eitaa logo
سنجاق‌چک‌شه
1هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
.
مشاهده در ایتا
دانلود
-حسین‌ملاک‌شادی‌و‌غم‌است، میلادتون‌مبارک‌حضرت‌ارباب🥲🧡!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-آدمایی‌ك‌وقتی‌نیستی، ازت‌دفاع‌میکنن‌وفادارترین، رفیقایی‌هستن‌که‌میتونی‌داشته‌باشی💙🫧!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه
بہ‌نآم‌اللھ...🌝!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌امام‌حسین:)
بہ‌نآم‌اللھ...👐🏻!
۱-راجب پارت نظر بدین😂😔!' ۲-سلام سعی میکنم چشم💙!' ↬🌝🌿@ghatijat
-کی‌بیام‌کربلا‌‌‌فقط‌، قربون‌صدقه‌ات‌برم🙃🤍:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-خودمونیم‌عجب‌صحن‌وسرایی، عجب‌کربُ‌بَلایی‌داری🙃❤️‍🩹:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه
#رمان <پاࢪٺ8> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> فاصله‌ای میلیمتری‌ باهاش داشتم و
<پاࢪٺ9> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> حس نگرانی و خوشحالی پارادوکس عجیبی رو برام درست کرده بود؛ از یه طرف خوشحال بودم که باهام همراه میشه، از یه طرف هم نگرانش بودم، ممکن بود آسیب ببینه، ولی با یادآوری اینکه به قول خودش شمشیر زنِ ماهریه تقریبا خیالم راحت شد، ولی بازم نمیتونستم جلوی دلشوره‌هام رو بگیرم؛ با سوالی که کرد از افکارم بیرون اومدم: «راستی قدرت‌ات چجوریه؟ میتونی یکم در موردش توضیح بدی که متوجه بشم؟» نگاهی بهش کردم و گفتم: «خب ببین چندتا توانایی رو این قدرت برام فراهم میکنه؛ اول اینکه میتونم موقعی که بهم یا طرف مقابلم حمله میشه یک حفاظ درست کنم تا ضرباتی مثل ضربات شمشیر رو دفع کنه، البته این نکته رو هم بگم که تا یه حدی میتونم این حفاظ رو نگه دارم؛ مورد بعدی اینکه، خب، چجوری توضیح بدم، ببین مثلا یه نفر دست‌هات رو گرفته و ولت نمیکنه، من با قدرتم میتونم دست‌هاش رو کنترل کنم یا بهش فشار وارد کنم یا حتی بزنم بشکنم‌اش!» سکوت کرده بود که ادامه دادم: «و مورد آخر اینکه میتونم وسایل رو جا به جا کنم، مثلا اون لیوان رو ببین...» رد دستم رو گرفت و به لیوانی چشم دوخت که چند متر از ما دور بود و روی طاقچه جا خوش کرده بود؛ همینطور که بهش نگاه میکرد دستِ راستم رو بالا آواردم و اون لیوان رو به طرف خودمون کشوندم و روی میز قرارش دادم؛ دست‌هام رو پایین آواردم و منتظر واکنشی از جانب‌‌اش بودم که گفت: «چقدر عجیب! حداقل الان فهمیدم قدرت تو صد و هشتاد درجه با قدرت والدین من فرق میکرد؛ فقط یه سوال دیگه دارم، قدرتت‌ تَه نداره؟ یعنی بی نهایتِ؟» سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم: «نه همچین چیزی وجود نداره، هیچ قدرتی بی نهایت نیست، تو فقط میتونی اونو تقویت ببخشی، یا حالا با استفاده از تمرین‌های مخصوص و یا با بیشتر شدن سن‌ات خودش خود به خود تقویت میشه، که این مورد دوم برای من صدق میکنه؛ خب، منم یه سوال دارم، پدر و مادرت چه جور قدرتی داشتن؟» چهره‌اش حالت غمگینی به خودش گرفت که لعنتی به خودم فرستادم؛ حواسم نبود ممکنه ناراحت بشه؛ همونطور که سرش پایین بود و با انگشت‌هاش کشیده و سفیدش وَر میرفت، هوفی کشیدم و خواستم بحث رو عوض کنم که گفت: «اون روز یکم عجیب و غریب و فلسفی توضیح دادن، فقط تنها چیزی که از حرفاشون فهمیدم این بود که گفتن زخم‌ها رو ترمیم می بخشن!» سری تکون دادم و گفتم: «آها پس درمانگر بودن والدین‌ات؛ این یک قدرتیِ که فقط به افراد پاک سرشت داده میشه، هرکسی اینو نداره، به نظرم امکان اینکه تو هم قدرتِ درمانگری داشته باشی زیاده، البته به همین اندازه هم امکان اینکه کلا قدرت نداشته باشی و یا چیزِ دیگه‌ای باشه هم هست!» از جاش بلند شد و گفت: «شاید، ولی به نظر من وقتی تا الان قدرت‌ام ظاهر نشده اون احتمالی که کلا نیرویی نداشته باشم بیشتره، ۴۰ سالمه‌، اگه میخواست ظاهر بشه تا الان شده بود!» منم مثل خودش از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم؛ تقریبا پایین شکم‌اش میرسیدم و این برام خوشایند بود؛ میشه گفت به قول آرون نسبت به سن‌ام قدِ بلندی دارم؛ بیخیال این حرفا شدم و همونطور که کنارش وایساده بودم دست‌های گرم‌اش رو گرفتم و گفتم: «اونطور که من میدونم ربطی به سن و سال نداره، فقط پدیدار شدن قدرت نیازمند یک موقعیتِ خاصه، و خب به نظرم این موقعیت هنوز برای تو به وجود نیومده تا قدرت‌ات خودش رو نشون بده، برای من این اتفاق افتاد که قدرت‌ام ظاهر شد!» انگار که براش این قضیه جالب باشه به سمت تخت رفت و اونجا نشست؛ با دستش بهم اشاره کرد که به اونجا بیام و کنارش بشینم؛ شونه‌ای بالا انداختم و کاری که خواسته بود رو انجام دادم؛ کنارش نشستم و اول منتظر شدم که خودش حرفی بزنه؛ سکوتی که کرده بود بدجوری اذیتم میکرد؛ انگار که ذهنم رو خونده باشه عجله‌ای گفت: «باید زیر لفظی بدم تا تعریف کنی؟» خنده‌ای کردم و گفتم: «تا چی باشه زیر لفظی‌تون!» لبخندِ کشداری زد و انگشت‌ اشاره‌اش رو روی چونه‌اش قرار داد و قیافه متفکرانه‌ای به خودش گرفت؛ حدس میزدم توی ذهنش در حال پیدا کردن زیر لفظی باشه تا منم ماجرای ظاهر شدنِ قدرت‌ام رو براش تعریف کنم؛ تعریف کردنِ اون ماجرا یکم برام سخت بود ولی بخاطر آرون تصمیم گرفتم که این سختی رو برای چند دقیقه نادیده بگیرم؛ همونطور که بهش نگاه میکردم انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه جا به جا شد و رو به روم نشست؛ خواستم حرفی بزنم که لب‌های داغِش رو روی گونه‌هام قرار داد و آروم بوسید؛ حس قشنگی توی وجودم شکل گرفت با بوسه‌ای که روی گونه‌هام جا گذاشت؛ متعجب از کارش آبِ دهنم رو قورت دادم و بعد از کنترل کردن لرزشِ صِدام گفتم: «چشم کامل تعریف میکنم‌...» •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
سنجاق‌چک‌شه
#رمان <پاࢪٺ9> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> حس نگرانی و خوشحالی پارادوکس عجی
«‌چــشــم‌کـامـل‌تـعـریـف‌مـیـکـنـم😃💚» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }