【🥀💔】
-دـٰانلـودیِہرِفـٰآقَتایـنطـور؎..(:🖐🏿!
#رفیقونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاۍبدونِتو،اصلانمےاَرزه🌎💕!"
#استوری🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
#رمان [پارت1]
[نامِرمان:خونفروش🩸]
•♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺•
سکوت و وحشت سراسر خانه را فرا گرفته بود، و دلهای افراد خانواده لبریز از اضطراب و درد بود؛ مادر در گوشه ای افتاده و آنچنان رنگ پریده بود و میترسید که گویی بیهوش است...
اقوامش اطراف او را گرفته بودند و دلداری میدادند...
پدر، غمزده و عصبی بروی تختخواب لم داده بود و در افکار پراکنده خود غوطهور بود؛ عبدالحمید، کودک یکساله در گهواره خوابیده بود و با لبخندی نمکی به پدر و مادرش نگاه میکرد، بی انکه بداند چه اضطراب و التهابی وجود دارد؛
هرکس مشغول کاری بود؛ یکی از خویشاوندان اتاق هارا جستجو میکرد، تا اسباب بازی ها و لباس های عمار را که 3 روز قبل گمشده از دید گریان پدر و مادر پنهان کند؛ این گوشه ای از زندگی خانواده مراد بود؛ عمار فرزند 4ساله مراد بود که به طرز عجیبی مفقود شده بود؛ با همه تلاش ها برای پیدا کردن عمار بازم نتیجه بخش نبود؛ پس دلهره و اندوه و درد و گریه از همه سو جان و قلب خانواده را فرا گرفته بود...
همینکه زنگ خانه بصدا در می امد همه با دلهره و سراسیمه به طرف در خانه می دویدند، که شاید عمار عزیزشان پیدا شده باشد؛ اما هربار بیشتر به اضطراب شان افزوده میشد...
سالها گذشت و در هر مهمانی و جلسه و دورهمی، مادر و پدر عمار از چشم و ابرو زیبا و قلب مهربان و قد و بالای رعنای پسرشان سخن میگفتند و همچنین از گریه های سوزناک و ادب و نزاکت او...
اما چه سود؟!...
•♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺•
[نویسنده:خاتون🖌]
[کپیرماناکیداًممنوع‼️]
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت1] [نامِرمان:خونفروش🩸] •♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺• سکوت و وحشت سراسر خانه را فرا گرفته بود، و دله
#رمان [پارت2]
[نامِرمان:خونفروش🩸]
•♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺•
عبدالحمید سخنان پدر و مادر را گوش میداد؛ در نظر عبدالحمید، عمار گمشده مانند قهرمان افسانه ها بزرگ و رشید در ذهن کوچکش ثبت شده بود!
36سال گذشت؛ خانواده مراد شکل دیگری گرفت؛ مراد چشم از جهان فرو بسته بود؛ مادر پیر و فرتوت شده بود و بینایی خود را از دست داده بود و در خانه عبدالحمید تنها امید و یادگار مراد زندگی میکرد؛
او زن و فرزند داشت و تجارتخانه پدرش را که اون هم از پدرش به ارث برده بود اداره میکرد؛ و هر جوری بود زندگی آبرومندانه ایی داشت...
عبدالحمید، همانند پدرش سعی داشت خود را مردی متدین و نیکو کار نشان بدهد؛ لذا سرتاسر خانه و مغازه را با شعارهای اسلامی تزیین کرد؛ تا مردم به شخصیت مذهبی او احترام بگذارند
غافل از اینکه زیر ان نگاه دلسوزانه، باطنی الوده قرار داشت...
دکور بقدری جالب و عوام فریب بود که عبدالحمید را از همه نظر بالا میبرد
شهرت، جلب مشتری، محبت ها و...
•♥️🌺•♥️🌺•♥️🌺•
[نویسنده:خاتون🖌]
[کپیرماناکیداًممنوع‼️]
دوپارتازرمانجدیدمون🌝💚!"
نوشتهادمینمونتقدیمنگاهتون🥲🫀!"
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـٰارَبدِلدۅستـٰانپُراَزغَمنَڪُنۍ،
بـٰاتیرقَضـٰاقـٰامَتمـٰاخَمنَڪُنۍ،
اۍچَرختۅرابہحَققُرآنسۅگَند،
یِڪمۅ؛زِسَرسِیّدمـٰاڪَمنَڪُنۍ💚🌱!"
#رهبرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
مسلمونبودنسختہ،
ولیبراییکبچهبسیجی،
سختیمعناندارھ🗿✋🏼...!"
#امام_زمان🌿
#نظامی_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat