eitaa logo
سنجاق‌چک‌شه .
985 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
_تیم‌استهلال‌دنبال‌چه‌می‌گردی؟! قرص‌قمر‌اینجاست؛ من‌ماهم‌را‌رؤیت‌کرده‌ام🥰♥️!" 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین‌عمل‌در‌ماه‌رمضان🌙✨!" [°•°استادعالی°•°] 🌿   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌همه‌ی‌اهل‌بیت‌علاقه‌داریم، ولی‌بیچاره‌ی‌امام‌رضاییم🌱💚!" 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ظهرهای‌رمضان‌ذکرحسین‌میگویم، بردن‌نام‌حسین‌وقت‌عطش‌میچسبد💔!" 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ13> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> هوا تاریک شده بود و ما هنوز بی
<پاࢪٺ14> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط آرون از خواب پریدم؛ هنوز گیجِ خواب بودم که چشمم به چهره پریشونِ آرون افتاد؛ ترسیدم، چند ثانیه همونجور بهش نگاه میکردم که به خودم اومدم و از جام بلند شدم؛ به چشمای سبزِ پریشون‌اش نگاه کردم و هول زده گفتم: «چی شده چرا قیافت اینجوریه؟» از جاش بلند شد و به اسب‌ش اشاره کرد؛ قبل از اینکه به اسب‌ش نگاه کنم چشمم به آتیشی افتاد که از قیافه و دودی‌ که ازش بلند میشد مشخص بود که تازگیا‌ خاموش شده؛ بیخیال شدم و به اسبِ آرون نگاه کردم؛ با دیدن وضعیتش خون توی رگ‌هام یخ بست؛ روی زمین دراز کِش بود و از پایِ چپِ عقبش‌ خون می‌چِکید؛ به خودم اومدم و رو به آرون گفتم: «چرا اینجوری شده؟» آرون به سمت اسبش رفت و گفت: «نمیدونم، از جای دندون‌هاش معلومِ کار گرگی چیزیه!» ترسیده حرفش رو قطع کردم و گفتم: «مطمئنی؟ اگه کار گرگ بوده چرا سمت ما نیومده پس؟» متعجب سمتم برگشت و گفت: «نرگس هنوز خوابی؟ دیشب بهت گفتم آتیش باشه پشه هم بهمون نزدیک نمیشه چه برسه گرگ! این اسبِ بیچاره هم چون از ما دور بوده آسیب دیده!» شرمنده از حرفی که بدون فکر زدم سرم رو پایین انداختم؛ از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که کنار اسب‌اش نشسته بود و یال‌هاش رو نوازش میکرد؛ خودم رو مسبب این حادثه میدونستم؛ اگه بخاطر من نبود‌ مجبور نمیشد اسب‌اش رو با خودش اینور اونور ببره؛ کنارش نشستم و گفتم: «متاسفم تقصیر منه، الان که نمیتونه راه بیاد باید چیکار کنیم؟» سمتم برگشت‌ و آروم گفت: «نزن این حرفو، تقصیر تو نیست، من بی احتیاطی کردم؛ چیزی نیست فقط مجبوریم بقیه راه رو پیاده بریم؛ یکم میتونه راه بیاد، شانس‌ خوب‌مون نزدیکِ اینجا دامپزشکی‌ رو میشناسم‌، باید بریم اونجا تا اسب رو بهش بسپارم‌، بعدا که کارمون تموم شد میام پس‌اش میگیرم!» سری تکون دادم و چیزی نگفتم؛ از جاش بلند شد و منم همینکار رو کردم؛ با ایما و اشاره بهم فهموند که فاصله بگیرم؛ چند قدم عقب رفتم و دست به سینه به حرکات‌اش نگاه میکردم؛ اسب‌اش رو بلند کرد و اونم به هر ضرب و زوری بود ایستاد؛ آرون کوله‌اش رو دوشِش انداخت و کیف من رو هم دستش گرفت؛ به سمتش رفتم و کیف‌ام رو ازش گرفتم و دورَم انداختم؛ لبخندی بهم زد و افسار اسب‌اش رو کشید و طوری که اذیت نشه اونو به سمتی نامعلوم‌ میبرد؛ منم پشت سرش میرفتم! •چـــنـــدســـاعــــت‌بـــعــــد• چند ساعت بود که همینطور بی وقفه حرکت میکردیم و هیچ حرفی بین‌مون رد و بدل نمیشد؛ منم ترجیح میدادم حرفی نزنم؛ همینطور که سرم پایین بود قدم برمیداشتم که یه دفعه به آرون برخورد کردم؛ سرم رو بلند کردم که ایستاده بود و برای فردی میانسال که چند متر اونورتر‌ کنار چندین‌ کره اسب‌ بود‌، دست تکون میداد؛ اون مرد هم لبخندی زد و به طرف‌اش اومد و باهم مشغول احوال پُرسی شدن؛ خجالت زده سرم رو پایین انداخته بودم و حرفی نمیزدم که اون مرد گفت: «این دخترِ خانوم زیبا کیه؟ دخترته؟» ترسیدم، کسی نباید از وجود من با خبر میشد؛ من الان به هیچکس جز آرون نمیتونستم اعتماد کنم، هرکسی ممکن بود راپُرت‌ مارو به اون مامور‌ها بده؛ آب دهنم رو قورت دادم و خواستم دروغی سرهم کنم که آرون ‌خیلی خونسرد گفت: «آره آقا رشید دخترمه!» ناخودآگاه لبخندی عمیق روی صورتم شکل گرفت؛ ترس و استرس چند دقیقه پیش‌ یادم رفت‌؛ از حرفش‌ حس قشنگی پیدا کرده بودم؛ مَنی که یادم نیست به جز پدرم کسی منو خَندونده‌ باشه و یا این حسی که الان دارم رو بهم منتقل کرده باشه؛ سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم که اون مرد که الان متوجه شدم اسمش رشیده‌ به حرف اومد و گفت: «آها، ولی تو که ازدواج نکردی!» به شدت فضول بود؛ یکی نیست بگه آخه به تو چه، اصلا نمیخواد ازدواج کنه؛ اصلا تا وقتی من زنده‌ام حق نداره ازدواج کنه؛ وا این چی بود من گفتم؟ اصلا به من چه، مگه من چیکارشم دارم میگم ازدواج نباید بکنه؟ پاک خُل شدم این چند روز؛ افکارم رو پس زدم که آرون گفت: «بعدا براتون توضیح میدم، فعلا این اسب من رو درمان کنین و پیش‌تون باشه کارم تموم شد میام ازتون میگیرمش‌، پاش آسیب دیده و فکر میکنم کار گرگ باشه، اگر زحمتی نیست یه مدت پیش شما باشه!» آقا رشید سری تکون داد و افسار اسب‌ رو از دست آرون گرفت و به طرف اسطبل‌ برد؛ منو و آرون هم پشت سرش راه افتادیم و وارد اسطبل شدیم؛ ‌اسب رو وادار کرد که روی زمین دراز بکشه و اونم که انگار منتظر همین اتفاق بود خودش رو روی زمین پخش کرد؛ مشغول وارِسی کردن پاش شد و رو به آرون گفت: «حدس‌ات درست بوده جای دندون‌های گرگه، شماهم میتونین برین، نگران هم نباش آرون جان، جاش پیش من امنه؛ راستی دخترت مثل خودت خیلی خوشگله، بهم دیگه رفتین!» آرون خجالت زده تشکری کرد و باهم از اسطبل خارج شدیم! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ14> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط
«بــــهــــم‌دیــــگــــه‌رفــــتــــیــــن🥲🌱» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
Hossein Sotoude - Age To Bekhay Aroomam Koni (128).mp3
5.74M
-اگه‌توبخوای‌آرومم‌کنی، میتونی‌حسین🙂💔:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
بہ‌نآم‌اللھ...💫!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌امام‌زمان:)
بہ‌نآم‌اللھ...🧡!
خوشحالم دوست داشتین💙🦋!" ↬🌝🌿@ghatijat
۱ و ۲-الان میذارم براتون💙!" ۳-سلام کدوم کلیپ رو میگید✨️؟!" ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وقتی‌آقامهدی‌باکری‌برای‌، جنازه‌برادرش‌هم‌پارتی‌بازی‌نکرد💔!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
+اِمـٰام‌علـۍ«؏»: دیروزکه‌گذشت‌و‌به‌فردا‌هم‌اطمینان‌نیست، امروزت‌را‌بااعمال‌صالح‌غنیمت‌شمار🦋🫀!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
برویدسراغ‌کارهای‌نشدنی‌تا‌بشود🙂💙!" -حضرت‌آقا- 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-هیچ‌چیز‌جای، کتاب‌راپرنمی‌کند💙🦋:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ14> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط
<پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و به طرفی نامعلوم راه افتادیم؛ البته مسیر برای من ناشناخته بود نه برای آرون؛ آرونی‌ که جنگل و قلمرو‌ هارو مثل کف دستش‌ بلده؛ همونطور که کنارش راه میرفتم‌ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم‌ که ریز ریز میخندید؛ با لحنی شاکی گفتم: «دقیقا به چی میخندی؟» با همون حالتش جوابم رو داد: «نخندیدم، لبخندِ شوق بود‌‌؛ آقا رشید گفت بهم دیگه رفتین‌!» جمله‌ی آخرش رو زیر لب گفت، به قصد اینکه من نشنوم‌؛ ولی خب نمیدونه هیچی از گوش من دور نمیمونه؛ ناخواسته‌ لبخندی روی صورتم شکل گرفت که سریع جمع‌اش کردم؛ نگاهی به آرون کردم که بر خلاف چند دقیقه پیش چهره‌ای جدی و جذاب به خودش گرفته بود و اطراف رو وارِسی میکرد؛ از سکوتش کلافه شدم و گفتم: «میگم خسته شدم کِی میرسیم؟» سر جاش وایساد و با انگشت‌ اشاره‌اش رو به رومون‌ رو نشون داد؛ رد نگاهِش رو که گرفتم چشمم به شهر افتاد؛ آرون پوزخندی‌ زد و حرکت کرد، منم پشت سرش راه افتادم؛ قبلا با بابا اینجا اومده بودم و میشه گفت تقریبا آشنام‌ با این شهر؛ وارد شهر شدیم، بعضی از مردم مشغول خریدهای روزمره‌شون بودن و برخی هم کاسبی‌شون رو می چرخوندن؛ گوشه‌ای هم دختربچه و پسربچه‌ های هم سن و سال خودم باهم دیگه بازی می‌کردن؛ مابین حرکت‌مون چند مرد به آرون سلام دادن و آرون به تکون دادنِ سرش اکتفا کرد؛ نگاه‌های خیره برخی مردم رو روی خودم حس میکردم؛ برای اینکه نگاه‌ها بیشتر نشه کُلاه شنل‌‌ام رو روی سرم انداختم، ولی انگار دست بردار نبودن؛ آرون هم که انگار متوجه موقعیت شد دستم رو گرفت و دم گوشَم گفت: «از کنارم جُم نخور نرگس‌!» باشه‌ای زیرلب گفتم و بیشتر به آرون چسبیدم؛ حس امنیت بهم دست داد‌ و دیگه مثل چند دقیقه قبل، ترسی توی وجودم حس نمیکردم؛ اما بازم دلشوره‌ی عجیبی داشتم؛ صدای مردمی هم که از کنارمون میگذشتن و حرف میزدن روی مُخَم بود؛ حرف‌هاشون قشنگ بود ولی خب من خجالت میکشیدم‌ و آرون هم دست کمی از من نداشت: «چقدر دختره خوشگله!» «پدر و دختر جفت‌شون خوشگلن!» «چقدر بدم میاد از این آرونِ!» با حرف آخر مردی که از کنار آرون گذشت و اون جمله رو به زبون آوارد و عصبی شدم و ناخواسته‌ دستِ چپ‌ام رو که در حِصار دست راست‌ آرون بود، فشار دادم؛ آرون که متوجه شد دست‌اش رو لِه کردم خنده‌ای کرد و گفت: «قربون عصبانیت و غیرت‌ات بشم من، ولشون کن اینا زیاد حرف میزنن، عه رسیدیم؛ بَه سلام داش یاورِ خودم!» لبخندی زدم و به مردی که آرون با صمیمیتِ زیادی بهش سلام کرد نگاه کردم؛ به نظر میومد باهم صمیمی باشن، از دست دادن و بغل کردن‌شون واضح بود این موضوع؛ یاور که چند دقیقه قبل در حال آهنگری بود، پیشبند‌ چرمی‌اش رو از تن جدا کرد‌، به من اشاره‌‌ای کرد و بعد رو به آرون گفت: «این دختر خانومِ خوشگل کیه؟» آرون به من نگاهی کرد، از توی چشماش میتونستم تردید رو بخونم؛ تردید داشت که راست بگه یا دروغ؛ خب راستش نسبت به این دوستش یاور حس خوبی داشتم، بخاطر همین با ایما‌ و اشاره بهش فهموندم‌ که مشکلی نیست؛ لبخندی زد و دوستش رو به گوشه‌ای بُرد تا ماجرا رو براش تعریف کنه؛ آرون گوشه‌ی دُکان در حال صحبت با یاور بود و منم از فرصت استفاده کرد و رفتم تا چرخی به اطراف بزنم؛ از بعضی دُکان‌ها رد شدم که چشمم‌ به پیرهنِ مردونه سبز رنگی جلب شد؛ کمی براندازش‌ کردم که فروشنده گفت: «میخوای بخریش‌ دخترم؟» سری تکون دادم، حس میزدم به تَنِ آرون خیلی بشینه؛ پولی رو که بابا برام گذاشته بود رو از توی کیف‌ام در آواردم؛ فروشنده‌ پیرهن رو توی پاکتی قرار داد و به دستم داد که توی کیف‌ام جاش کردم؛ هشت سکه به فروشنده دادم و از اونجا فاصله گرفتم؛ تصمیم گرفتم توی موقعیت خاصی بهش این پیرهن رو بدم؛ رو به روم رو نگاه کردم، با آرون مواجه شدم که به سرعت سمتم‌ میومد؛ وقتی بهم رسید بغلم کرد و جوری فشار میداد که خُرد شدنِ استخون‌ کمرم‌ رو حس میکردم‌؛ ازم جدا شد و با لحنی ترسیده گفت: «کجا بودی دختر؟ داشتم میمردم‌ از نگرانی، مگه نگفتم از کنارم جُم نخور‌؟! ولش کن اصلا، مهم اینه الان خوبی، ولی دیگه ازم فاصله نگیر باشه؟ الان هم بریم اینجا چیزی عایِدِمون نمیشه، باید بریم قلمرو بعدی، اینجا نیستن!» نذاشت جوابش رو بدم و ازم جدا شد، بوسه‌ای روی پیشونیم‌ کاشت و به طرف دروازه خُروج حرکت کرد؛ هنوز مبهوت‌ اون بوسه بودم، بعد از چند ثانیه به خودم اومدم‌ و به طرفش دویدم؛ کنارش قرار گرفتم و توی ذهنم در حال هضم کردن چند ثانیه پیش بودم، ولی انگار بیرون رفتنی نبود؛ همونطور که از دروازه خارج شدیم و از شهر دور میشدیم‌ آرون با لحنی که به شیطنت‌ آمیخته شده بود گفت: «نرگس خانوم قرمز شده چرا؟» ضربه‌ای به دستش زدم و جلوتر از خودش حرکت کردم، که با خنده به دنبالم اومد... •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و
«نـرگـس‌خـانوم‌قـرمـز‌شـده‌چـرا؟!😂😔» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-آدمی‌که‌امام‌رضاروداره، نبایداینجوری‌حرف‌بزنه💙🌎!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat