✅فصلهای زندگی هم مثل فصلهای سال ماندنی نیستند
✍مردی چهار پسر داشت. او هرکدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت ناک فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود.
پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت:
چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟
پسر دوم گفت:
اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
پسر سوم گفت:
درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنهای بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت:
درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
پدر لبخندی زد و گفت:
همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
اگر در زمستانهای زندگی تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست میدهید و کل زندگیتان تباه میشود.
پس در خوشیها و زیباییهای زندگی بهخاطر داشته باشید که حال دوران همیشه یکسان نیست.
طوری زندگی کنید که اگر زمستان آن رسید، از آنچه بودهایم، لذت ببریم.
💕#پندانه
#داستان
#انگیزشی🌱
ادمین محدثه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
#داستان
#باحال
#خفن
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمیداشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ میدادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ میتواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در هر زمينهاى میتواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم."
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
👑ادمین سمانه👑
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
گفتم
_شما برید، منم میام الان!
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پایین.
توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمار بود لابد...
نشسته بود روی پله ها. سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود، که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه.
از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش
بی رمق چیزی زیر لب می گفت...
باید بی تفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه میدادم اما نتونستم،
هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم...
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم:
_حالتون خوبه؟
سرشو بلند کردو نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش...
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
_میخورین؟! نسکافه ست!
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
+نسکافه دوست داره،
ولی این اواخر نمیخورد میترسید بچمون رنگ پوستش قهوه ای بشه!
بلند زد زیر خنده. سعی کردم بخندم...
دوباره به حرف اومد
+همه چی خوب بودا خوشبخت بودیم!
زن داشتم،یه خونه نقلی داشتم،
بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم...
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگ هیچی نداشتم
بهش گفتم پسر میخواما من!
رفتیم سونوگرافی، دختر بود...
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود.
دیشب قبل خواب پرسید:
حالا که پسر نیست دوسش نداری بچه مونو؟!
درِ دهنمو گل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوسش ندارم،بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!
چیزی نگفت!
به خدا جدی نبود حرفام،
فکر میکردم میفهمه از سر شوخیه همش،
ولی نفهمیده بود...
ناشکری که نکردم من به خدا!
از سر خریت بود فقط...
صبح که بیدار شدم
دیدم خ.و.ن ریزی کرده توی خواب درد داشته ولی صداش در نیومده.
جفت از ر.ح.م جدا شده بودو چی و چی!
تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م...
بی اختیار داشتم همرامش گریه میکردم
+یه حرفاییو نباید زد نه به شوخی، نه جدی...
منِ خر اخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه!
به هق هق افتاده بود.
+اخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو...
فکر میکردم حالا حالا ها فرصت هست،
ولی یهویی خیلی دیر شد خیلی!
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره.
کاری از دست منو اشکام برنمی اومد، نسکافه توی دستم سرد شده بود دیگه... بی سروصدا عقب گرد کردم و از پله ها بالا رفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یاداشت های روزانم نوشتم:
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفاییم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیرو زودای زندگیت باشه همیشه...
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
#دیالوگ_های_ماندگار
#داستان
#زیبا
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
ادمین الهه
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از نقشه های بشر نترسید ، اراده ی خدا بالاتر از نقشه های بشره...❤️
#کلیپ
#داستان
#زیبا
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
👌#حکایت_زیبا
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
*"فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"*
#داستان #جالب #زندگی_خوب
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
👑ادمین سمانه👑
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان دو برادر
#امام_حسن #امام_حسین #سخرانی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
👑ادمین سمانه👑
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
⇦ توجه به مرگ
💸 میلیـاردر بود...
🌀 تمــــام عمرشو برا جمع کردن سرمایهاش زحمت کشیده بود
👤 تو دفتر کارش نشسته بود، یکی از کارگرا اومد و ازش وام ازدواج خواست... گفت نه الان کارخونه اِله و بِله و نمیشه...
😔 کارگر که رفت...
یکی دیگه اومد... اما نه از در
✖️نه از پنجره ...
مبهوت شده بود
⁉️این کیه؟! از کجا اومد؟! اصلا چکار داره؟!
جواب شنید که من #عزرائیل هستم، وقتت تمومه...
▪️التماس کرد... قفط یه روز دیگه
▫️گفت نمیشه
▪️یک ساعت... فقط یک ساعت دیگه،
😰 انقدر سرگرم دنیا بودم که هیچ کوله باری برای سفر آخرتم بر نداشتم
▫️اون کارگر آخرین فرصت تو بود، میتونست تا آخر عمر دعاگوت باشه... اما از دست دادیش
▪️تـــــــمام ثروتمو میدم، کارخونه، خونههام، ماشینام، حسابای بانکیم، هـــــــمـــــــه چی...
▫️نـــــه، وقتت تمومه
▪️پس بذار یه جمله بنویسم
👇🏼نوشت👇🏼
✨"قــــدر عمرتونو بدونید،
خواستم یک ساعتش رو هــزار میلیارد بخرم، نـــفـــروخــتــن✨
#تلنگر #داستان
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
👑ادمین سمانه👑
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما کاریتون نباشه😂🤦🏻♀
پ.ن: دیگه به با کیفیت بودن خودتون ببخشین😂
#انگیزشی
#استوری
#داستان
#علی_تقوی
#امر_به_معروف
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
^~^ ادمین دلارام ^~^
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
شاگردی بپذیر
حکیم بزرگ ژاپنی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود
مردی به او نزدیک شد و گفت :
مرا به شاگردی بپذیر …
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت : کوتاهش کن
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد
حکیم گفت : برو یک سال بعد بیا
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت : کوتاهش کن
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند .
حکیم نپذیرفت و گفت : برو یک سال بعد بیا
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند
مرد این بار گفت : نمی دانم و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم خط بلندی کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت ، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست . با رشد و پیشرفت تو ، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده.
با کوتاه کردن دیگران ما بلند نمی شویم و برعکس،بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی مان میشود.
#داستان
#حکایت
ادمین محدثه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
حکیمی مشغـول نوشتن با مـداد بود. کودکی از او پرسيد: چه مینويسی؟ حکیم لبخنـدی زد و گفت : مهم تر از نوشتـه هايم ، مـدادی است کـه با آن مینويسم ، وقتی بزرگ شدی مـثل اين مـداد شو! پسر تعجب کرد! چون چيز خاصی در مداد نديد!
حکیـم گفت پنج خصلت در اين مداد هست. سعی کن آنها را بدست آوری
اول: می تـوانی کارهـای بـزرگی کنی، اما فـراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدايت میکند و آن دسـت خـداست!
دوم : گاهی بـايد از مداد تـراش استفاده کنی ، اين باعث رنج مداد میشود، ولی نوک آن را تيز می کند. پس بدان رنجی که می بری از تو انسان بهتری می سازد!
سـوم: مداد هميشه اجازه میدهد که برای پاک کـردن و تصحیح اشتباه از پاکن استفـاده کنیم ، پس بـدان که تصحيح يک کار خطا، اشتباه نيست!
چهارم : چـوب مداد در نـوشتن مـهم نيست، مهم مغز مداد است که درون این چوب است ، پس هميشه مراقب درونت باش که چـه از آن بيرون می آيد!
پنجم: این که مداد هميشه از خـود اثـری باقی می گـذارد ، پس بدان هر کاری در زنـدگی ات می کنی ، ردی از آن بجا میماند، پس در انتخاب اعمال و رفتارت دقت کن!
#حکایت
#داستان
ادمین محدثه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
یهبندهخداییدختـرکوچیکداشـتدخترش مریضبود
بچـهاشفلـجبود💔
همهبهشگفتننبـرشاونجا!
گفت:نـه!میبرماونجاخودحضـرت رقیـه(س)شفـاشمیده
دختـرشوبردشدمشـقحرمبیبی،
خادمهایحـرممیگفتنهرروزبچـهبهبغلمیومد زیـارتبعدچندروزیهـومیبیننداومدهامابچه باهاشنیست:)!
باباههشروعمیکـنهبهدادزدن
دادمیـزنهمیگه:
کیگفتهتوجـوابمیدی:). . . !💔
کیگفتهتوشفـامیدی:) . . . !
مـنپاشدماومدمحرمتهمهگفتننبرشگفتمنه! رقیه(س)دخترموشفامیده:). . . !💔
الانبلیطگرفتمامـروزدارمبـرمیگردم،آخهباچه روییبرگردم؟!💔
برگشتهتـل
دیددخترشدارهدوراتـاقمیدوهوگریهمیکنه
بچهایکهفلـجبودههااا!!!
دخترهبهباباشمیگه:چرامنـوولکردیرفتی؟!!
باباههمیـگه:توچطورمیتونیراهبریعـزیـزبابا؟
دخـترشمیگه:توکهرفتیتنهـاشدمترسیدم
خیلیگریـهکردمیهویهدخـترکوچولواومد
گفت:چیشده؟
گفتم:بابامرفتـهتنهاممیترسم
گفت:باباتالانمیـادبیاتااونموقعباهـمبازیکنیم
گفتم:منفلجـمنمـیتونم
گفت:عیبـیندارهبـیا
یهودیدممیتونمراهبـرمباهـمکلیبازیکردیم🥺😍
قبلاینکهتـوبیای
گفت:باباتدارهمیـادمندیگهمیرم
ولیبهباباتبگودیگهسـرمدادنزنه🙂💔
کسیسربچـهیتیمدادنمیزنه:)))!💔
#داستان #تلنگر #زیبا #مذهبی
#حضرت_رقیه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰️
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
💫🌟🌙داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.
🔆آيت الله ناصری
#داستان #مذهبی #زندگی_خوب
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰️
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
👑ادمین سمانه👑
https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6