eitaa logo
قاصدک
102.8هزار دنبال‌کننده
66.4هزار عکس
45.3هزار ویدیو
137 فایل
👈ما نمیتونیم آینده رو انتخاب کنیم، فقط رقمش میزنیم همین...😉 . . . . آیدی ادمین تبادلات: @Maleka_ad تعرفه تبلیغات؛ https://eitaa.com/joinchat/3446669459Cc4cd1f4ae2 جهت رزرو تبلیغات به لینک بالا بپبوندین👆👆 🎎خیلی کانال خوبیه. @shapaarak
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 بعضی وقتا می دونی نمیشه، ولی دوس داری بشه. مثلا من الان دوس دارم سرم رو‌ بگیرم رو به آسمون و از ته دل آرزو کنم فردا صبح که بیدار شدم تابستون هفتاد و پنج باشه. من باشم و جعبه ی شانسی، فرفره و آلاسکا... جلوی خونه ی مامان بزرگ بشینم تا سر و کله ی بچه ها پیدا شه. دلم هیجان باز کردن شانسی رو می خواد. چشمای برق زده ای که منتظره ببینه انگشتر آبپاش بهش می رسه یا موتور پلاستیکی...‌ دلم صدای خنده ی دسته جمعی بچه‌هایی رو می خواد که فرفره به دست تو کوچه می دوییدن. دلم مهربونی و اعتمادی رو می خواد که بدون پول با جمله ی فردا پولش رو میارم همه ی آلاسکا ها و فرفره هام تا ظهر تموم می شد. دلم نفس کشیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو‌ می خواد. که وقتی برگشتم خونه شربت سکنجبین به دست بهم بگن سیاه شدی از بس تو آفتاب موندی. دلم می خواد بشینم پای برنامه کودک ترسناک ، سمندون ببینم و بخندم. بعد برم تو حیاط ، یه توپ بردارم و بزنم‌به در و دیوار. بعد پاهام رو بندازم تو حوض. پشه بند رو وصل کنم و برم بخوابم تا فردا شه. تا دوباره از زندگی لذت ببرم. می بینی من چیز زیادی از زندگی نمی خوام. فقط می خوام حالم خوب باشه . همین حالا که حرفام رو شنیدی، حالا که دیدی چقدر نیاز دارم به حال خوب، میشه از آسمون بهم پیام بدی سفارش شما ثبت شد؟! پس منتظرم . قرار ما فردا تابستون هفتاد و پنج ... خونه ی مامان بزرگ مطالب زیبا👈 @ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون . همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام . یادمه یه‌بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد. وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم.‌واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت . نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ..دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم.. اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن. ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ..ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته. یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا می ریم. وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد.درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد. روز آخر هر‌چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ... ‌تو جشن تولد یه رفیقی. خودش بود ،‌ همون چهره فقط قد کشیده بود. رفیقم رو کشیدم کنار و‌گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده.آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌ گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه. دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت . زری زری زری ...نمی دونم من پدر‌خوبی‌میشم‌ یا نه ولی‌ می دونم تو مادر خوبی شدی .❤️ مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 بهم گفت پازل هزار تیکه دیدی؟ من آدم هزار تیکه ام ... جدا شدم از هم ... حسابی بهم ریخته م ... خودم دیگه خودم رو نمی شناسم. طوری گم‌ کردم خودم رو که پیدا نمیشم. خیلی از تیکه های وجودم نیست. دستش رو گرفتم تو دستم و گفتم چی شد که بهم ریختی؟ گفت قلب و مغز و روحم شد یه نفر ... خواست بازی کنه. منم گذاشتم بازی کنه.پس شدم یه پازل هزار تیکه تو‌ دست کسی که فکر می کردم برای موندن اومده نه سرگرمی. تمام وجود من رو بهم زد. بعد شروع کرد دوباره چیندن... اما این بار به سلیقه ی خودش ... تیکه های من بهم وصل نمی شد. دوباره بهم می زد. دوباره شروع می کرد. انقدر من رو بهم ریخت که دیگه یادش رفت من چی بودم. من کی بودم. یادش رفت هر چی که بین ما بود. پس رفت. من موندم و هزار تیکه ای که جای خودشون رو گم کرده بودن. من موندم و تیکه هایی که دیگه تو وجودم نبودن. من موندم و قسمت های خالی روح و قلبم ... دستش رو محکم تر از همیشه فشار دادم و گفتم چرا دنبال تیکه های گمشده ت نگشتی؟ گفت نگشتم؟ گشتم ولی پیش من نیست. اعتمادم رو پیدا نمی کنم. هر جا می گردم خنده رو لبم نیست. احساساتم خودش رو از من پنهون می کنه.‌ برای هیچی شوق و ذوق ندارم. یعنی داشتم ولی دیگه ندارم. رویاهام نامرئی شدن. آرزوهام دود... می دونی رفیق بذار یه حقیقتی رو بهت بگم. فقط کسی می تونه بهم ریختگی تو رو درست کنه که خودش تو رو بهم ریخته. اون می دونه چطور خوب میشی اگه میگه نمی دونم فقط یه دلیل داره. اینکه دیگه واسه اون حال تو مهم نیست. تو چشماش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دوست داری برگرده؟ زد زیر خنده و گفت برگرده؟ کجا برگرده؟ جایی که بوده و نخواسته؟ چیزی که داشته و از دست داده؟ نه رفیق ... من فقط می خوام تیکه های وجود من رو برگردونه. فقط می خوام من رو به روزای قبل از بودنش برگردونه. بعد از همون راهی که اومده بره به سلامت ... همین مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 بهم گفت پازل هزار تیکه دیدی؟ من آدم هزار تیکه ام ... جدا شدم از هم ... حسابی بهم ریخته م ... خودم دیگه خودم رو نمی شناسم. طوری گم‌ کردم خودم رو که پیدا نمیشم. خیلی از تیکه های وجودم نیست. دستش رو گرفتم تو دستم و گفتم چی شد که بهم ریختی؟ گفت قلب و مغز و روحم شد یه نفر ... خواست بازی کنه. منم گذاشتم بازی کنه.پس شدم یه پازل هزار تیکه تو‌ دست کسی که فکر می کردم برای موندن اومده نه سرگرمی. تمام وجود من رو بهم زد. بعد شروع کرد دوباره چیندن... اما این بار به سلیقه ی خودش ... تیکه های من بهم وصل نمی شد. دوباره بهم می زد. دوباره شروع می کرد. انقدر من رو بهم ریخت که دیگه یادش رفت من چی بودم. من کی بودم. یادش رفت هر چی که بین ما بود. پس رفت. من موندم و هزار تیکه ای که جای خودشون رو گم کرده بودن. من موندم و تیکه هایی که دیگه تو وجودم نبودن. من موندم و قسمت های خالی روح و قلبم ... دستش رو محکم تر از همیشه فشار دادم و گفتم چرا دنبال تیکه های گمشده ت نگشتی؟ گفت نگشتم؟ گشتم ولی پیش من نیست. اعتمادم رو پیدا نمی کنم. هر جا می گردم خنده رو لبم نیست. احساساتم خودش رو از من پنهون می کنه.‌ برای هیچی شوق و ذوق ندارم. یعنی داشتم ولی دیگه ندارم. رویاهام نامرئی شدن. آرزوهام دود... می دونی رفیق بذار یه حقیقتی رو بهت بگم. فقط کسی می تونه بهم ریختگی تو رو درست کنه که خودش تو رو بهم ریخته. اون می دونه چطور خوب میشی اگه میگه نمی دونم فقط یه دلیل داره. اینکه دیگه واسه اون حال تو مهم نیست. تو چشماش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دوست داری برگرده؟ زد زیر خنده و گفت برگرده؟ کجا برگرده؟ جایی که بوده و نخواسته؟ چیزی که داشته و از دست داده؟ نه رفیق ... من فقط می خوام تیکه های وجود من رو برگردونه. فقط می خوام من رو به روزای قبل از بودنش برگردونه. بعد از همون راهی که اومده بره به سلامت ... همین مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 داستان کوتاه « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » هنوز صدایش در گوشم هست مادربزرگم را می‌گویم آن روز‌ها هنوز مدرسه نمی رفتم پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده تمام مسیر را برگشتم وجب به وجب را با بغض نگاه کردم نبود که نبود انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم چند بار مسیر را رفتم و‌ برگشتم از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم بغضم ترکید مادر گفت فدای سرت پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » از آن شب سال های زیادی می گذرد هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم‌ می زنم وجب به وجب می‌گردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم تا بگویم شما برای من هستید بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام من فقط لحظه ای شما را گم کردم اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 آخرهای تابستان بود چند هفته‌ ای می شد که‌ دلم خانه ی پدر‌بزرگ‌ را می‌خواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم.... تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود... از شوق رسیدن به خانه ی‌ پدربزرگ‌ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم... همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست... با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم‌ ... دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول‌ کنم... به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده... تمام‌ مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ... از آن روز سال های زیادی می‌گذرد... اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز ‌مسیر اشتباه را می رویم... یادمان می رود هر‌چه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم‌... یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم... یادمان می‌رود مسیری که اشتباه باشد هر‌چقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند... این را هم بگویم‌ صدساله هم‌ شوی باز دلتنگی سخت است اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست ✍ مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🍁سه ماه بود ولی انگار سه روز گذشت و تمام شد... آن سال هیچ چیزی از تابستان نفهمیدم... هیچ کاری انجام ندادم که برای کسی تعریف کنم... 🍁شب و روز را بهم می دوختم و زمان مثل برق و باد می گذشت... مدرسه ها که شروع شد... درست همان روزهای اول، معلممان آمد و گفت همین حالا سر کلاس باید انشاء بنویسید... 🍁یک برگه ی سفید به همه داد و رفت سمت تخته سیاه و نوشت :تابستان خود را چگونه گذراندید؟ . . 🍁خودکار را دست گرفته بودم و برگه ی سفید را نگاه می کردم...تمام روزهای تابستان را مرور کردم... هیچی برای نوشتن نداشتم... هیچی... 🍁 فقط و فقط به این سه ماه فکر می کردم و روزهایی که بیهوده گذشته بود... اولین نفر اسم من را خواند... رو به روی معلم ایستادم... گفت با صدای بلند بخوان ولی من سکوت کردم... 🍁چه چیزی بدتر از اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشی... من ماندم و نگاه پر معنی معلم ... . . 🍁حالا که خوب نگاه می کنم زندگی بی شباهت به تابستان نیست ... زندگی هم زود می گذرد... خیلی زود... 🍁تمام که شد ، شاید معلم آسمان ها به همه یک برگه ی سفید بدهد و بگوید " زندگی خود را چگونه گذراندید" . . 🍁آن جاست که تمام زندگیت را مرور می کنی ... 🍁آن جاست که دیگر نباید به برگه ی سفید خیره شوی ... 🍁دیگر وقت نوشتن است ... دیگر جریمه اش نگاه پر معنی معلم نیست ... 🍁من هنوز به برگه های سفید فکر می کنم... به اینکه قرار است چه چیزی بنویسم و برای معلم آسمان با صدای بلند بخوانم... ⚡️⚡️ راستی "زندگی خود را چگونه گذراندید؟!" . . . ┄•●❥ @ghaseedak
کوتاه اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.‌ تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه. زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه. تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن. یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،‌پنج تا پسشون می دادم.‌ اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هست‌ولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموم‌میشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه. امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم.‌ خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ». از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.» چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید. رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد. دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد! ┄•●❥ @ghaseedak
🌷🌷🌷 آدم ها انواع مختلفی دارند : 🌸بعضی ها مثل دریا هستند : عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش خیلی ها دریا را دوست دارند خیلی ها از دریا خاطره دارند . خیلی ها با دریا خوش گذراندند. اما نهایتا دریا تنهاست ... 🌸بعضی ها مثل کوه هستند : تا وقتی هستند محکمند ... باعث اوج گرفتنت میشوند. به دست آوردنشان سخت هست ولی وقتی به دستشان میاوری می فهمی ارزشش را داشتند. زیر پای کسی را خالی نمی کنند تا وقتی که از چشم کوه سقوط کنی. 🌸بعضی ها مثل جاده هستند : ظاهرا در زندگی اهمیتی ندارند. دیده نمی شوند. همه محو تماشای طبیعت اطراف جاده می شوند. ولی اگر جاده نباشد، اگر دلش بشکند... هیچکس به مقصدش نمی رسد... 🌸بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند: برای یک مدت کوتاه کنارشان هیجان زده ای از بودن کنارشان خوشحالی. اما کم کم خسته کننده می شوند. کم کم از آن ها دور می شوی. کم کم دلت را می زنند... کم کم می فهمی نمی شود برای همیشه کنارشان ماند. 🌸بعضی ها مثل کویر هستند : ساده بی آلایش آرام بخش ...تا همیشه یک دست می مانند و عوض نمی شوند... شاید جذابیت دیگران را نداشته باشند ولی همیشگی هستند... کنارشان می شود آرامش داشت... 🌸بعضی ها مثل جنگل هستند : شاد و سرحال و زیبا ... پر از حس زندگی... آدم های زیادی جذب آن ها می شوند... کنارش خاطره می سازند... اما جنگل یک روی دیگر هم دارد. جنگل اگر آتش بگیرد هر چه درخت هست را خاکستر می کند. جنگل تا خوب است خوب است. مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 آخرهای تابستان بود چند هفته‌ ای می شد که‌ دلم خانه ی پدر‌بزرگ‌ را می‌خواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم.... تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود... از شوق رسیدن به خانه ی‌ پدربزرگ‌ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم...  همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست... با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم‌ ... دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول‌ کنم... به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده... تمام‌ مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ... از آن روز سال های زیادی می‌گذرد... اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز ‌مسیر اشتباه را می رویم... یادمان می رود هر‌چه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم‌... یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم... یادمان می‌رود مسیری که اشتباه باشد هر‌چقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند... این را هم بگویم‌ صدساله هم‌ شوی باز دلتنگی سخت است اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست ✍ مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 آدم ها انواع مختلفی دارند : 🌸بعضی ها مثل دریا هستند : عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش خیلی ها دریا را دوست دارند خیلی ها از دریا خاطره دارند . خیلی ها با دریا خوش گذراندند. اما نهایتا دریا تنهاست ... 🌸بعضی ها مثل کوه هستند : تا وقتی هستند محکمند ... باعث اوج گرفتنت میشوند. به دست آوردنشان سخت هست ولی وقتی به دستشان میاوری می فهمی ارزشش را داشتند. زیر پای کسی را خالی نمی کنند تا وقتی که از چشم کوه سقوط کنی. 🌸بعضی ها مثل جاده هستند : ظاهرا در زندگی اهمیتی ندارند. دیده نمی شوند. همه محو تماشای طبیعت اطراف جاده می شوند. ولی اگر جاده نباشد، اگر دلش بشکند... هیچکس به مقصدش نمی رسد... 🌸بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند: برای یک مدت کوتاه کنارشان هیجان زده ای از بودن کنارشان خوشحالی. اما کم کم خسته کننده می شوند. کم کم از آن ها دور می شوی. کم کم دلت را می زنند... کم کم می فهمی نمی شود برای همیشه کنارشان ماند. 🌸بعضی ها مثل کویر هستند : ساده بی آلایش آرام بخش ...تا همیشه یک دست می مانند و عوض نمی شوند... شاید جذابیت دیگران را نداشته باشند ولی همیشگی هستند... کنارشان می شود آرامش داشت... 🌸بعضی ها مثل جنگل هستند : شاد و سرحال و زیبا ... پر از حس زندگی... آدم های زیادی جذب آن ها می شوند... کنارش خاطره می سازند... اما جنگل یک روی دیگر هم دارد. جنگل اگر آتش بگیرد هر چه درخت هست را خاکستر می کند. جنگل تا خوب است خوب است. مطالب زیبا👈@ghaseedak 🌷🌷🌷
تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق » نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و‌ در زمستان زندگی تنهایت می‌ گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان‌ می کنند. نه منظورم این ها نیستند. رفیق هایی را می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و‌ سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی. رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت... بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @ghaseedak 🌸🍃
تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق » نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و‌ در زمستان زندگی تنهایت می‌ گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان‌ می کنند. نه منظورم این ها نیستند. رفیق هایی را می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و‌ سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی. رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت... بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @ghaseedak 🌸🍃