سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🌱!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهحاجقاسم:)
من خیلی اطلاعات بالایی ندارم، فقط در حدی که میدونم براتون توضیح میدم؛ ببینید برخی از موسیقیها چه در متن چه در ریورساش مضره، و روی ناخداگاه انسان تاثیر میذاره؛ تاکید میکنم که برخی از موسیقیها نه همگی؛ در کل موسیقی چیز بدی نیست، توی روانشناسی اثبات شده که در برخی مواقع باعث سرزندگی و یا حتی آرامش میشه؛ اما خب برخی موزیکها مضره، چه در متن، چه در ریتم🤌🏼✨️"
#ناشناس
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت47> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• تو نور رقصان چراغ، با چشم رد آن ریشه قلمبه قلمب
#رمان <پارت48> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
چشم های سگ دوباره تو نور برق زد!
با صدای خفه ای گفتم:
-نه، خودشه!
نگاه کن، هنوز قلاده به گردنشه!
جاش برو بگیرش برگردیم خونه...
جیغ لئو در آمد:
+خودت بگیرش! خیلی بو گند میده!
_ قلاده اش رو بگیر،
لازم نیست خودش رو بگیری!
+نه؛ خودت بگیرش!
لئو دوباره داشت لجبازی می کرد؛ چاره ای نبود جز اینکه خودم سگ را بگیرم!
-خیلی خب، من می گیرمش، ولی اول چراغ قوه رو لازم دارم!
چراغ قوه را از دست لئو قاپیدم و دویدم طرف پتی!
_ بشین پتی، بشین!
این تنها دستوری بود که پتی همیشه اطاعت می کرد؛ ولی این دفعه به حرفم گوش نداد و عوضش، رویش را برگرداند، سرش را پایین گرفت و به دو، از من دور شد!
کفرم در آمد و داد زدم: پتی نرو!
با توام، پتی! مجبورم نکن دنبالت بدوم!
لئو که دنبال من می دوید، داد زد:
-نگذار در بره!
چراغ قوه را چپ و راست، روی زمین انداختم: کجاست؟!
لئو با نا امیدی داد زد: پتی! پتی!
دیگر نمی دیدمش؛ وای نه!
دوباره گمش کردیم!
هر دو با هم شروع کردیم به صدا زدن:
_ لئو، این سگ ولگرد چه مرگش شده؟!
نور چراغ را از سر یک ردیف قبر تا تهش می انداختم، بعد از ته تا سر یک ردیف دیگر؛ هر دو با هم صدایش می کردیم، ولی اثری از سگ نبود!
آن وقت بود که دایره نور روی یک قبر گرانیتی افتاد!
وقتی اسم روی سنگ را خواندم، سر جا خشکم زد!
و نفس تو سینه ام حبس شد!
آستین لئو را کشیدم، برادرم را محکم نگه داشتم و گفتم: نگاه کن... لئو!
لئو که از کار من گیج شده بود، پرسید: -هان؟ چی شده؟!
_ نگاه کن!
اسم روی اون سنگ قبر رو بخون!
روی سنگ قبر نوشته بود: کارن سامرست!
لئو اسم را خواند و به من زل زد!
هنوز هم نفهمیده بود!
_ کارن دوست تازه منه؛ همون که هر روز تو زمین بازی باهاش حرف می زنم!
لئو گفت: چی؟ لابد این قبر مادر بزرگشه!
و با بی صبری به جمله اش اضافه کرد:
+بیا بابا، دنبال پتی بگرد!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت48> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• چشم های سگ دوباره تو نور برق زد! با صدای خفه ای
#رمان <پارت49> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
گفتم: نه، تاریخش رو نگاه کن!
هر دو با هم تاریخ های زیر اسم کارن سامرست را خواندیم: 1971-1960...
با وجودی که دستم می لرزید، نور چراغ قوه را روی همان نقطه نگه داشتم و گفتم:
-این قبر نمی تونه مال مادر یا مادر بزرگش باشه، این دختر تو دوازده سالگی مرده؛ یعنی به سن من، کارن هم دوازده ساله ست، خودش بهم گفت!
لئو اخم هایش را تو هم کرد و رویش را برگرداند: آماندا...
ولی من چند قدم جلوتر رفتم و نور چراغ را روی سنگ قبر بقلی انداختم، اسمی رویش بود که من هیچ وقت نشنیده بودم، رفتم سراغ سنگ بعدی، باز هم یک اسمی که نشنیده بودم!
لئو جیغش در آمد:
-آماندا، بس کن، راه بیفت!
روی سنگ قبر بعدی نوشته بود:
+جورج کارپنتر 1975-1988...
صدا زدم:
-لئو نگاه کن!
این هم جورجه که تو زمین بازی میبینیم!
لئو باز با اصرار گفت:
+آماندا، ما باید پتی رو بگیریم!
ولی من نمی توانستم خودم را از آن سنگ قبرها کنار بکشم، از این سنگ می رفتم سراغ آن سنگ و نور را می انداختم روی حروفی که رویشان کنده شده بود!
وحشتم وقتی بیشتر شد که اسم جری فرانکلین و بیل گرگوری را هم پیدا کردم!
همه بچه هایی که باهاشان سافت بال بازی کرده بودیم، اینجا سنگ قبر داشتند!
قلبم به شدت می زد، همچنان تو آن ردیف قبرهای عجیب و غیرعادی جلو می رفتم و کفش هایم تو چمن نرم فرو می رفت، از شدت ترس قبض روح شده بودم و بدنم کرخ شده بود، به آخرین سنگ آن ردیف رسیدم و به زحمت نور چراغ را روی آن ثابت نگه داشتم!
[ری ثورستون 1988-1975]
_هان؟!
صدای لئو را می شنیدم که صدایم می کرد، ولی حرف هایش برایم مفهوم نبود!
جز آن سنگ قبر، بقیه دنیا به نظرم کوچک و بی اهمیت شده بود، دوباره حروفی را که خیلی عمیق روی سنگ کنده شده بود، خواندم:
[ری ثورستون 1988-1975]
آنجا ایستاده بودم و به آن حروف و عددها زل زده بودم؛ آن قدر بهشان نگاه کردم تا دیگر معنایشان را از دست دادند، و فقط سایه خاکستری و محوی ازشان باقی ماند!
یکدفعه متوجه شدم که ری بی صدا آمده کنار سنگ قبر و به من زل زده!
نور را روی سنگ قبر حرکت دادم و به زحمت گفتم:
-ری... این یکی قبر توست!
چشم هایش مثل چوب نیم سوخته که قبل از خاموش شدن، یک لحظه شعله می کشد، تو تاریکی برق زد!
در حالی که به من نزدیک می شد، یواش گفت:
+آره، این قبر منه، خیلی متاسفم آماندا!
یک قدم عقب رفتم!
کفش هایم تو زمین نرم فرو رفتند!
هوا سنگین و بی حرکت بود؛ از هیچ کس صدایی در نمی آمد؛ هیچ چیزی از جایش تکان نمی خورد!
همه چیز مرده بود!
فکر کردم، مرگ محاصره ام کرده!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
◖💙🌿◗
چقدردغدغهداریوصالسربرسد،
دوبارهیارسفرکردهازسفربرسد(((:🫀!"
#روز_مادر🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
◖🤍🌿◗
پرندهایکهمقصدشپروازاست،
ازویرانــیلانهاشنمیهـراســد💙🌙!"
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat