eitaa logo
غریب نوشت《آقای الف》
148 دنبال‌کننده
73 عکس
49 ویدیو
1 فایل
باسلام در این کانال ضمن معارف و احادیث اهل بیت علیهم السلام؛اشعار،دلنوشته،داستان‌نویسی،دوبیتی به قلم اکبر رئیسی نشر داده میشود 🤝انتقادات و پیشنهادات: @raiisi_akbar
مشاهده در ایتا
دانلود
از آنچکه فکر میکنید به شما نزدیک تر است...😄 برا ماه سرشار از برکت و معنویت ماه مهمانی خدا آماده بشیم😍 https://eitaa.com/gharibnevasht
دوماه در یک قاب یکی هلال ماه مبارک رمضان یکی ماه بنی‌هاشم علیه السلام غریب نوشت《آقای الف》 عضو شوید👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
💠 دعای روز اول ماه مبارک 🔹 اللّـهُمَّ اجْعَلْ صِيَامي فيهِ صِيَامَ الصّائِمينَ، وَ قِيَامي فيهِ قيَامَ الْقائِمينَ، وَ نَبِّهْني فيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغافِلينَ، وَ هَبْ لى جُرْمي فيهِ يَا اِلـهَ الْعالَمينَ، وَ اعْفُ عَنّي يَا عافِيَا عَنْ الُْمجْرِمينَ. 🔸 خدایا روزه‌ام را در این ماه روزه‌ی روزه‌داران قرار ده، و شب زنده‌داری‌ام را شب‌زنده‌داری شب‌زنده‌داران، و از غفلت و بی‌خبری بیدارم کن، و ببخش گناهم را در این روز ای معبود جهانیان، و از من درگذر ای درگذرنده از گنهکاران. عضو شوید👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
غریب نوشت《آقای الف》
💠 شرح دعای روز اوّل ماه مبارک 🔸 مرحوم استاد مجتهدی تهرانی https://eitaa.com/gharibnevasht
💠 دعای روز دوّم ماه 🔹 اللّـهُمَّ قَرِّبْني فيهِ اِلى مَرْضاتِكَ، وَ جَنِّبْني فيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَ نَقِماتِكَ، وَ وَفِّقْني فيهِ لِقِرآءَةِ ايَاتِكَ بِرَحْمَتِكَ يَا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ. 🔸 خدایا مرا در این ماه به خشنودی‌ات نزدیک کن و از خشم و انتقامت برکنار داشته و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان‌ترین مهربانان. جهت عضویت در کانال 👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
بسم الله الرحمن الرحیم به قلم:اکبر رئیسی للری قسمت دوم این قسمت: چرا؟ 《۳۶ سال قبل》 جمعه بود علی اصغر که از صبح به همراه بچه های مسجد محل، طبق روال هر هفته به بیرون از شهر برای تفریح و بعد از آن دست جمعی برای شرکت در نماز جمعه آماده میشدن،حوالی ساعت ۱۴ بود که به خانه آمد. مثه همیشه بشاش مخصوصا وقتی با من حرف می‌زد و حال و احوال منو میپرسید. توی خونه باباش و برادراش علی صداش میکردن ولی من اصغر صداش میزدم آخه اصغر پسر کوچیکم بود عزیز دردونم بود ته تقاریم بود برادر بزرگش رضا و برادر وسطی هم جواد پدر خدابیامزشون هم آقا غلام. آقا غلام اون‌موقع مدام جبهه بود خیلی نبود که جنگ شده بود و غلام هم از همون اول ساکشو بسته بود و تقریبا ۴۰ روزی یه بار برمیگشت به مدت یه هفته میومد خونه. حتی رضا پسر بزرگم که حدودا ۲۶سال میکرد یه بار همراه باباش یه مدت کوتاهی رفته بود که البته با اصرار من و باباش دیگه نذاشتیم بره و هرجور که بود قانعش کردیم که در نبود باباش مراقب منو داداشاش باشه شغل آقا غلام نونوایی بود رضا و جواد در نبود بابا مشغول کار پدر شدن دو نفری توی نونوایی مشغول خدمت به خلق الله بودن و درآمد خونه و خرج زندگی رو از همون طریق در میوردیم‌. اصغر ولی بیشتر مشغول درس بود و هر از چندگاهی که فرصت داشت کمک برادراش می‌کرد. ۱۹ سالش شده بود که تازه دیپلم ریاضیش رو گرفته بود اگه اشتباه نکنم با معدل ۱۹/۷۶ اره هنوز جلو چشامه بچم با چ ذوقی مدرکش رو نشونم میداد اصغر پای ثابت برنامه های فرهنگی مسجد بود عضو فعال هیات هفتگی مسجد هر سه وقت صبح و ظهر وشب نماز جماعت مسجد رو شرکت میکرد. ولی هیچ وقت حرف رفت جبهه رو نمی زد حتی بعضی مواقع رضا و جواد اصرار میکردن و من قبول نمیکردم برام سوال بود چرا هیچ وقت اصغر حرف جبهه رفتن رو پیش من نمیزنه؟ با خودم میگفتم وقتی اصغر میبینه من و آقا غلام به رضا و جواد اجازه ی رفتن نمیدیم اصغر هم چون میدونه جوابمون چیه دیگه تلاشی برا قانع کردن ما نمیکنه این جواب سوالی بود که همیشه به خودم میدادم واین رو علت اصرار نکردن اصغرم برا رفتن به جبهه میدونستم اما اینطور که فکر میکردم نبود......... ادامه دارد........ جهت عضویت در کانال آقای الف 👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
بسم الله الرحمن الرحیم رمانِ اصغر به قلم:اکبر رئیسی قسمت سوم/پارت اول این قسمت:آقا غلام اخبار جنگ رو مدام از رادیو دنبال می کردم جنگ به نقطه ی اوج خودش رسیده بود،خبر از عملیات های سنگین بود من و بچه ها همینکه می‌شنیدیم در فلان عملیات تعدادی مجروح و شهید دادیم خیلی نگران و مضطرب می‌شدیم مخصوصا برا آقا غلام... تلفن درست و حسابی هم نبود که بهمون زنگ بزنه به خاطر همین تا صداش رو نمیشندم آروم نمیگرفتم مخصوصا اصغر که مدام از دوستای بسیجیش سراغ بابارو می‌گرفت. یک هفته ای از این ماجرا می‌گذشت و ما هر روز نگران تر از دیروز و طبق روال همیشه مدام برای سلامتی و پیروزی رزمندگان دست جمعی دعا می‌کردیم مخصوصا برا غلام. رضا و جواد بیرون بودن و منو اصغر هم خونه بودیم حوالی ظهر بود صدای در اومد اصغر که همیشه میگفت مادر تا زمانی که من پیشتم نمیزارم کارای اضافه مثه باز کردن در که وظیفه ی منه رو انجام بدی، تو به اندازه کافی توی این خونه زحمت میکشی دیگه حداقل یه در بازکردن رو بزار برا من☺️ به همین خاطر بود که تا در رو میزدن اصغر دوان دوان میرفت در رو باز کنه که مبادا من زودتر برم. منم نمیخواستم اصغرم ب زحمت بیوفته و مزاحم درس خوندنش بشم همیشه سعی می‌کردم تا جای که ممکن بود خودم کارای خونه رو انجام می‌دادم ولی این بار فرق می‌کرد تا صدای در اومد دل شوره ای که یک هفته بود دچارش شده بودم شدیدتر شد و این بار هیچ تلاشی برای رفتن به سمت در نداشتم طولی نبرد اصغر در رو باز کرد حسن بود دوست اصغر من که از دور احساس کردم رنگ اصغرم عوض شده ناخوادگاه اشکم سرازیر شد در همین حوالی بود که اصغر صدا زد مادر من میرم مسجد تا شبم نمیام تا خواستم خودمو بهشون برسونم که ببینم چی شده در رو بستن و رفتن. همون لحظه نگاه اصغر کردم فهمیدم یه خبرایه به هر حال ما مادریم دیگه نگاه بچمون میکنیم میفهمیم چی تودلشونه و چی میگذره... کاری از دستم برنمیومد فقط گریه میکردم و دعا می‌کردم و از خدا میخاستم خودش هوای غلامم رو داشته باشه جهت عضویت در کانال آقای الف 👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
بسم الله الرحمن الرحیم رمان اصغر به قلم:اکبر رئیسی قسمت سوم/پارت دوم اصغر رو به بسیج محل بردن تا روحانی مسجد و فرماندهی پایگاه بسیج ببینن چطور خبر مجروح شدن غلام رو به ما بدن به خاطر اینکه که من شوکه نشم اول ماجرا رو به رضا گفتن و شب که همه اومدن خونه اصغر که چشاش قرمز بود معلوم بود گریه کرده ولی آرام و با یه آرامش خاصی جریان رو برای من تعریف کرد. غلام مجروح شده بود کلی زخم و جراحت برداشته بود و ۷۰درصد هم شیمیایی شده بود طوری شده بود که مجبور شدن برای ادامه ی روند درمان اونو به تهران بیارن اصغر که خوب ماجرا را برایم توضیح داد باز اشکم سرازیر شد و گفتم اصغر مادر تو رو به آقا علی اصغر که هم اسمته قسم میدم اگه بابات شهید شده بهم بگو اصغر که دید حالم چقد خرابه در حالی که چشماش پر از اشک شده بود سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش رو بلند کرد و با لبخندی روی صورت ماهش گفت نه مادر پدر حالش خوبه و تا صبح میرسه تهران پیشمون خیالم راحت شده بود نهایت صداقت رو از کلام پسرم برداشت کردم و فهمیدم غلام شهید نشده منو بچه ها هرچی اصرار کردیم که خودمون زودتر به سراغ آقا غلام بریم ولی دوستای اصغر اجازه نمیدادن و میگفتن بچه ها خودشون آقا غلام رو به عقب میارن و ان شاالله تا چند ساعت دیگه میرسن تهران و نیاز به رفتن شما نیست. همینطور هم شد صبح زود غلام رسید تهران ساعت ۶ صبح بود همه ی ما توی بیمارستانی که غالبا مجروحین رو به اونجا میبردن منتظر بودیم ،که غلام رو با آمبولانس اوردن داخل بیمارستان منو بچه ها دَوان دَوان به سراغش رفتیم ولی غلام بیهوش بود دوستاش میگفتن بیچاره از شدت دردی که میکشید بیهوش شده بود سریع غلام رو به اتاق عمل بردن و چند ساعت طول کشید و دکترا بالای سرش بودن منو رضا و جواد و اصغر تو راهروی بیمارستان همش مشغول دعا و نیایش برای سلامتی آقا غلام بودیم. تو همین حال بودم که با صدای پرستار که بلند صدا میزد همراه غلام حسینی از جام بلند شدم و به سرعت خودمو رسوندم بهش و گفتم جانم خانوم پرستار و منتظر بودم بگه الحمدلله خطر رفع شده و میتونید بیمارتون رو به خونه ببرین و مرخصه ولی....... جهت عضویت در کانال آقای الف 👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
بسم الله الرحمن الرحیم رمانِ اصغر به قلم:اکبر رئیسی قسمت سوم/پارت آخر پرستار: متاسفانه اثر شیمایی توی تمام بدن بیمارتون نفوذ کرده و فعلا باید تحت مراقبت باشه و با شدت جراحاتی که داره فقط میتونم بگم براش دعا کنید غلام به هوش اومده بود ولی شیمایی تار های صوتیش رو سوخته بود و دیگه نمیتونست حرف بزنه و به سختی صداش بالا می اومد حال غلام اصلا خوب نبود... اون روز تا شب پیش غلام بودم و به اصرار اصغر به خونه رفتم و گفت بزارید من پیش بابام بمونم... یک ماه گذشت الحمدلله غلام که کمی حالش بهتر شده بود رو دکترا اجازه دادن موقت به خونه بیاریم آقا غلام در حالی که به سختی بلند میشد و همچنان صدایش بالا نمیومد مدام با اشاره و با دست از ما میخاست که از اخبار جنگ و از احوالات رزمندگان برایش بگوییم... خیلی فضای خونه سنگین شده بود دلمان برای غلام میسوخت در حالی که او طوری بچه هاشو رو تربیت کرده بود که شرکت در جنگ و نبرد حق علیه باطل رو افتخاری می‌دونستن ولی از اینکه او اینقدر درد میکشید و به روی خودش نمی اورد به شدت همگی ناراحت بودیم. شب بود اصغر از که از مسجد میومد بعد از سلام احوال پرسی سراغ پدر رفت و مقداری برای پدر از احوالات جنگ و رزمندگان گفت تا اینکه غلام خوابید اصغر که مضطرب تر از همیشه بود رو به من شب بخیر گفت و رفت در اتاقش طولی نکشید دوباره به سمت من اومد و گفت مادر ببخشید یه لحظه بیا تو حیاط یه چیزی میخام بگم میترسم بابا بیدار شه سریع خودمو به حیاط رسوندم تا چهره ی اصغرم که رنگ به چهره نداشت رو دیدم با صدای قطعه قطعه شده گفتم بببببلللللله ماااااادرررر فدددداتت شه چی شدههه؟ ادامه دارد.... جهت عضویت در کانال آقای الف 👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
💠 دعای روز اول ماه مبارک 🔹 اللّـهُمَّ اجْعَلْ صِيَامي فيهِ صِيَامَ الصّائِمينَ، وَ قِيَامي فيهِ قيَامَ الْقائِمينَ، وَ نَبِّهْني فيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغافِلينَ، وَ هَبْ لى جُرْمي فيهِ يَا اِلـهَ الْعالَمينَ، وَ اعْفُ عَنّي يَا عافِيَا عَنْ الُْمجْرِمينَ. 🔸 خدایا روزه‌ام را در این ماه روزه‌ی روزه‌داران قرار ده، و شب زنده‌داری‌ام را شب‌زنده‌داری شب‌زنده‌داران، و از غفلت و بی‌خبری بیدارم کن، و ببخش گناهم را در این روز ای معبود جهانیان، و از من درگذر ای درگذرنده از گنهکاران. عضو شوید👇 https://eitaa.com/gharibnevasht
💠 شرح دعای روز اوّل ماه مبارک 🔸 مرحوم استاد مجتهدی تهرانی https://eitaa.com/gharibnevasht