eitaa logo
اهل قلم
8 دنبال‌کننده
20 عکس
1 ویدیو
7 فایل
آموزش نویسندگی صفر تا صد ☆استفاده رایگان از مطالب فقط با اجازه مدیران کانال☆ تمرین باید روزانه باشه وگرنه قلم خشک میشه. ارسال تمرین به: @alamdaar_7 @ghods313 🌹🌹🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
pichak.pdf
302.8K
کتابی فوق العاده به قلم اقای مخدومی
https://eitaa.com/joinchat/666763456Cf78e55c701 کانال داستانکهای مدرن
رمان چشم.pdf
1.6M
دانلود رمان :چشم نویسنده جوان:س. زارع تعداد صفحات:۱۵۰ خلاصه: چشمها گاهی اون چیزی که باید ببینند رو نمیبینند، یا دیر میبینند. حالا ‌یا این چشمها چون کورند، یا بسته، یا مثل قهرمان جنگجو و معصوم داستان ما، چشمها ضعیفه... اما کریستوفر چشمهاش رو باز کرد و بعد....؛ به دنبال کشف یه حقیقت، با کلی جنجال واقعی، به چیزی که فکرش رو نمیکرد رسید...! به عشق♡ 📖 در پیام رسان بله https://ble.ir/ketab_khane98 📖 در پیام رسان سروش https://splus.ir/ketab_khane98 📖 http://eitaa.com/joinchat/1128923217C15a0227795
سلام و خیر مقدم به اعضای عزیزِ جدید دوستان قلم به دست و هنرمند، همونطور که دغدغه خیلیهاتون بود؛ داستان نویسی یه جهاد بزرگه. اینکه ‌بتونی با ابزار قلم، به جنگ نابرابر رسانه ها بری، یه رزم بی نظیر و یه همت بالا و یه نیت خالص میطلبه. پس: اول، بسم الله دوم، تا بشه با وضو سوم، قربه الی الله و توی قربه الی الله نوشتن، اخلاقی نوشتن رو هم مدنظر داشته باشیم چهارم، تمرین روزانه اگه همت کنین ظرف ۲ هفته، تمام آموزشهای اولیه رو فرا میگیرین، و بعد از اون میفتین دنبال تقویت قلم. پس، کمربندها رو محکم ببندین که سفر به قله کوه، شروع شد! برنامه ریزی کنین برای ۲ هفته ی کولاک دوستانتون رو هم نه به کانال، بلکه اول به آی‌دیِ ثبت نام دعوت کنین تا توی این جهاد بزرگ و ارزشی، سهیم بشن یاعلی مدد
اهل قلم
بسم الله الرحمن الرحیم نون و القلم و ما یسطرون آموزش داستان نویسی آموزش نویسندگی فهرست مطالب:
درس اول، راویها: _اول_شخص من: سلام جک! امروز روز دوم کاری بود. حتما باز جنیفر با یک لبخند پهن و با آن لبهای صورتی اش که به ضرب و زور برق لب، میخواست خوشگلتر نشانش بدهد، به استقبالم می آمد. و اوه! فیلیپ! دست به کراوات گرفته، سلامی از سر بی محلی میکرد و رد میشد. و جناب رییس که حسابش از همه جدا. جوری سلامش را میپرانَد که گویا عصای جد پدری اش، همانکه همیشه از او حرف میزند و نقل قول میکند را قورت داده! نگهبان دم در هم که اصلا من را نمیبیند و آدم حسابم نمیکند چه برسد به سلام و... جلوی اینه ایستادم. هدفم این نبود که نگاهی به خودم بکنم، بلکه میخواستم برای بار چندم به خودم ثابت کنم قیافه ام بدک که نیست، بلکه عالی است! گرچه بخاطر دادن امتحانهای پی در پی و اضطرابهای ترس و امید از قبول نشدن در مصاحبه این شرکت، کمی چروک ریز زیر چشمهای خاکستری ام افتاده بود. باز همان پیراهن سفید که رگه های سبز پررنگ روی سینه اش را نقش زده، با یقه شکاری لب پهنِ دیروز را پوشیده بودم. دو چیز برای من اصل زندگی است؛ شیک پوشی در کنار قناعت! یک کتِ خاکستری روی پیرهن. که رنگش، همخوانی جالب و غیرعمدی با رنگ چشمها دارد. شاید هم برای جلب توجهِ کسی مثل جنیفر! به موهایم روغن زدم. فرهای درشتش خوش حالت تر ایستادند. چند قطره از شیشه ادکلن کف دستم ریختم اما تا خواستم دو دستم را به هم بمالم یاد تذکر مادر افتادم: جک! یه قطره کوچولو روی نبض مچ دست چپ، یه قطره بین دو انگشتت، بعد بمالش به سیب گلوت. فهمیدی؟! با خودم گفتم: اَه مامان! از وقتی رفتی خاطراتت مثل خوره افتاده به جونم! کاش راهی بود همه حرفهای قشنگتو با خودت دفن کنم. بخصوص صدای جیغت!. باز به خودم نگاه کردم. دستهایم را از هم باز کردم. آماده بودم! دنگ دنگِ پاندول ساعت، گوشزد کرد که تا رسیدن به شرکت فقط سی دقیقه زمان دارم. پالتوی مشکی بلندم را که هفته پیش از حراجی پایین شهر خریده بودم، بر داشتم. اگر هوا گرم شد، میتوانستم روی دستم بیندازمش، خودش کلی خوش تیپی بود! در را باز کردم. کفشهای برّاقم، دست به خاک نداده و وفادار مانده بودند. پا در آنها‌ که میکردم حس خاصی بهم دست میداد. شاید بخاطر پاشنه های بلندش بود! باز دستانم را از هم باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: صبح بخیر جک!
راوی دوم شخص: سلام جک! امروز روز دوم کاری است. حتما باز جنیفر با یک لبخند پهن و با آن لبهای صورتی اش که به ضرب و زور برق لب، میخواهد خوشگلتر نشانش بدهد، به استقبالت می آید. و اوه! فیلیپ! دست به کراوات گرفته، سلامی از سر بی محلی میکند و رد میشود. و جناب رییس که حسابش از همه جدا. جوری سلامش را میپرانَد که گویا عصای جد پدری اش، همانکه همیشه از او حرف میزند و نقل قول میکند را قورت داده! جلوی اینه ایستادی. قیافه ات بدک نیست، گرچه بخاطر دادن امتحانهای پی در پی و اضطرابهای ترس و امید از قبول نشدن در مصاحبه این شرکت، کمی چروک ریز زیر چشمهای خاکستری ات افتاده. باز پیراهن سفید با یقه شکاری. و یک کتِ خاکستری روی آن. همخوانی جالب و غیرعمدی با رنگ چشمهایت دارد. شاید هم برای جلب توجهِ کسی مثل جنیفر! به موهایت روغن زدی. فرهای درشتش خوش حالت تر ایستادند. چند قطره از شیشه ادکلن کف دستت ریختی اما تا خواستی دو دستت را به هم بمالی یاد تذکر مادر افتادی: جک! یه قطره کوچولو روی نبض مچ دست چپ، یه قطره بین دو انگشتت، بعد بمالش به سیب گلوت. فهمیدی؟! با خودت گفتی: اَه مامان! از وقتی رفتی خاطراتت مثل خوره افتاده به جونم! کاش راهی بود همه رو با تو دفن کنم. بخصوص صدای جیغت را. باز به خودت نگاه کردی. آماده بودی. دنگ دنگِ پاندول ساعت، گوشزد کرد که تا رسیدن به شرکت فقط سی دقیقه زمان داری. پالتوی مشکی بلندت که هفته پیش از حراجی پایین شهر خریده بودی، را بر داشتی. اگر هوا گرم شد، میتوانستی روی دستت بیندازی‌اش، خودش خیلی خوش تیپی بود! در را باز کردی. کفشهای براقت، وفادار مانده بودند. پا در آنها‌ که میکردی حس خاصی بهت دست میداد. شاید بخاطر پاشنه های بلندش بود! دستانت را از هم باز کردی. نفس عمیقی کشیدی و گفتی: صبح بخیر جک!
راوی اوی محدود: سلام جک! امروز روز دوم کاری بود. حتما باز جنیفر با یک لبخند پهن و با آن لبهای صورتی اش که به ضرب و زور برق لب، میخواست خوشگلتر نشانش بدهد، به استقبالش می آمد. و اوه! فیلیپ! دست به کراوات گرفته، سلامی از سر بی محلی میکرد و رد میشد. و جناب رییس که حسابش از همه جدا. جوری سلامش را میپرانَد که گویا عصای جد پدری اش، همانکه همیشه از او حرف میزند و نقل قول میکند را قورت داده! جلوی اینه ایستاد. قیافه اش بدک نبود گرچه بخاطر دادن امتحانهای پی در پی و اضطرابهای ترس و امید از قبول نشدن در مصاحبه این شرکت، کمی چروک ریز زیر چشمهای خاکستری اش انداخته بود. باز پیراهن سفید با یقه شکاری. و یک کتِ خاکستری روی آن. همخوانی جالب و غیرعمدی با رنگ چشمها دارد. شاید هم برای جلب توجهِ کسی مثل جنیفر! به موهایش روغن زد. فرهای درشتش خوش حالت تر ایستادند. چند قطره از شیشه ادکلن کف دستش ریخت اما تا خواست دو دستش را به هم بمالد یاد تذکر مادر افتاد: جک! یه قطره کوچولو روی نبض مچ دست چپ، یه قطره بین دو انگشتت، بعد بمالش به سیب گلوت. فهمیدی؟! با خودش گفت: اَه مامان! از وقتی رفتی خاطراتت مثل خوره افتاده به جونم! کاش راهی بود همه رو با تو دفن کنم. بخصوص صدای جیغت را. باز به خودش نگاه کرد. آماده بود. دنگ دنگِ پاندول ساعت، گوشزد کرد که تا رسیدن به شرکت فقط سی دقیقه زمان دارد. پالتوی مشکی بلندش را که هفته پیش از حراجی پایین شهر خریده بود، را بر داشت. اگر هوا گرم شد، میتوانست روی دستش بیندازدش، خودش خیلی خوش تیپی بود! در را باز کرد. کفشهای براقش، وفادار مانده بودند. پا در آنها‌ که میکرد حس خاصی بهش دست میداد. شاید بخاطر پاشنه های بلندش بود! دستانش را از هم باز کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: صبح بخیر جک
اهل قلم
https://eitaa.com/joinchat/666763456Cf78e55c701 کانال داستانکهای مدرن
کتاب داستان زیاد بخونین. 🔺اینجا هم عضو بشین داستانکهای مدرنی هست که نوشتیم منبع خوبی برای مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هنرمندان گل کسی هست انیمیشن سازی بلد باشه؟ در حد ابتدایی هم قبول یا دوستانتون بم خبر بدین