eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
916 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-وقتی‌آقامهدی‌باکری‌برای‌، جنازه‌برادرش‌هم‌پارتی‌بازی‌نکرد💔!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
+اِمـٰام‌علـۍ«؏»: دیروزکه‌گذشت‌و‌به‌فردا‌هم‌اطمینان‌نیست، امروزت‌را‌بااعمال‌صالح‌غنیمت‌شمار🦋🫀!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
برویدسراغ‌کارهای‌نشدنی‌تا‌بشود🙂💙!" -حضرت‌آقا- 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-هیچ‌چیز‌جای، کتاب‌راپرنمی‌کند💙🦋:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ14> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط
<پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و به طرفی نامعلوم راه افتادیم؛ البته مسیر برای من ناشناخته بود نه برای آرون؛ آرونی‌ که جنگل و قلمرو‌ هارو مثل کف دستش‌ بلده؛ همونطور که کنارش راه میرفتم‌ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم‌ که ریز ریز میخندید؛ با لحنی شاکی گفتم: «دقیقا به چی میخندی؟» با همون حالتش جوابم رو داد: «نخندیدم، لبخندِ شوق بود‌‌؛ آقا رشید گفت بهم دیگه رفتین‌!» جمله‌ی آخرش رو زیر لب گفت، به قصد اینکه من نشنوم‌؛ ولی خب نمیدونه هیچی از گوش من دور نمیمونه؛ ناخواسته‌ لبخندی روی صورتم شکل گرفت که سریع جمع‌اش کردم؛ نگاهی به آرون کردم که بر خلاف چند دقیقه پیش چهره‌ای جدی و جذاب به خودش گرفته بود و اطراف رو وارِسی میکرد؛ از سکوتش کلافه شدم و گفتم: «میگم خسته شدم کِی میرسیم؟» سر جاش وایساد و با انگشت‌ اشاره‌اش رو به رومون‌ رو نشون داد؛ رد نگاهِش رو که گرفتم چشمم به شهر افتاد؛ آرون پوزخندی‌ زد و حرکت کرد، منم پشت سرش راه افتادم؛ قبلا با بابا اینجا اومده بودم و میشه گفت تقریبا آشنام‌ با این شهر؛ وارد شهر شدیم، بعضی از مردم مشغول خریدهای روزمره‌شون بودن و برخی هم کاسبی‌شون رو می چرخوندن؛ گوشه‌ای هم دختربچه و پسربچه‌ های هم سن و سال خودم باهم دیگه بازی می‌کردن؛ مابین حرکت‌مون چند مرد به آرون سلام دادن و آرون به تکون دادنِ سرش اکتفا کرد؛ نگاه‌های خیره برخی مردم رو روی خودم حس میکردم؛ برای اینکه نگاه‌ها بیشتر نشه کُلاه شنل‌‌ام رو روی سرم انداختم، ولی انگار دست بردار نبودن؛ آرون هم که انگار متوجه موقعیت شد دستم رو گرفت و دم گوشَم گفت: «از کنارم جُم نخور نرگس‌!» باشه‌ای زیرلب گفتم و بیشتر به آرون چسبیدم؛ حس امنیت بهم دست داد‌ و دیگه مثل چند دقیقه قبل، ترسی توی وجودم حس نمیکردم؛ اما بازم دلشوره‌ی عجیبی داشتم؛ صدای مردمی هم که از کنارمون میگذشتن و حرف میزدن روی مُخَم بود؛ حرف‌هاشون قشنگ بود ولی خب من خجالت میکشیدم‌ و آرون هم دست کمی از من نداشت: «چقدر دختره خوشگله!» «پدر و دختر جفت‌شون خوشگلن!» «چقدر بدم میاد از این آرونِ!» با حرف آخر مردی که از کنار آرون گذشت و اون جمله رو به زبون آوارد و عصبی شدم و ناخواسته‌ دستِ چپ‌ام رو که در حِصار دست راست‌ آرون بود، فشار دادم؛ آرون که متوجه شد دست‌اش رو لِه کردم خنده‌ای کرد و گفت: «قربون عصبانیت و غیرت‌ات بشم من، ولشون کن اینا زیاد حرف میزنن، عه رسیدیم؛ بَه سلام داش یاورِ خودم!» لبخندی زدم و به مردی که آرون با صمیمیتِ زیادی بهش سلام کرد نگاه کردم؛ به نظر میومد باهم صمیمی باشن، از دست دادن و بغل کردن‌شون واضح بود این موضوع؛ یاور که چند دقیقه قبل در حال آهنگری بود، پیشبند‌ چرمی‌اش رو از تن جدا کرد‌، به من اشاره‌‌ای کرد و بعد رو به آرون گفت: «این دختر خانومِ خوشگل کیه؟» آرون به من نگاهی کرد، از توی چشماش میتونستم تردید رو بخونم؛ تردید داشت که راست بگه یا دروغ؛ خب راستش نسبت به این دوستش یاور حس خوبی داشتم، بخاطر همین با ایما‌ و اشاره بهش فهموندم‌ که مشکلی نیست؛ لبخندی زد و دوستش رو به گوشه‌ای بُرد تا ماجرا رو براش تعریف کنه؛ آرون گوشه‌ی دُکان در حال صحبت با یاور بود و منم از فرصت استفاده کرد و رفتم تا چرخی به اطراف بزنم؛ از بعضی دُکان‌ها رد شدم که چشمم‌ به پیرهنِ مردونه سبز رنگی جلب شد؛ کمی براندازش‌ کردم که فروشنده گفت: «میخوای بخریش‌ دخترم؟» سری تکون دادم، حس میزدم به تَنِ آرون خیلی بشینه؛ پولی رو که بابا برام گذاشته بود رو از توی کیف‌ام در آواردم؛ فروشنده‌ پیرهن رو توی پاکتی قرار داد و به دستم داد که توی کیف‌ام جاش کردم؛ هشت سکه به فروشنده دادم و از اونجا فاصله گرفتم؛ تصمیم گرفتم توی موقعیت خاصی بهش این پیرهن رو بدم؛ رو به روم رو نگاه کردم، با آرون مواجه شدم که به سرعت سمتم‌ میومد؛ وقتی بهم رسید بغلم کرد و جوری فشار میداد که خُرد شدنِ استخون‌ کمرم‌ رو حس میکردم‌؛ ازم جدا شد و با لحنی ترسیده گفت: «کجا بودی دختر؟ داشتم میمردم‌ از نگرانی، مگه نگفتم از کنارم جُم نخور‌؟! ولش کن اصلا، مهم اینه الان خوبی، ولی دیگه ازم فاصله نگیر باشه؟ الان هم بریم اینجا چیزی عایِدِمون نمیشه، باید بریم قلمرو بعدی، اینجا نیستن!» نذاشت جوابش رو بدم و ازم جدا شد، بوسه‌ای روی پیشونیم‌ کاشت و به طرف دروازه خُروج حرکت کرد؛ هنوز مبهوت‌ اون بوسه بودم، بعد از چند ثانیه به خودم اومدم‌ و به طرفش دویدم؛ کنارش قرار گرفتم و توی ذهنم در حال هضم کردن چند ثانیه پیش بودم، ولی انگار بیرون رفتنی نبود؛ همونطور که از دروازه خارج شدیم و از شهر دور میشدیم‌ آرون با لحنی که به شیطنت‌ آمیخته شده بود گفت: «نرگس خانوم قرمز شده چرا؟» ضربه‌ای به دستش زدم و جلوتر از خودش حرکت کردم، که با خنده به دنبالم اومد... •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و
«نـرگـس‌خـانوم‌قـرمـز‌شـده‌چـرا؟!😂😔» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-آدمی‌که‌امام‌رضاروداره، نبایداینجوری‌حرف‌بزنه💙🌎!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-ازهمه‌بریده‌ام‌آسان‌می‌گویم، توفقط‌برام‌مانده‌ای🙂❤️‍🩹:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وَفَدَبِحُسْنِ‌ظَنِّهِ‌اِلَيْكَ، ته‌دلم‌روشنه‌که‌هواموداری🥺🌎!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌🌿 ↬🌝🌿@ghatijat