eitaa logo
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
7.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم♥! این راهرگز فراموش نکنید تاخود را نسازیم وتغییرندهیم ، جامعه ساخته نمی‌شود . ــ شهید ابراهیم هادی ــــ 8600...✈️...8700
مشاهده در ایتا
دانلود
حواست به ارزش خودت باشه🙂🪴!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖❤️‍🩹🕊◗ حالِ‌بُحرانیِ‌مَن‌با‌حَرَم‌آرام‌شَود بِطَلَب‌کَربُ‌و‌بَلا‌تا‌دِلِ‌مَن‌رام‌شَود:)) ‹ ❤️‍🩹⇢ › ‹ 🕊⇢
خداوندا ببخش.. اگر با زبان به تو نزدیک شده‌ام و با قلبم خلاف آن را عمل کرده‌ام!(: -نهج‌البلاغه‌/خطبه٢٧🌱
« أَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضا » سلامِ ما رو از کنجِ اتاقمون پذیرا باش
5.9 مبارک 😐😂
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
ــــــــــ
- دوستانم یک به یک رفتند و تنها مانده ام .. باز هم از کاروان کربلا جا مانده ام ! 💚!
تعجب باید کرد از کسی که . . براے اینکه روی ماشین اش خط و خش نیفتد روے آن چادر می‌کشد🚚! اما همسر و دخترش را بدون حجاب به خیابان ها می‌فرستد🚫!
تقدیم به تمام مردم عزیز روستا های ایران😍🦋 شناسنامه کتاب سالهای نوجوانی رمان نوشته شده بر اساس واقعیت گروه فرهنگی محیا عنوان پدید آورنده : مائده افشاری 0011/7/7 :تالیف تاریخ موضوع توصیف زندگی دختر روستایی صبح زود چشمانم را با صدای خروس باز کردم از رخت خواب بلند شدم ومرتبش کردم ، همیشه وقتی صبح از خواب بیدارمی شوم خیلی سر حال هستم به حیاط دویدم،مادرم را صدا کردم ، صدایش از آغل می آمد مادر مشغول دوشیدن شیرگاو بود بعد از چند دقیقه با سطل فلزی بزرگی که پر از شیر بود نزدیکم آمد و سطل شیر را به دستم داد گفت: شیر را بجوشان و سفره ی صبحانه را پهن کن چون مدرسه ات دیرمی شود و •باید عجله کنی! • همراه با چشم گفتن دویدم سمت اتاق سفره را برداشتم و پهن کردم 1(جای گوسفندان و گاوان و دیگر چارپایان بشب در خانه یا کوه وبیشتر کنده ای در زیرزمین) در سفره نان تازه که مادرم دیروز پخته بود ، پنیرمحلی ، شیر تازه ، کره و عسل بومی •گذاشتم و با مادرم مشغول خوردن شدیم بعد از نوشیدن چای از جای خود بلند شدم وسایل مدرسه را آماده کردم و از مادرم • خداحافظی کردم به سمت مدرسه رفتم. به مدرسه که رسیدم دوستانم جلو آمدند و با هم سلام احوال و پرسی کردیم به سمت صف صبحگاهی رفتیم، برنامه صبحگاهی خیلی جالب و دل انگیز بود ، بعد با صف به کلاس رفتیم تا ظهر یکی یکی کلاس ها را گذارندم حسابی خسته شده بودم اما شوق زیادی برای رفتن به خانه داشتم برای همین از مدرسه تا خانه یک نفس دویدم. به خانه که رسیدم مادرم همه ی خانه را مرتب کرده بود ناهار هم آماده بود سلام گرمی کردم بعد از جواب سلام گفت : دخترم لباس هایت را عوض کن تا ناهار بخوریم. من هم سریع کار ها را انجام دادم و سفره ی غذا را پهن کردم نویسنده تمنا🌺 کپی حرام🌹
•◡• 💛 سلامُ علۍ ابراهیم !
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
•◡• 💛 سلامُ علۍ ابراهیم !
• . تکھ نان خشکی را روی زمین دید . خم شد و آن را برداشت ؛ در کنار کوچه نشست و با آجر به آن نان کوبید و خرده های آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان اسراف نشود🌱' | . |
« بِسْم‌ِاللّٰھ‌الْنُور♥️»
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
یک عمر به شوقِ دیدن خوابِ حرم این جسمِ غریبِ خویش را خواباندم .
♡•• سَـــلامـ بࢪ آنان ڪھ دࢪ پنھانِ خویش بَـھــــــار؎ بࢪا؎ شڪفتن داࢪند.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.. هر ثانیه غیر خدا ضرر است جوانۍ را در برزخ دیدم کہ مۍگفت: نمیدانید در اینجا چہ خبر است هنگامۍکہ بہ اینجا بیائید خواهید فهمید هر نفسۍ کہ بہ غیر یاد خدا کشیده اید به ضرر شما تمام شده است.