eitaa logo
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
7.7هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم♥! این راهرگز فراموش نکنید تاخود را نسازیم وتغییرندهیم ، جامعه ساخته نمی‌شود . ــ شهید ابراهیم هادی ــــ 8600...✈️...8700
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 خاطره «اعتصاب غذا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍مادر سفره را که پهن می کرد،یک کاسه می گذاشت برای من و قاسم.با هم غذا میخوردیم.دو سه روزی بود که قاسم پایش را کرده بود توی یک کفش و می گفت:"من دیگه شریکی غذا نمی خورم."وقتی دید کسی اعتنا نمی کند،یک وعده لب به غذا نزد.همان اعتصاب یک وعده ای جواب داد. کاسه اش که سوا شد،نصف غذا را می خورد،نصفش را نگه می داشت.کنجکاو بودم ببینم با غذایی که مانده چه کار می کند؟چند روزی زیر نظر گرفتمش.کاسه را با خودش می برد مدرسه.غذایی را که نمی خورد،می داد به هم کلاسی اش که وضع مالی خوبی نداشتند. 📚 منبع: کتاب 💢 @gharebtoos
😍 خاطره «مادر» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍در اتاق را که باز کردم،دیدم لباس راحتی پوشیده و ایستاده کنار تخت مادرش.نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.یک جا بند نمی شد؛به مادرش دارو می داد،غذا دهانش می گذاشت،دستش را می بوسید،پیشانی اش را می بوسید،سرش را نوازش می کرد.آن نیم ساعت ندیدم؛مادر دیدم؛یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می گشت! 💢 💢 📚 منبع: کتاب @gharebtoos
💢 😍 خاطره «هم بازی بچه ها» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍برگ های پاییزی،حیاط را پر کرده بودند. بابا یک عبای پشمی قهوه ای رنگ انداخت روی دوشش و رفت سراغ نوه ها که داشتند توی حیاط بازی می کردند.هر وقت می رفتیم خانه شان با نوه هایش هم بازی می شد! می شد یکی مثل خودشان. پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاخ کردم.بابا خوابیده بود کف حیاط و بچه ها برگ های زرد و نارنجی را ریخته بودند روی سر و بدنش.ذوق زده می خندیدند و شادی می کردند.بابا فرمانده نظامی بود و ذات کارش خشن و زمخت؛ولی لطیف بود و خوش قلب و مهربان. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۳۲ @gharebtoos ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢 😍 خاطره گوش به فرمان رهبر ✍چند روز مانده بود به انتخابات.پیش حاج قاسم نشسته بودم که حرف از فلان گروه و حزب سیاسی شد. میان صحبت ها پرسیدم:"حاجی!نظرت راجع به فلانی و فلانی چیه؟"طفره رفت. هیچ وقت راجع به کسی نظر مستقیم نمی داد.گفت:"ببین مهدی!اگه همه ی اینایی که اسم بردی؛این حزب،اون حزب،این جناح،اون جناح،این آدم،اون آدم،همه شون برن به سمت و حضرت آقا تنهایی خودش به سمت دیگه باشه،من میرم همون سمتی که آقا وایساده.بعد هم نگاه مهربانی کرد و گفت:اگه می خوای عاقبت به خیر بشی.اگه می خوای راه رو درست بری گوشت به صحبتای آقا باشه. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۲۰ @gharebtoos ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔍(❤️❤️) 💢 😍 خاطره لبخند مادر شهید ✍بی بی سکینه از دار دنیا فقط یک پسر داشت.با پول کارگری علی را بزرگ کرد.علی شفیعی رفت جبهه و شهید شد‌‌. حاج قاسم هر جا بود،از سوریه،از عراق،از لبنان،زنگ می زد و احوال بی بی سکینه را می پرسید،کرمان که می آمد،حتما می رفت دیدنش،پیرزن کسی را نداشت.حاجی آستین بالا می زد و دستی به سر وگوش خانه می کشید.تشک و ملحفه ی تخت بی بی را مرتب می کرد،استکان ها را می شست؛خلاصه هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد.بعد هم دوتا چای قند پهلو می ریخت و می نشست کنار مادر شهید.لبخند پیرزن،خستگی را از جان حاج قاسم می شست و می برد. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۲۶ •﴿شَهید ابࢪاهيم هاٰدۍ...C᭄﴾•  @gharebtoos ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━
💢 😍 بازیگر ✍از اهواز با هواپیما می آمدیم تهران.با پسرم رفته بودیم نمایش عروسکی برای بچه های سیل زده.روی صندلی،نگاهی به اطراف انداختم و چهره یک نفر به چشمم آشنا آمد؛حاج قاسم سلیمانی بود.زدم به پهلوی پسرم و گفتم:علی رضا! گمونم اون آقا،حاج قاسم باشه.پوز خندی زد:بابا مگه میشه سردارسلیمانی با همچین پروازی بره و بیاد؟دلت خوشه!هواپیما نشست و اتوبوس آمد پای پرواز تا برویم به سالن اصلی.باز حاجی را دیدم؛یک گوشه اتوبوس بین جمعیت ایستاده بود و سرش را انداخته بود پایین.رفتم سمتش.صورتش را بوسیدم:"سردار شما تنهایی بدون محافظ سفر می کنی؟"لبخندی زد این طوری راحت ترم.تا برسیم به خروجی فرودگاه، با هم صحبت کردیم.به شوخی گفتم:حاجی!اگه وسیله ندارید؛من شما رو می رسونم؛به جاش این پسر من بیاد سرباز شما بشه!خندید و گفت؛اگه می خوای بیاد حومه ی حلب و ادلب خدمت کنه،بفرستش بیاد. بیرون فرودگاه دستی به شانه ام زد خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد و رفت. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۲۲۱ •﴿شَهید ابࢪاهيم هاٰدۍ...C᭄﴾• @gharebtoos ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢 😍 خاطره «اعدام قاتل» ✍پانصد کیلو مواد منفجره آورده بودند.خانه ی کناری بیت الزهرا.نقشه کشیده بودند تا حاج قاسم را توی کرمان ترور کنند و بعد بگویند ایرانی ها خودشان سلیمانی را کشتند‌.شکر خدا تیرشان به سنگ خورد! عامل اصلی حکمش اعدام بود.حاج قاسم دادستان کرمان را خواست و گفت:《اگه اعدام به خاطر منه،من گذشتم.》دادستان با تعجب نگاهش کرد:برای چی بگذری حاجی؟!این آدم می خواست شما و کلی آدم بی گناه رو بکشه؛گذشت نداره که!اصلا موضوع امنیتیه؛طبق قانون باید اعدام بشه.حاج قاسم دستی به محاسنش کشید و گفت:من نمی دونم.فقط طوری نشه که فردا روزی وقتی بچه ی این مرد توی کوچه و خیابون کرمان راه میره،مردم بگن بابای این بچه به خاطر قاسم سلیمانی اعدام شده. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۲۲۵ •﴿شَهید ابࢪاهيم هاٰدۍ...C᭄﴾• @gharebtoos ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢 😍 خاطره «مگه من شاهم...» ✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده. همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۱۰ •﴿شَهید ابࢪاهيم هاٰدۍ...C᭄﴾• @gharebtoos ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯