شهیدی که...
«از پشت بیسیم خبر شهادتش را اعلام کرد»
محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه تحرکات دشمن شدند.
محسن پشت بیسیم می گوید: «دارند دورمان میزنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید» .
حالا توپخانه خودی دور تا دور تپه را میزد. مسئول آتشبار نگران نیروهای خودی بود و از محسن میخواست حواسش را بیشتر جمع کند. محسن در جواب پشت بی سیم می گوید: «دوربینم را زدند، جایم بد است» .
از ناحیه پا مجروح میشود
به سنگر بهداری رفته ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دیده به مسئول بهداری می گوید: «من خوبم به دیگران برس.» و برمی گردد.
تانکهای زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و میخواستند تک دشمن را جواب دهند. محسن که دوربینش را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو میرفت تا دیدهبانی کند. مسئول آتش بار بی سیم می زند، محسن جواب می دهد: «دارند ما را میزنند... من کنار تانک هستم».
گرای محل خودش را میدهد که در این حین تیربار روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد اصابت قرار می گیرد.
محسن در بی سیم می گوید: " دارند ما را میزنند ... زدنمون ... یا حسین ..." و دیگر صدای محسن شنیده نشد .
من چشم انتظار شوهرم بودم و همه کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم.
گفتم می خواهم با همسرم تنها باشم. در محل نمازخانه لشکر، من و محسن با هم تنها شدیم. محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم. روی تابوت را که کنار زدم، اشکهایم امانم را برید. گل ها را پرپر کردم و همین طور که حرف میزدم، می ریختم روی صورتش...
دلم میخواست دست هایش را لمس کنم، اما نمی شد، دست های محسن سوخته بود.
گفتم: «منتظر شفاعت تو میمانیم.»
#شهید_محسن_حیدری
راوی: همسر شهید