📚 #برشی_از_کتاب
✨«سارق سر به راه»
🍃 با انتشار خبر شهادت سید، درب حوزه حمزه محشری به پا بود.
🌅 تصویر بزرگی از سید در کنار خیابان نصب شده بود و صدای نوحه فضا را پر کرد.
🔅 چشمم افتاد به موتورسواری که مدام میزد توی پیشانیاش و زار زار گریه میکرد، صدایم کرد و گفت: «من همونم که چند ماه پیش به خاطر دزدیدن طلا دستگیرم کردین! این شهید همون سید بامرام و خوش رو نیست که اون شب اجازه داد برم؟!»
👈 تا پاسخ مثبت مرا شنید صدای گریهاش بلندتر شد و گفت: «به خدا من بعد از حرفهای سید عوض شدم، خلاف را کنار گذاشتهام و چسبیدهام به زندگی و زن و بچهام!!»
💡 یادم آمد آن شب سید به او قرآن کوچکی هدیه داد و گفت: «توی شب میلاد علمدار کربلا و در پناه قرآن برو! اما دیگه از این کار دست بکش.
👤 از زبان: محسن موسی زاده
🌹 شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹کانال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#برشی_از_کتاب
خاطره «مگه من شاهم...»
✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
#برشی_از_کتاب
خاطره «مگه من شاهم...»
✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
#برشی_از_کتاب
خاطره «مگه من شاهم...»
✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani