#فتح_مادرانه 🌱
دلم تاب نیاورد از دور نظاره گر این صحرای محشر باشم وارد حیاط بیمارستان شدم که مملو از جمعیت شده بود ، یکی داد میزد دخترم یکی مادرش را صدا میزد یکی به دنبال همسرش بود و ...
چشم های وحشت زده یک پسر بچه معصوم که گوشه ای کز کرده بود توجهم را جلب کرد به سمتش رفتم ، از ترس صدای دندان هایش شنیده میشد ، پیشانی اش زخم عمیقی برداشته و خون صورتش را گرفته بود !
به خودم آمدم و پایین لباسم را پاره کردم و پیشانی اش را محکم بستم .
دخترکم از خستگی توی بغلم بیهوش شده بود ، فرصت را غنیمت دانسته ام تا گوش شنوایی برای درد های این طفل معصوم باشم !
اسمش را که گفت حسابی جا خوردم
«علی»
در گوشم صدای دوستانم زمزمه میشد که
( شما دارید به کی کمک میکنید؛ اهل غزه ناصبیاند! ناصبی یعنی دشمن اهلبیت....)
شاید پدرش علی را مولا و امام نداند ولی حتما علی را خیلی مرد میداند و محب او بوده که نام پسرش را اینگونه خطاب کرده ...
علی دنبال خانواده اش بود ، مادر و خواهرانش در بیمارستان بودند ، پدرش او را منتظر گذاشته بود تا بتواند آنها را پیدا کند !
علی ۴ سال بیشتر نداشت ، هنوز طعم زندگی و مدرسه رفتن ، بازی و اردو رفتن با دوستان و ... نچشیده بود
معلوم نبود ک مادرش زنده است یا نه ؟
معلوم نبود ک بلایی سر پدرش می آید یا نه ؟
حتی معلوم نبود خودش از ترس همان جا تمام میکند یا نه ؟
علی آنقدر کوچک بود که اسم خواهرانش را هم به راحتی نمیتوانست تلفظ کند ...
از جایم بلند شدم ، علی را بغل کردم و در دلم دعا کردم که مولایم علی دستش را بگیرد و او را به مادرش برساند ...
#قسمت_سوم
#طوفان_الاقصی
@gharinalhosein