eitaa logo
قطره‌های بارانی
2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
574 ویدیو
76 فایل
پاتوق کودک و نوجوان قطره‌های باران ویژه آقاپسرهای اول تا نهم هیئت کربلا❤ مجتمع فرهنگی باران💙 🌹با اجرای حاج‌آقاهای عزیز: بهشتی، چراغی، احمدی و مشکواتی ⌚ پنجشنبه‌ها رأس ۶:۵۷ شب 📌 اصفهان، خ ابن‌سینا، کوچه۴۳، مقبره علامه مجلسی @Baraniha_ir ۰۹۱۳۳۰۱۸۵۷۸
مشاهده در ایتا
دانلود
جلد ششم 🔽 جواب مهمان‌نوازی🎁 ✅مناسب برای گروه کودک و نونهال ⌛️مدت زمان خواندن کتاب: ۱۵ تا ۲۵ دقیقه 💢این کتاب دارای هفت قصه با محوریت مهمان‌نوازی است. قسمتی از کتاب: 💬 چوپان در زد. خدمت‌کار ارباب در را بار کرد. چوپان فوری پیش ارباب رفت و ماجرا را تعریف کرد. ارباب که مثل او خوشحال بود، فوری لباس‌های خود را پوشید👨‍💼 و همراه او به خانه امام حسین (علیه‌السلام) رفت و در زد. به چوپان گفت: <<کمی دورتر از او بایستد.>> امام حسین(علیه‌السلام) در را باز کردند. ارباب با احترام زیاد سلام کرد.🤝 چوپان که تعجب کرده بود، به صورت نورانی امام زُل زد. آنها مشغول صحبت شدند. چوپان جرئت جلو رفتن نداشت، می‌ترسید ارباب ناراحت شود. کمی بعد، ارباب او را صدا زد. چوپان جلو رفت. هنوز به خاطر مردن آن گوسفند ناراحت بود.😓 ارباب يك كيسه‌ى كوچك پول💰را نشان چوپان داد و گفت: <<از این به بعد، تو چوپان حسین بن علی(علیه‌السلام) هستی. او گلّه‌ی گوسفندان را از من خرید.>> صورت چوپان پر از امید شد.😍 به امام حسین (علیه‌السلام) گفت: <<ای پسر رسول خدا! ببخشید که شما را نشناختم.😅 شما خیلی بزرگوارید.>> امام حسین(علیه‌السلام) با لبخند گفتند: <<ای چوپان! آن مردی که در آن شب میهمان تو شد، برادرم حسن بود.💛 من به خاطر مهمان‌نوازی‌ات گله گوسفندان را به خودت می‌بخشم؛ برو و برای خودت زندگی کن>>.🎁 این کتاب، یکی از کتاب‌هاییه که می‌تونید پنجشنبه‌ها از کتاب‌خانه شهید علی لندی امانت بگیرید و بخونید. ❤️پاتوق‌کودک‌و‌نوجوان‌قطره‌های‌باران❤️ @ghatrehayebarani www.BARANIHA.ir
💢عماد و کاروان‌غول‌ها 🖌سیده‌نرگس میر‌فیضی ✅گروه کودک ⏳مدت زمان خواندن کتاب: ۵ تا ۱۰ دقیقه 📌داستان این کتاب، برداشتی است آزاد و کودکانه از روایتی درباره دوران کودکی امام‌‌جواد(علیه‌السلام) که درس شهامت و شجاعت را به ما می‌آموزد. یک روز وقتی داشتیم بازی میکردیم، بچه‌ها داد‌ زدند‌:‌ 《غول ها آمدند!》👿 همه جیغ زدیم و فرار کردیم.😲بعضی بچه‌ها خودشان را به کوچه های کناری رساندند.بعضی‌ها در خانه‌ی مردم پناه گرفتند و بعضی‌ها هم مثل من پشت گاریِ میوه‌فروش‌ها قایم شدند.😋 من از پشت گاری به کوچه نگاه میکردم و از ترس می‌لرزیدم. داشتم با‌خودم میگفتم:《این‌دفعه، دیگر آخرین باری است که روز غول‌ها از خانه بیرون می‌آیم!》😔 اما‌چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم: یکی از بچه ها وسط کوچه، روبه‌روی‌ غول‌بزرگ ایستاده‌بود و از جایش تکان نمی‌خورد! خوب که دقت کردم، دیدم همان پسر‌ مهربانی‌است که مرا عماد صدا می‌زد.😏 غول‌بزرگ‌ از‌ اسب پیاده‌شد و روبه‌روی پسر‌ مهربان ایستاد. یک پرنده‌وحشیِ‌قهوه‌ای هم روی شانه‌اش بود.🦇  غول بزرگ گفت:《چرا تو مثل بقیه بچه‌ها فرار نکردی؟!》 پسر مهربان گفت:《من کار‌ اشتباهی نکرده‌ام که بخواهم به‌خاطرش از دست‌ تو فرار‌ کنم! کوچه که باریک نیست، راه‌ تو را هم تنگ نکرده‌ام که لازم باشد بروم کنار. کاری به کارت ندارم. از هر طرف که می‌خواهی، برو.》😎 ❤️پاتوق‌کودک‌و‌نوجوان‌قطره‌های‌باران❤️ @ghatrehayebarani www.BARANIHA.ir
💢 آقا محسن 🖌 محمد‌علی جابری ✅ گروه کودک/ نونهال/ نوجوان ⏳مدت زمان خواندن کتاب: ۲۰ تا ۲۵ دقیقه 📌کتاب آقا محسن روایتگر داستان‌هایی از زندگی شهید عزیز محسن حججی است. این اثر به هِمَّت محمدعلی جابری نگاشته شده و وظیفه تصویرسازی‌های زیبای آن برعهده امیر گروسیان بوده است. 🔸️🔸️ ۲۱ تیر‌ماه سال ۱۳۷۰ پسرهای زیادی در ایران به دنیا آمدند، اما یکی از آنها ۲۶ سال بعد باعث افتخار همه ایرانی‌ها شد؛ محسن حججی در شهر نجف‌آباد به دنیا آمد.💝 پدرش راننده‌ تاکسی🚕 و مادرش خانه‌دار🏠 بود. از آنها دین و اخلاق را یاد گرفت و برای انجام واجبات دینی منتظر سن تکلیف نماند و از کودکی نماز و روزه را شروع کرد.🕌 در کودکی وقتی پدر و مادرش برای سحر ماه‌ مبارک رمضان بیدارش نمی‌کردند، بدون سحری روزه می‌گرفت.✨ قرآن را هم خیلی زود یاد گرفت و معمولا در صف صبح‌گاه مدرسه، او قرآن می‌خواند.🕋 شهید حججی از تنبلی و راحت‌طلبی بیزار بود👊 با اینکه می‌توانست سربازی‌اش را در نجف‌آباد باشد، به پیشنهاد خودش او را به پادگانی در دزفول فرستادند.👣 از سربازی که برگشت ازدواج کرد.⚘ به خاطر علاقه‌اش به شهادت، مدتی بعد از ازدواج شغل پاسداری را انتخاب کرد. بعد از اینکه داعش🤖 به سوریه حمله کرد، با التماس🙏 اسمش را در لیست متقاضیان دفاع از حرم نوشت و راهی سوریه شد. آقا محسن بعد از دوبار اعزام به سوریه در دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ به دست داعشی‌ها اسیر شد و دو روز بعد به شهادت رسید.💌 ❤️پاتوق‌کودک‌و‌نوجوان‌قطره‌های‌باران❤️ @ghatrehayebarani www.BARANIHA.ir
💢 چهار فانوس 🖌 سعید تشکری ✅ گروه:نوجوان 📌سازمان وکالت، شبکه‌ای ارتباطی، متشکل از امام معصوم(علیه‌ السلام) و عده‌ای از شیعیان نزدیک و وفادار به امام(علیه‌ السلام) است که تقریبا همزمان با روی کار آمدن بنی عباس (۱۳۲ق) و عصر امام صادق(علیه السلام) تأسیس، و با فرارسیدن عصر غیبت کبری و وفات علی بن محمد سَمَری آخرین سفیر امام عصر علیه‌السلام (۳۲۹ق) منحل شد. 📌اِقتضای پنهانی این جریان و آفت روزگار، اطلاعات کمی از نایبان امام زمان را به ما رسانده، ولی شرایط خاص آن عصر و جزئیات محدود تاریخی نکات بسیار ارزشمند و کاربردی در خود دارد که دستمایه «سعید تشکری» برای نگارش کتابی به‌ نام «چهارفانوس» و با موضوع نواب حضرت شده است. قسمتی از کتاب:🔽 _می‌ترسم ابوالحسن! می‌ترسم تو هم به سرنوشت ابن‌روح‌ دچار شوی. هیچگاه چهره همسرش از جلو‌ی چشمم کنار نمی‌رود. زمانی‌ که سراسیمه به خانه‌مان آمد و از زندان رفتن شویَش خبر‌دارم کرد. صدایش می‌لزید و اشکش بند نمی‌آمد. هرچه قدر به او شربت تعارف کردم حتی ذره‌ای ننوشید و میگفت که غم و بغض راه گلویش را گرفته است. دیده‌ام چه بر سر آنها آمده است و از حال تو نگرانم. آخر هم که دیدی در چه شرایط سخت و رِقَّت باری جان سپرد. ابو‌الحسن لبخندی دلگرم کننده زد و گفت: _اینکه از‌ خدایت باشد.او عاقبت‌به‌خیر دنیا‌و‌آخرت شد. در حدود چهل‌سال، وکالت و خدمت کرد و قدم‌ از‌ قدم کج نگذاشت. ❤️پاتوق‌کودک‌و‌نوجوان‌قطره‌های‌باران❤️ @ghatrehayebarani www.BARANIHA.ir
💢 بچه‌ای که نمی‌خواست آدم باشد 🖌 زهرا موسوی ✅ گروه: کودک/ نونهال ⏳مدت زمان خواندن کتاب: ۳۰تا ۳۵ دقیقه 📌کتاب «بچه‌ای که نمی‌خواست آدم باشد»، داستان پسربچه‌ای به نام «آدی» و شترش به نام «بچه» است که خاطره جمع می‌کند. این کتاب مجموعۀ 10 داستان کوتاه است. برخی از این داستان‌ها به یک واقعۀ تاریخی اشاره دارد که یکی از آنها واقعۀ غدیر است. من یک شتر یک ساله هستم و اسمم بچه است.😶 با اینکه هیچ شتری توی دنیا اسم بچه‌اش را بچه نگذاشته، اما دوست دارمِ من به این اسم زیاد است. به خاطر همین، این اسم را برای خودم‌انتخاب کردم.  من یک شتر خاطره جمع کنم.📒 هیچ شتری مثل من، خیلی‌تر از خیلی‌تر از خیلی، دلش نمی‌خواهد خاطره جمع کند.😍  پدر آدی صاحب ماست؛ ما، یعنی من و پدر و مادرم. آدی دوست من است. او، یعنی آدی، پسر صاحبِ ماست. دوست دارمِ آدی به جمع کردن خاطره مثلِ من نیست.😕  دوست دارمِ آدی به یک عالمه بازی کردن و لَج درآری است.🤪 اما چون دوست دارمش، به من زیاد است، دو تا کار انجام می‌دهد: اول اینکه برایم خاطره تعریف می‌کند؛ دوم اینکه برایم خاطره می‌سازد.👌 مثل همین الان که با آدی آمده بودیم خانه دوست پدرش تا دو کیسه گندم ببریم خانه.🍞 آدی خودش را محکم به من چسباند و گفت:«زودباش، زود باش بچه، فرار کن.»😯 زود باشِ من برای فرار‌ زیاد بود. بیشترتر از آن نمی‌توانستم زود باشم و تند بدوم😟 به پشت سرم نگاه کردم. هنوز آن چند نفر دنبال ما بودند. آدی گفت:«همه‌اش تقصیر تو است.» 😞 ❤️پاتوق‌کودک‌و‌نوجوان‌قطره‌های‌باران❤️ @ghatrehayebarani www.BARANIHA.ir