یک روز تو خیابون احمدآباد مشهد در حال راهرفتن بودیم که حسینآقا از اوضاع حجاب و پوشش خانمها در اون مکان بهشدت ناراحت شد؛
گفت: جرات نمیکنم حتی لحظهای، چشمهام رو به روم رو نگاه کنه! مگر این خانمها که این طور وارد خیابان میشن برادر یا شوهر یا پدر ندارند؟!
بعد متوجه صدای اذان مغرب شد و گفت که دیگه امر به معروف و نهی از منکرِ زبانی فایده نداره رفت و از جلو یک مغازه یک کارتُن آورد و من متعجب او را نگاه میکردم! کارتن رو باز کرد و ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به اذانگفتن؛
مردم همه نگاه میکردن؛ اصلا نگاههای مردم براش مهم نبود؛ شروع کرد به نمازخواندن؛ من خیلی خجالت کشیدم؛رفتم یکمتر اون طرفتر ایستادم؛ کاش اونروز میرفتم و با افتخار کنارش میایستادم؛ آدمهایی که درحال رفت و آمد بودند، مثل آدمهای متحجّر به او نگاه میکردند.
نمازش که تمام شد کارتُن رو برداشت و گذاشت سر جاش و گفت الان باید با کار عملی امر به معروف را انجام داد و من الآن معنی حرف آن سال او را میفهمم.
راوی : همسر محترم شهید
🌷شهید #محمدحسین_محرابی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🇮🇷