#داستان_واقعی_و_عبرت_آموز
#دار_مکافات
🌺 قسمت سوم
یکسال نامزدی ای که داشتیم روبااین کاراخراب😏 میکردحتی یک بارخواهرشوهرم بهم گفت
که حواست باشه شوهرتو سفت بچسب مامانم به علی میگفت زنتوطلاق بده بروبادخترداییت ازدواج کن😳؛
وقتی ایناروشنیدم حالم خیلی بدشد😔وکلی گریه کردم😭
مادرشوهرم به طورعلنی دیگه حرفاشومیزد یکبارهم جلومن وشوهرم ودخترداییش👱♀ گفت ان شاءالله به زودی عروس ما میشی مگه چه عیب داره یه مرد دوتا زن داشته باشه؟بعدباخنده😏 خاصی,به برادرزادش گفت البته تواگه زرنگ باشی خودتو عزیز دردونه میکنی'!!!!!
من بابغض😞 بلندشدم رفتم تواتاق شوهرم هم پشت سرم اومد تا دروبست زدم زیرگریه وبهش گفتم خیلی نامردی تومیخوای بااون ازدواج کنی مگه من چه گناهی دارم!😞؟
بخدااگه بخوای باهاش ازدواج کنی من ازت جدامیشم نمیتونم اونوکنار تو ببینم اگه بری سراغش خودمومیکشم؛😖
💏شوهرم گفت بخدامن نمیخوام باهاش ازدواج کنم😏
من فقط ترومیخوام اینا فقط حرفای مامانمه من چندین بار باهاش جروبحث کردم امافایده نداره میگه اگه نمیخوای زنتوطلاق بدی پس لااقل بروبااونم ازدواج کن دوتازن 👩❤️👩داشته باش اما فرزانه به قرآن من هیچ وقت این کارونمیکنم
گفتم قول میدی علی؟!
گفت قول میدم...
مدتی گذشت مادرشوهرم همچنان به آزار واذیتش ادامه میداد منم محبتم رونسبت به علی بیشترکرده بودم❤️ بااینکه میدونستم دوستم داره اما همش ترس اینوداشتم که نکنه یوقت خام مادرش😒 بشه ومن ول کنه این فکرا داشت دیوونم میکرد
یکسال گذشت ومن انقدرگریه میکردم که حد نداشت هروقت داییشینا میومدن خونشون تمام تنم میلرزید دلم میخواست علی خونشون نباشه توحرفاش همش علی رومخاطب قرارمیدادحالااینکاراش جلوی من بودوقتی من نبودم خدامیدونه چیکارمیکرد!!!!
بالاخره زمان عروسیم رسید👰وعلی بی توجه به مخالفتای مادرش برای عقب انداختن عروسی مقدمات عروسی روفراهم کردومارفتیم سرخونه زندگیمون فکرمیکردم دیگه همه چی درست میشه اما بدتر هم شدومادرش بیشترفشارمیاورد
وتیرآخرش🏹 رواینطوری زدکه یکبارکه من برای سرزدن خونه بابام رفته بودم شوهرم رفت خونه تا دوش بگیره🚿 بعد بیادخونه بابام که همون لحظه مادرش ودختر داییش زنگ دررومیزنن شوهرم میگفت درروبازکردم ومنتظربودم بیان بالاکه دیدم دخترداییم با مامانم اومدن بالاواردخونه شدن
ادامه دارد
#داستان_واقعی_و_عبرت_آموز
#دار_مکافات
🌺 قسمت سوم
یکسال نامزدی ای که داشتیم روبااین کاراخراب😏 میکردحتی یک بارخواهرشوهرم بهم گفت
که حواست باشه شوهرتو سفت بچسب مامانم به علی میگفت زنتوطلاق بده بروبادخترداییت ازدواج کن😳؛
وقتی ایناروشنیدم حالم خیلی بدشد😔وکلی گریه کردم😭
مادرشوهرم به طورعلنی دیگه حرفاشومیزد یکبارهم جلومن وشوهرم ودخترداییش👱♀ گفت ان شاءالله به زودی عروس ما میشی مگه چه عیب داره یه مرد دوتا زن داشته باشه؟بعدباخنده😏 خاصی,به برادرزادش گفت البته تواگه زرنگ باشی خودتو عزیز دردونه میکنی'!!!!!
من بابغض😞 بلندشدم رفتم تواتاق شوهرم هم پشت سرم اومد تا دروبست زدم زیرگریه وبهش گفتم خیلی نامردی تومیخوای بااون ازدواج کنی مگه من چه گناهی دارم!😞؟
بخدااگه بخوای باهاش ازدواج کنی من ازت جدامیشم نمیتونم اونوکنار تو ببینم اگه بری سراغش خودمومیکشم؛😖
💏شوهرم گفت بخدامن نمیخوام باهاش ازدواج کنم😏
من فقط ترومیخوام اینا فقط حرفای مامانمه من چندین بار باهاش جروبحث کردم امافایده نداره میگه اگه نمیخوای زنتوطلاق بدی پس لااقل بروبااونم ازدواج کن دوتازن 👩❤️👩داشته باش اما فرزانه به قرآن من هیچ وقت این کارونمیکنم
گفتم قول میدی علی؟!
گفت قول میدم...
مدتی گذشت مادرشوهرم همچنان به آزار واذیتش ادامه میداد منم محبتم رونسبت به علی بیشترکرده بودم❤️ بااینکه میدونستم دوستم داره اما همش ترس اینوداشتم که نکنه یوقت خام مادرش😒 بشه ومن ول کنه این فکرا داشت دیوونم میکرد
یکسال گذشت ومن انقدرگریه میکردم که حد نداشت هروقت داییشینا میومدن خونشون تمام تنم میلرزید دلم میخواست علی خونشون نباشه توحرفاش همش علی رومخاطب قرارمیدادحالااینکاراش جلوی من بودوقتی من نبودم خدامیدونه چیکارمیکرد!!!!
بالاخره زمان عروسیم رسید👰وعلی بی توجه به مخالفتای مادرش برای عقب انداختن عروسی مقدمات عروسی روفراهم کردومارفتیم سرخونه زندگیمون فکرمیکردم دیگه همه چی درست میشه اما بدتر هم شدومادرش بیشترفشارمیاورد
وتیرآخرش🏹 رواینطوری زدکه یکبارکه من برای سرزدن خونه بابام رفته بودم شوهرم رفت خونه تا دوش بگیره🚿 بعد بیادخونه بابام که همون لحظه مادرش ودختر داییش زنگ دررومیزنن شوهرم میگفت درروبازکردم ومنتظربودم بیان بالاکه دیدم دخترداییم با مامانم اومدن بالاواردخونه شدن
ادامه دارد