eitaa logo
فرمانده امیر 🖤🖤 مسافر شام🖤🖤
436 دنبال‌کننده
37هزار عکس
12.3هزار ویدیو
192 فایل
ڪانال رسمے شهید مدافـع حـرم مداح سردار خلبان جانباز اهل بيت فرمانده قاسـم{مهدی}غریـب مسافر شام برگرفته از وصيت نامه باحضور همرزمان و خانواده شهيد ارتباط با خادم 👇 @khademshahidanam 2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ارادت خاصی به شهید حاج‌حسین خرازی داشت. کنار قبر شهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت : «زهرا این قطعه آرامگاه من است، بعد از شهادتم مرا اینجا به خاک می‌سپارند.» 😐 نمی‌دانستم در برابر حرف ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض را تقدیم نگاهش کردم. هر بار که به ماموریت می‌رفت، موقع خداحافظی موبایل، شارژر موبایل یا یکی از وسایل دم‌دستی و ضروری‌اش را جا می‌گذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. اما دفعه آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. 🎒 همه وسایلش را جمع کردم. موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت. گفتم : «ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است؟» گفت : «من عطر نزده‌ام!» 😧 برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با پدر و مادرش به ترمینال رفت. 🌷 مادرشان می‌گفتند وقتی ابوالفضل سوار ماشین شد بوی عطر عجیبی می‌داد، چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بوی عطر خوبی می‌دهی اما نشد و پدرشان هم می‌گفتند آن روز ابوالفضل عطر همرزمان را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود. 😔 موقع خداحافظی نگاه آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان و همه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده است. گفتم : 🌹 «ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی؟ نگاهت، نگاه دل کندن است» شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه شوخی کرد. گفت : «چطور نگاه کنم که تو احساس نکنی حالت دل کندن است؟!» ⚠️ اما هیچ کدام از این رفتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من نبود. وقتی می‌خواست از در خانه برود به من گفت : «همراه من به فرودگاه نیا» 😔 و رفت. برعکس همیشه پشت سرش را نگاه نکرد. چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظر بودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید. 📞 زنگ زدم و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت : «نه عجله دارم، همه وسایلم را برداشتم» 13 روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد، ابوالفضل از سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از دلتنگی زدن. گفت : «زهرا جان ناراحت نباش، احتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه برمی‌گردانند. شاید تا آن روز نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم، یا حرف نگفته‌ای هست برایم بزن.» 😥 ترس همه وجودم را گرفت، حرفهایش بوی حلالیت و خداحافظی می‌داد. دوشنبه 24 آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، برگشت؛ معراج شهدای تهران، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنار قبر شهید خرازی آرام گرفت. 🌷 ❤️ ✍نوید شاهد 🇮🇷 @gharibshahid 🍃🌹🌺👆 کانال رسمی فرمانده امیر
🕊 نشانه شهادت 🕊 زود جوش می‌آورد. آن صبری که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم می‌گفت : «شهدا نشانه دارند که من ندارم. پس شهید نمی‌شوم!» دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظره‌ای صبور شده بود، آن‌قدر که من سر به سر او می‌گذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمی‌زد. دلم می‌خواست فریاد بزند تا آن نشانه‌ای که می‌گفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم : «اگر اجازه بدهید ابوالفضل به سوریه برود، شهید می‌شود.» حاج آقا گفت : «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید می‌شوند، عرفانی شده است. بعدا خوب می‌شود.» مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. به ابوالفضل گفت : «چگونه این‌قدر صبور شده‌ای؟ چرا به مهدی چیزی نمی‌گویی؟» ابوالفضل گفت : «بگذار بچه خوشحال باشد و این روز‌های آخر از پدرش خاطره بدی در ذهن نداشته باشد.» راوی: همسر شهید| منبع : فاش نیوز 🌱 @gharibshahid | 🇮🇷