سنجاقچکشه .
#رمان <پارت48> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• چشم های سگ دوباره تو نور برق زد! با صدای خفه ای
#رمان <پارت49> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
گفتم: نه، تاریخش رو نگاه کن!
هر دو با هم تاریخ های زیر اسم کارن سامرست را خواندیم: 1971-1960...
با وجودی که دستم می لرزید، نور چراغ قوه را روی همان نقطه نگه داشتم و گفتم:
-این قبر نمی تونه مال مادر یا مادر بزرگش باشه، این دختر تو دوازده سالگی مرده؛ یعنی به سن من، کارن هم دوازده ساله ست، خودش بهم گفت!
لئو اخم هایش را تو هم کرد و رویش را برگرداند: آماندا...
ولی من چند قدم جلوتر رفتم و نور چراغ را روی سنگ قبر بقلی انداختم، اسمی رویش بود که من هیچ وقت نشنیده بودم، رفتم سراغ سنگ بعدی، باز هم یک اسمی که نشنیده بودم!
لئو جیغش در آمد:
-آماندا، بس کن، راه بیفت!
روی سنگ قبر بعدی نوشته بود:
+جورج کارپنتر 1975-1988...
صدا زدم:
-لئو نگاه کن!
این هم جورجه که تو زمین بازی میبینیم!
لئو باز با اصرار گفت:
+آماندا، ما باید پتی رو بگیریم!
ولی من نمی توانستم خودم را از آن سنگ قبرها کنار بکشم، از این سنگ می رفتم سراغ آن سنگ و نور را می انداختم روی حروفی که رویشان کنده شده بود!
وحشتم وقتی بیشتر شد که اسم جری فرانکلین و بیل گرگوری را هم پیدا کردم!
همه بچه هایی که باهاشان سافت بال بازی کرده بودیم، اینجا سنگ قبر داشتند!
قلبم به شدت می زد، همچنان تو آن ردیف قبرهای عجیب و غیرعادی جلو می رفتم و کفش هایم تو چمن نرم فرو می رفت، از شدت ترس قبض روح شده بودم و بدنم کرخ شده بود، به آخرین سنگ آن ردیف رسیدم و به زحمت نور چراغ را روی آن ثابت نگه داشتم!
[ری ثورستون 1988-1975]
_هان؟!
صدای لئو را می شنیدم که صدایم می کرد، ولی حرف هایش برایم مفهوم نبود!
جز آن سنگ قبر، بقیه دنیا به نظرم کوچک و بی اهمیت شده بود، دوباره حروفی را که خیلی عمیق روی سنگ کنده شده بود، خواندم:
[ری ثورستون 1988-1975]
آنجا ایستاده بودم و به آن حروف و عددها زل زده بودم؛ آن قدر بهشان نگاه کردم تا دیگر معنایشان را از دست دادند، و فقط سایه خاکستری و محوی ازشان باقی ماند!
یکدفعه متوجه شدم که ری بی صدا آمده کنار سنگ قبر و به من زل زده!
نور را روی سنگ قبر حرکت دادم و به زحمت گفتم:
-ری... این یکی قبر توست!
چشم هایش مثل چوب نیم سوخته که قبل از خاموش شدن، یک لحظه شعله می کشد، تو تاریکی برق زد!
در حالی که به من نزدیک می شد، یواش گفت:
+آره، این قبر منه، خیلی متاسفم آماندا!
یک قدم عقب رفتم!
کفش هایم تو زمین نرم فرو رفتند!
هوا سنگین و بی حرکت بود؛ از هیچ کس صدایی در نمی آمد؛ هیچ چیزی از جایش تکان نمی خورد!
همه چیز مرده بود!
فکر کردم، مرگ محاصره ام کرده!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
◖💙🌿◗
چقدردغدغهداریوصالسربرسد،
دوبارهیارسفرکردهازسفربرسد(((:🫀!"
#روز_مادر🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
◖🤍🌿◗
پرندهایکهمقصدشپروازاست،
ازویرانــیلانهاشنمیهـراســد💙🌙!"
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1_8842173844.mp3
4.14M
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🫀!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهحاجقاسم:)
ازعرشآمدےوزمینآبروگرفت ؛
بایدبراےبُردنِنامتوضوگرفت🌸💕🌿:)))))!"
#روز_مادر🌿
#میلاد_حضرت_زهرا
↬🌝🌿@ghatijat
_مابـےتوحالمانخراباستودلتنـــگ؛
تـــوبـــےمــــاچـگونــــہاے💔🤌🏻؟!">
#حاج_قاسم🌿
#شهید_القدس
↬🌝🌿@ghatijat