صد بار بنویس - @mer30tv.mp3
3.38M
.
آی قصه قصه قصه
صد بار بنویس
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh
.
سلام فرشته های نازنینم😘😍
صبح تون بخیر باشه گلهای زندگی🌻🌼🌸🌺🌞
سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون سه تا سوره توحید بخونین لطفا❤️🌹
❓چرا سه تا؟
✅بچه ها جون چون خوندن سه تا سوره توحید ثواب یه ختم کل قرآن رو داره😍🤩
🧸@gheseh_gheseh
🔸️شعر کوهسنگی
🌸اینجا چه جای باصفاییست
🌱تفریحگاه ما همینجاست
🌸مخصوصا الان که بهار است
🌱این پارک خیلی سبز و زیباست
🌸زیر درختی میکند پهن
🌱بابا گلیم کهنهمان را
🌸میآورد از ساک بیرون
🌱مادر فلاسک و قندان را
🌸من دوست دارم توی این پارک
🌱بازی کنم خوشحال و خندان
🌸هنگام بازی با بهاره
🌱قایم شوم پشت درختان
🌸غیر از درخت و سبزه و گل
🌱استخر پر آبی همینجاست
🌸خیلی بزرگ و باشکوه است
🌱مانند یک دریاچه زیباست
🌸نزدیک ما کوهی بلند است
🌱کوهی که اسمش کوهسنگی است
🌸حتماً شکاف سنگهایش
🌱الان پر از گلهای رنگی است
🌸در چشم ما خیلی عزیز است
🌱کوهی که اینجا ایستاده
🌸زیرا امام هشتم ما
🌱یک روز بر آن تکیه داده
#امام_رضا_(ع)
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبور توپ از صفحه سوراخ سوراخ*
در این بازی فاصله ی دو میز رو با کاغذ یا روزنامه ای که سوراخ سوراخ کردید بپوشونید حالا بچه ها باید توپ ها رو بدون اینکه داخل سوراخ ها بیفته از روی کاغذها عبور بدن
#بازی_رقابتی
#دقت_تمرکز
🧸@gheseh_gheseh
1_11098777958.mp3
1.95M
#قصه_صوتی
💠 یک دروغ کوچولو
🔻موضوع: عاقبت دروغگویی، راستگویی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh
.
سلام بچه های گلم 😘👦👧
صبحتون بخیر و شادی🌞🌻🌼
عزیزای دلم برای سلامتی امام زمانمون سه صلوات بلند بلند بفرستین😘🌷🌹❤
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی تیمی خیلی خوب با کمترین امکانات😍😍
#بازی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️کلیپ شعر خورشید سرزمین ما
#امام_رضا_علیه_السلام
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی قایق
#آموزش_مرحله_ای
اموزش قایق با عدد 4 انگلیسی
🧸@gheseh_gheseh
.
آی قصه قصه قصه
قصه خیاطی که خانه می دوخت
یکی بود و یکی نبود. یک خانم🧕 خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های🪡🧵 رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
روزی، تنگ غروب خانم🧕 خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
داشت نان 🍞🧀🥗و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
« به به! بوی شکوفه های بهاری🌸🌺 است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
و من هنوز لباس 👚🦺نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
پیراهنی🥻 قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
خانم 🧕خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
فردا هم که بهار می شود. »
یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
پنجره بخر! »
خانم🧕 خیاط هم گفت: «باشد. »
پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره 🪟بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
خانم🧕 خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.
دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد.
داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به
خانه ی من نزن! در و دیوارم را نبر! »
اما طوفان به حرفش گوش نکرد.
سقف آبی خانه را هم لوله کرد، پیراهن نو🥻 را هم برداشت و رفت.
خانم🧕 خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش.
پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت.
خانم🧕 خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی🧵🪡 دید.
جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم 🧕خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت.
رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است.
آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل🌳🌳 صدای ناله شنید. رفت جلوتر.
دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد.
خانم🧕 خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود. آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت.
سوزن و نخش🪡🧵 را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت. مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت:
« تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ »
خانم 🧕خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد.
راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. »
مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل🌳🌳، یک خانه ی چوبی برای خانم خیاط ساخت. پارچه هایش را هم پرده های خانه کرد و گفت: «خانم خیاط! من تنهام. اگر شما هم تنهائی،
زن من باش! »
خانم 🧕خیاط گفت: «بله،
من هم تنهام. » و پیراهن نو را پوشید.
بهار آمد و روی خانه ی چوبی شکوفه 🌸🌺ریخت و همه چیز مبارک شد.
#قصه_متنی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕
اینم یه ایده برای نقاشی آخر هفته با بچه ها 😍❤
#نقاشی
🧸@gheseh_gheseh
پیشی حرف مامانو یادت نره.mp3
3.74M
.
آی قصه قصه قصه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh
.
سلام فرشته های مهربون😍😘
صبحتون بخیر باشه گلهای زندگی🌝🌞🌼
بچه ها جون میگم امروز برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون هم خودتون هم مامان و بابا نفری سه تا سوره توحید بخونین❤💙💛💜
🧸@gheseh_gheseh
🔸️شعر یک ستاره اشک
🌸باد می وزد
🌱پشت پنجره
🌸بوی گل گرفت
🌱شهر خاطره
🌸من نشستهام
🌱گوشهی حرم
🌸چادری سفید
🌱کردهام سرم
🌸زیر نور این
🌱گنبد طلا
🌸قد کشیدهام
🌱چون گل دعا
🌸یک ستاره اشک
🌱روی دامنم
🌸وقت رفتن است
🌱دل نمیکنم
#شعر
🧸@gheseh_gheseh