرد لبخندی زد و در دل گفت درست برعکس سعید که هر حرفی را که در دلش هست به زبان می‌آورد. کم کم داشت چشمانش گرم میشد و خوابش می‌برد، که صدای تیک موبایل سعید بلند شد، به طرف گوشی مایل شد، نگاهی به صفحه روشنش انداخت پیامکی بالای صفحه در قسمت اعلان ها نمایش داده می شد، سلام عزیزم تلفن و کشیدی؟؟ صفحه موبایل خاموش شد. از جا بلند شد موبایل را برداشت، سعید اهل پنهانکاری نبود. بنابراین رمزش را به او گفته بود، رمز را زد، قفل را باز کرد و پیامک را دوباره خواند.... ترس و استرس تمام وجودش را فرا گرفت، یعنی چه کسی این پیامک را فرستاده؟ شماره را یادداشت کرد، ذهنش رفت سمت تلفن های مشکوک امروز و سؤالهای بی جوابی که داشت... اما از سوءظن بیزار بود برای همین شروع کرد، به ذکر گفتن. موبایل را کنار گذاشت و سر جایش دراز کشید. سخت بود اینکه خیال های بد را از خانه ذهنش بیرون کند، اما تمام تلاشش را کرد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۸ با تکان دست سعید بیدار شد، مریم سادات... چشمهایش را باز کرد، بله _پاشو نمازتو بخون. سر جایش نشست، سلام _سلام عزیزم، من دارم میرم کاری نداری؟ _ مگه ساعت چنده؟ _پنج و نیم ....خداحافظ _ خداحافظ برو به سلامت از جا بلند شد وضو گرفت، نماز صبحش را خواند،چون دیشب تا دیر وقت بیدار بود احتیاج داشت کمی دیگر بخوابد، چشمانش را بست. وقتی بیدار شد ساعت ده صبح بود، با به یاد آوردن اینکه هنوز ناهار درست نکرده با عجله از جایش بلند شد. خورشتش را گذاشت، مشغول پیمانه کردن برنج بود، که موبایلش زنگ خورد....از آشپزخانه بیرون رفت و گوشی را جواب داد، مادرش بود، _ الو سلام مادر _ سلام خوبی؟ _ خوبم ممنون _ کجایی؟ _ خونه _پس چرا تلفن و جواب نمیدی؟! یادش آمد که سیم تلفن را دیشب سعید کشیده بود... _ الو _جانم مامان _ خواب بودم، تلفنم کشیده بودیم. _ دختر دلم هزار راه رفت. _ببخشید _حالا چی خوردی؟ _گفتم که خواب بودم هنوز هیچی... _ مریم! یعنی چی چیزی نخوردم، تو دیگه فقط خودت نیستی، در قبال بچه تو شکمتم مسئولی، بدو برو یه صبحانه مفصل بخور تا ظهر نشده. _ چشم _کاری نداری؟ _نه مادر خداحافظ _خداحافظ موبایل را روی میز آرایش گذاشت به سمت تلفن رفت آن را وصل کرد،به آشپزخانه رفت مادر درست می‌گفت، بدجور دلش ضعف کرده بود. چای ساز را روشن کرد،بعد از چند دقیقه که جوش آمد،آب جوش داخل لیوان ریخت، چای کیسه ای را داخل لیوان گذاشت و مشغول خوردن صبحانه شد . چند لقمه بیشتر نخورده بود که تلفن زنگ خورد، از جا بلند شد. گوشی را برداشت،الو ...بله ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۷۹ کسی که پشت خط بود نه قطع می‌کرد و نه جواب می‌داد. هرکس بود قصد مزاحمت داشت. گوشی را سر جایش گذاشت تا ظهر چند بار دیگر شاهد این تماسها بود. شماره را یادداشت کرد، همان شماره ای بود که دیشب برای سعید پیامک فرستاده بود... اما سعید که آمد به او حرفی از تماس‌های مکرر آن مزاحم نزد. شب بود که دوباره تلفن زنگ خورد سعید خودش جواب داد... بله.... الو ...مگه مرض داری که مزاحم میشی؟! با عصبانیت گوشی را سر جایش گذاشت مریم به سعید نگاه کرد، حرف زد؟ _نه _از صبح تا حالا چند بار زنگ زده پرسید، حرف زده؟؟ _ نه _ نفس راحتی کشید. ... از آن شب دیگر مزاحم تماس نگرفت البته هیچ کس به خانه‌شان زنگ نزد، چون تلفنشان به طور کامل قطع شده بود. مریم وقتی موضوع قطع شدن تلفن را به سعید گفت جواب داد: قبض تلفن رو ندادم فکر کنم برای همین قطعش کردن. اما مریم مطمئن بود دلیل قطع شدن تلفن این نبود چون زمان کمی از پرداخت آخرین قبض تلفن می‌گذشت. مشکوک بود، اما باز هم دنبال قضیه را نگرفت....چون قصد نداشت سعید را عصبی کند. ..... _صبح زود قبل از رفتن به سر کار در ورودی خانه سیم اصلی تلفن را قطع کرد. به یاد مکالمه دیشبش بارؤیا افتاد، او را تهدید کرده بود که این بار که زنگ بزند همه چیز را به مریم خواهد گفت. ترس از دست دادن مریم مثل خوره همه وجودش را می‌خورد، درست است که مدت ها بود رویا را کنار گذاشته بود، اما می‌ترسید رؤیا با بازگو کردن گذشته، مریم را نسبت به او بدبین کند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۸۰ دلش نمی خواست ذره‌ای از محبتش در دل مریم کم شود، پشیمان بود از گذشته ای که سایه ی شومش زندگی‌اش را تهدید می کرد. با این که پیامکهای رؤیا را جواب نمی‌داد اما او دست بردار نبود،روزی نبود که برایش چند پیامک نفرستد. ... ..... دو هفته از قطع شدن تلفن و آن ماجراها می‌گذشت،نوبت دکتر داشت. دوساعتی طول کشید تا نوبتش شده و ویزیت شد، با سعید از مطب خارج شدند. کنار در داروخانه ایستاده بود،سعید داخل شد تا داروهایش را بگیرد... ناگهان یادش آمد که محبوبه خانم گفته بود اگر داروخانه رفتید یک بسته قرص سرماخوردگی برایم بخر. داخل داروخانه شد، سعید پشت به در ایستاده بود و داشت با موبایل صحبت میکرد.... تو غلط می کنی.... پات و از زندگی من بکش بیرون... مسئول داروخانه اسمش را صدا کرد، هاشمی مریم نزدیک شد بله سعید با شنیدن صدای مریم به عقب برگشت در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود گوشی را قطع کرد و درون جیبش گذاشت...رو کرد به مریم،چرا اومدی تو؟ _ یادم اومد که مامانت گفته بود اگه داروخانه رفتیم یک بسته قرص سرماخوردگی بگیریم براش، برای همین اومدم تو... _ آهان _خانم، داروهاتون. _یه ورق قرص سرماخوردگی هم بذارید. _ چشم جلو رفت، از اینکه مسئول داروخانه مریم را مخاطب قرار داده بود اصلا خوشش نیامد، چشم غره ای به مریم رفت، تو برو بیرون، من حساب کنم میام. مریم بی هیچ حرفی قبول کرد و از داروخانه خارج شد. فکرش درگیر شده بود یعنی سعید با چه کسی این طور با عصبانیت حرف می‌زد! ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۸۱ نه می‌توانست از او بپرسد و نه راهی بود که موضوع برایش روشن شود. چیز مشکوکی از سعید نمی دید فقط به تازگی روی موبایلش رمزی تازه گذاشته بود. ... ...... وارد ماه پنجم بارداری شده بود و تازه داشت کمی از شَر ویار های صبحگاهی خلاص می شد. هفته پیش در سونوگرافی جنسیت بچه مشخص شده بود، بچه پسر بود. سعید خیلی خوشحال بود و از سعید بیشتر پدرش حاج رضا از اینکه بچه پسر بود، ابراز خوشحالی می‌کرد. .... سعید لباس‌هایش را برداشت و به سمت حمام رفت،حمام و سرویس بهداشتی هر دو گوشه حیاط بودند. چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که مریم حوله اش را روی جالباسی دید و متوجه شد فراموش کرده آن را همراه خود ببرد. آن را در دست گرفت و وارد حیاط شد، پشت در حمام که رسید تا خواست در بزند، صدایی توجهش را جلب کرد، انگار سعید با موبایل حرف می‌زد! کنجکاو شد ببیند چه می‌گوید. _ مگه قرار نبود، دیگه زنگ نزنی؟ گوش کن رؤیا.....نه... خب که چی؟.....دیگه ندارم .....ببین رؤیا این تو بودی که گند زدی به رابطه مون یادت نیست؟؟ خر بودم بودم که بهت گفتم دوست دارم! قلبش داشت با شنیدن این جملات از زبان سعید از حرکت می ایستاد. رابطه؟! دوست داشتن؟! رویا.... واااای ... دست بی جانش را بالا برد و حوله را به دستگیره ی در آویزان‌ کرد. با حالی نزار به اتاقشان پناه برد. باورش نمیشد سعید دست از کارهای گذشته اش بر نداشته باشد، یعنی اصلاً باورش نمی شد حتی در گذشته هم با کسی در رابطه بوده باشد! ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۸۲ اشکهایش را پاک کرد تصمیم گرفت محکم باشد تا او نتواند از ضعفش سوء استفاده کند. بی قرار بود طول و عرض اتاق را طی می‌کرد، تا سعید بیاید و توضیح دهد که با چه کسی حرف می‌زد. نیم ساعت بعد سعید وارد اتاق شد، نگاه خشمگینش را به سعید دوخت. _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ _یعنی تو نمیدونی؟ _جوابی نداد _ با کی حرف میزدی؟ _ سکوت کرد _ میشنوی؟ میگم با کی حرف میزدی؟ _ با هر کی.. _ حرفاتو شنیدم _واسه چی گوش وا میستی؟ _ اونی که باهاش حرف می زدی، کی بود؟ _ یه دوست قدیمی _ با عصبانیت نگاهش کرد. _ موضوع مهمی نیست مریم سادات، الکی داری اعصاب دوتامونو خورد می کنی! _مریم کنترل صدایش را از دست داد، مهم نیست؟؟؟ مهم نیست که در مورد رابطه و دوست داشتن باهاش حرف می زدی؟ رؤیا کیه سعید؟ فکر می کنی من نمی فهمم که داری یه چیزی رو ازم پنهون میکنی؟ با بلند شدن صدای مریم سعید هم از کوره در رفت و داد کشید... صداتو بیار پایین.... وقتی میبینی دارم ازت پنهون می کنم یعنی به نفعت نیست که بدونی یعنی به تو مربوط نیست... مریم مقابلش ایستاد، یعنی چی که به من مربوط نیست؟ اگه تو جای من بودی قبول می کردی؟ خوبه منم با یکی تلفنی در مورد رابطه و دوست داشتن حرف بزنم؟ تو قبول می کنی که بهت مربوط نمیشه؟ سعید با شنیدن این جمله صورتش از خشم برافروخته شد، دستش را بالا برد و بی هوا خوباند توی صورت مریم، تو غلط می‌کنی با کسی حرف بزنی.... نگاه بُهت زده ی مریم روی چشمان سرخ شده از عصبانیت سعید مات ماند، چند ثانیه طول کشید که این لحظه ها را در ذهنش حلاجی کند... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
ارسال نظرات و ارتباط با نویسنده👇👇 @MORAVEEG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مبارک است رَدای امامتت🌹 ای غایب از نظر به فدای امامتت😍 ما زنده ایم از برکات ولایتت😌 ما عهد بسته ایم به پای امامتت💚 🌸آغاز امامت و ولایت حجةابن‌الحسن امام زمان (عج) تبریک و تهنیت باد🌸 ❤️ با ╔══.🌱🇮🇷🕊.════   💠@goftemansazan2   ════.🌱🇮🇷🕊.══╝ تولیدات پایگاه سوره شهر مشکات در کانال گفتمان استان اصفهان👆👆👆👆👆 ❣محتواسازان ،،،جریان سازان تفکر آیندگانند⚘🕊🌿 👌💯محتوای این کانال ،کار تیم محتوای دوستان انقلابیست که برای اولین بار منتشر میشود. @gharargahesayberiii
📣 قابل توجه بانوان هنردوست کاشانی 📣 ورکشاپ های رایگان همزمان با نمایشگاه رویداد فرهنگی هنری فردخت با حضور اساتید توانمند برگزار می شود. شنبه ۲۴ الی چهارشنبه ۲۸ مهرماه ۱۴۰۰ هر روز عصر ساعت ۱۷ الی ۱۸ کاشان .خانه طباطبایی ها فرصت مغتنمی دست داده تا در محیطی صمیمانه پذیرای شما خوبان باشیم . منتظر حضور گرمتان هستیم . 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📣 قابل توجه بانوان هنردوست کاشانی 📣 ورکشاپ های رایگان همزمان با نمایشگاه رویداد فرهنگی هنری فردخت با حضور اساتید توانمند برگزار می شود. شنبه ۲۴ الی چهارشنبه ۲۸ مهرماه ۱۴۰۰ هر روز عصر ساعت ۱۷ الی ۱۸ کاشان .خانه طباطبایی ها فرصت مغتنمی دست داده تا در محیطی صمیمانه پذیرای شما خوبان باشیم . منتظر حضور گرمتان هستیم . 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔴 محضر مبارک مرجع عالیقدر جهان اسلام حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله) ♦️سوال: با توجه به انجام برخی حرکات اختلافی و برگزاری جشن هایی بعنوان عیدالزهرا(س) در ایام نهم ربیع الاول، نظر حضرتعالی در مورد توهین به مقدسات اهل سنت چیست؟ ♦️جواب: هرگونه گفتار يا كردار و رفتارى كه در زمان حاضر سوژه و بهانه به دست دشمن بدهد و يا موجب اختلاف و تفرقه بين مسلمين شود شرعاً حرام مؤکد است. نمایندگی حوزه حضرت زینب سلام الله علیه
جشن بزرگ شکوفه های امام زمانی همزمان با آغاز امامت حضرت مهدی (عج) با اجرا زیبای حجت الاسلام و المسلمین عبداللهی با تشکر از حضور و همکاری ستاد نماز جمعه نیاسر، پایگاه بسیج امام حسن مجتبی (ع) و هیئت حضرت ابوالفضل (ع) نیاسر @gharargahesayberiii
جلسه شورا پایگاه موضوع : ✳️بررسی عملکرد برنامه های اجرای پایگاه طی دوماه گذشته ✳️اشنایی با مسئولیت های اعضای شوراوبررسی مشکلات منطقه ✳️برنامه ریزی برای جشن میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم وامام جعفرصادق(ع) ۱۴۰۰/۷/۲۱ مسجدامیرالمومنین راوند 🌱🌼 @PMasumekh 🌱🌼 @gharargahesayberiii
✅دیدار فرمانده پایگاه و مسئول فرهنگی با مدیر مدرسه صالح کله ▪️به مناسبت بازدید از فضای مدرسه و رفع نیازهای دانش آموزان . . . @gharargahesayberiii
قرائت زیارت آل یاسین بمناست آغاز امامت امام زمان (عج) و اهدایی جوایز به خواهران محجبه جوان و نوجوان @gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۸۳ اشکی که از گوشه چشمش روی گونه اش چکید را پاک کرد و از مقابل سعید کنار رفت. محبوبه خانم که صدای دعوای آنها را شنیده بود، به حیاط آمد، نمی دانست چه کند؟ به اتاقشان برود یا بگذارد خودشان مشکلشان را حل کنند. در همین افکار بود که در اتاق باز شد. مریم در حالی که چادر مشکی به سر کرده بود و صورتش خیس از اشک بود بیرون آمد، کفشهایش را پوشید و به سرعت از مقابلش عبور کرد. _ مریم سادات...مریم سادات... هر چه صدایش کرد، انگار نمی شنید، بی توجه به او از خانه خارج شد. سریع به سمت اتاقشان رفت. _سعید... سعید جوابی نشنید، در اتاق را باز کرد. _سعید چی شده؟ _میخوام تنها باشم. _خوب بگو چی شده؟ _ بهت میگم برو مامان، تنهام بزار. _محبوبه خانم به ناچار در را بست و از آنجا دور شد می‌دانست الان سعید عصبانی است و جواب درستی به او نخواهد داد. کف اتاق نشست، دستش را بلند کرد، مقابل چشمانش گرفت. باورش نمیشد با همین دست به صورت عزیزترین کَسَش سیلی زده!!! در دل خود را لعنت کرد... از اینکه نتوانسته بود عصبانیتش را کنترل کند، دست خودش نبود خط قرمزش غیرت و تعصب نسبت به مریم بود و مریم ناخواسته پا گذاشته بود روی همان خط قرمز! سرش را میان دستانش گرفت موهایش را چنگ زد، حال بدی داشت درست شبیه همان شبی که از مریم برای دومین بار جواب منفی شنیده بود. از خودش بدش می‌آمد. دلش می‌خواست رؤیا را خفه کند که بعد از این همه مدت دوباره آفتابی شده و آرامش زندگی شان را به این راحتی به هم زده است. فکرش کشیده شد به خانه سید کریم... به علی... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫