سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ1> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> بوی لذت بخشی در کلبه چوبیمون
#رمان <پاࢪٺ2>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
همه چیز داشت خیلی سریع پیش میرفت؛ خونهمون داشت آتیش میگرفت و من فقط در بُهتِ این اتفاقات به سر میبردم؛ توی همون حالتَم بودم که دستهام توسط بابا کشیده میشد و منو با خودش میبرد؛ لحظهای قبلِ خروج از خونه از در مخفیِ که برای مواقع اضطراری مثل الان اون رو ساخته بود، کنار کمد ایستاد و مشغول ریختن وسایل و موادی به داخل اون کیف شد؛ بعد از اتمام کارش باز دستم رو گرفت به بیرون هدایت کرد، در رو بست و منو کنار خودش کشوند!
از شدت سرفه و دودی که وارد ریهام شده بود تنفس برام سخت شده بود و دم به دقیقه سرفههای خشکی میزدم؛ بابا دستش روی دهنم گذاشت و کیفی که از داخل خونه آوارده بود رو دورِ شونهام حلقه کرد طوری که ازم جدا نشه، لب باز کرد و گفت:
«هرچی که میگم رو گوش کن، هرچیزی که لازم داری رو توی این کیف گذاشتم، پول هم توشه، یه سری دارو هم هست که مطمئنم به کارت میاد؛ نرگسِ بابا تا میتونی از اینجا دور شو، به هیچ وجه اینجا برنگرد، وقتی بهت اشاره کردم تا میتونی بدو و از اینجا دور شو و اصلا اینجا نمون...»
چشمام گرد شده بود؛ متوجه حرفهاش نمیشدم؛ واقعا نمیدونم چرا ازم انتظار داشت که ولش کنم و برم، چرا ازم انتظار داشت که پیشش نمونم؟!
چرا فکر میکرد تنها دارایی زندگیم رو اینجا ول میکنم و میرم پی کارم؟!
لبهام رو گاز گرفتم تا بتونم جلوی سرفههای پی در پی ام رو بگیرم؛ اشک توی چشمهام حلقه زده بود؛ رو به بابا که تموم دار و ندارِ زندگیم بود چشم دوختم و با بغضِ خفهای گفتم:
«چی داری میگی بابا؟! من تو رو ول کنم و خودم رو نجات بدم؟! فکر کردی همینجا میذارمت و میرم پی کارم؟! در مورد من چی فکر کردی بابا؟! من و تو قدرت داریم میتونیم از خودمون محافظت کنیم، من اینجا ولت نمیکنم بابا...»
بابا هم مثل خودم بغض کرده بود؛ دستهاش روی شونم گذاشت و گونهام رو بوسید؛ بغلم کرد و دستاش رو دورم حلقه کرد؛ من هم متقابلا همینکار رو کردم و سرم رو روی سینهاش گذاشتم؛ چند ثانیه بعد بیرون اومد و انگار که هیچ کدوم از حرفهام رو نشنیده بود با چشمهای دریا مانندش توی چشمهای آبی رنگم که از خودش بهم به ارث رسیده بود زل زد و این دفعه با گریه گفت:
«فکر کردی من میخوام از دستت بدم؟! هرکاری که ميگم بخاطر خودته؛ خواهش میکنم دخترم، دردونهی بابا، تا پیدامون نکردن برو، من معطلشون میکنم تا تو بتونی از اینجا دور شی؛ خواهش میکنم برنگرد و فقط فرار کن؛ تا جون داری بدو و از دستشون قایم شو؛ نرگسِ بابا، بخاطر من، بخاطر مادرت از اینجا برو...»
نمیتونستم، نمیتونستم بابام رو ول کنم و برم؛ اونم فقط برای اینکه زنده بمونم؛ بغضام به گریه تبدیل شده بود و نایِ حرف زدن نداشتم؛ کلبهمون جلوی چشمم آتیش گرفته بود و هرلحظه ممکن بود که منفجر بشه؛ با گریه و سرفههای خشک سرم رو بلند کردم و به بابا گفتم:
«بابا نمیتونم، چرا نمیفهمی؟! نمیخوام مثل مامان از دستت بدم، نمیخوام دیگه هیچکی رو نداشته باشم؛ بابا به جون خودت که تموم زندگیمی نمیتونم ولت کنم؛ تو رو به جان من قسم، بزار پیشت بمونم باهاشون میجنگیم...»
نذاشت ادامه بدم؛ صدای پاها و حرفهای سربازها و اون رئیسشون که همون کسی بود که مامانم رو هم کشته بود به گوش میرسید؛ بابا وحشت زده بلندم کرد و به سمت جنگل هولَم داد؛ میخواستم برگردم اما نمیذاشت؛ بهم فشار میاوارد که فرار کنم، اما من هم مقاومت میکردم؛ آخر سر با قدرتی که داشت منو به پشت درختی هدایت کرد؛ تا خواستم از جام بلند شم و به سمتاش برم با موجی از سرباز مواجه شدم که دور بابا حلقه زده بودند!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ2> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> همه چیز داشت خیلی سریع پیش میر
«نــمــیــخــوامازدســتــتبــدم🙂❤️🩹»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...💕!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهپدرانشهید:)