eitaa logo
قصه ها و سرگرمیهای کودکان
42.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
40 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD9c.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی روزگاری در یک روستای کوچک، پسرکی به نام "آرش"🧒 زندگی می‌کرد. آرش 🧒پسری کنجکاو و بازیگوش بود، اما یک مشکل داشت: او از ارتفاع می‌ترسید. وقتی از روی پل‌های بلند می‌گذشت یا باید از درخت‌های🌳🌳 بلند بالا می‌رفت، همیشه احساس می‌کرد که ممکن است بیفتد و آسیب ببیند. یک روز، در روستا خبر رسید که در بالای کوه،🏔 درختی🌳 بسیار بزرگ و قدیمی وجود دارد که میوه‌هایی بسیار کمیاب و با ارزش دارد. تمام روستا امیدوار بودند که کسی بتواند به آنجا برود و میوه‌ها را بیاورد تا درخت 🌳دوباره شاداب شود. همه کسانی که برای این کار داوطلب شدند، به دلیل ترس از ارتفاع، از رفتن منصرف شدند. ولی آرش🧒 که همیشه دوست داشت کاری متفاوت از دیگران انجام دهد، تصمیم گرفت که به کوه🏔 برود و از درخت میوه بیاورد. او با دل لرزانی به سمت کوه 🏔حرکت کرد. هر چه بالاتر می‌رفت، ترسش بیشتر می‌شد. ولی در همان لحظه به یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او می‌گفت: "شجاعت به این است که با وجود ترس، همچنان حرکت کنی." آرش🧒 به خودش گفت: "ممکن است بترسم، ولی باید شجاع باشم. شاید اگر به این میوه‌ها نروم، هیچ‌وقت نتوانم به دیگران کمک کنم." او به راه خود ادامه داد و بالاخره به درخت رسید. درخت🌳 بسیار بلند و پر از میوه‌های رنگارنگ بود. آرش🧒 ابتدا کمی ترسید، اما با دقت و اعتماد به نفس شروع به بالا رفتن از درخت🌳 کرد. هر قدمی که بالا می‌برد، ترسش کمتر می‌شد. وقتی به بالای درخت🌳 رسید، میوه‌ها را برداشت و با موفقیت به پایین برگشت. او نه تنها موفق به آوردن میوه‌ها شد، بلکه از ترس‌هایش هم عبور کرده بود. وقتی به روستا برگشت و میوه‌ها را به همه نشان داد، همه از شجاعت و اراده او شگفت‌زده شدند. آرش🧒 متوجه شد که شجاعت واقعی به معنای این نیست که ترس نداشته باشی، بلکه به این است که با وجود ترس، همچنان قدم برداری و به هدف خود برسید. او فهمید که بزرگ‌ترین قهرمان کسی است که حتی وقتی می‌ترسد، همچنان دل به کار می‌زند و از مشکلات عبور می‌کند. 🧸@gheseh_gheseh
💕💕 قصه کودکانه خساست روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک، مردی به نام "خسیس خان" زندگی می‌کرد. او بسیار ثروتمند بود و خانه‌ای بزرگ با باغی🌳🌳 پر از میوه‌های 🍊🍐🍎🍇خوشمزه داشت. اما با وجود ثروتش، هرگز حاضر نبود چیزی به دیگران بدهد. حتی وقتی همسایه‌هایش به کمک نیاز داشتند، خسیس خان می‌گفت: "نه! مال من است. من زحمت کشیده‌ام و هیچ چیزی نمی‌دهم!" یک روز، پیرمردی دانا به دهکده آمد. وقتی رفتار خسیس خان را دید، تصمیم گرفت او را درس بدهد. پیرمرد نزد او رفت و گفت: "خسیس خان، شنیده‌ام که تو باغی🌳🌳🌳 پر از میوه داری. می‌توانی یکی از سیب‌های 🍎باغت را به من بدهی؟" خسیس خان اخم کرد و گفت: "نه، چرا باید به تو سیب 🍎بدهم؟ خودت برو کار کن و بخر!" پیرمرد لبخندی زد و گفت: "پس بیا من به تو چیزی یاد بدهم. اگر قبول کنی، باغت🌳🌳 پرثمرتر خواهد شد." خسیس خان که از این حرف کنجکاو شده بود، قبول کرد. پیرمرد گفت: "هر وقت یکی از میوه‌هایت🍊🍐🍊🍇 را به کسی بدهی که نیاز دارد، درختان باغت خوشحال‌تر می‌شوند و میوه‌های بیشتری می‌دهند." خسیس خان ابتدا خندید و گفت: "این فقط یک افسانه است!" اما یک روز تصمیم گرفت امتحان کند. یک سیب🍎 به کودکی فقیر داد. روز بعد با تعجب دید که همان درخت🌳، سیب‌های بیشتری🍎🍏🍎🍏🍎 به بار آورده است. این کار را ادامه داد و هر بار که میوه‌ای به دیگران می‌داد، درختان باغش🌳🌳🌳 سرسبزتر و پربارتر می‌شدند. کم‌کم خسیس خان فهمید که کمک به دیگران، نه تنها باغش🌳🌳 را زیباتر می‌کند، بلکه دلش را هم شادتر کرده است. او دیگر به "خسیس خان" معروف نبود. مردم او را "بخشنده‌خان" صدا می‌زدند و او خوشحال‌تر از همیشه زندگی می‌کرد. نتیجه داستان: بخشیدن و کمک به دیگران، نه تنها زندگی آن‌ها را بهتر می‌کند، بلکه شادی و برکت را به زندگی خودمان هم می‌آورد. 🧸@gheseh_gheseh
قصه کودکانه: آرزوی ماهک ماهک، یک ستاره‌ی کوچک⭐️ و درخشان در آسمان بود. او هر شب کنار دوستانش می‌درخشید، اما همیشه آرزو داشت که روزی به زمین بیاید و از نزدیک دنیای آدم‌ها را ببیند. یک شب، وقتی ماه در آسمان لبخند می‌زد، ماهک با خودش گفت: "کاش می‌توانستم به زمین🌍 بروم و ببینم آنجا چه خبر است!" نسیم مهربان که در آسمان می‌چرخید، آرزوی ماهک⭐️ را شنید و گفت: "اگر بخواهی، می‌توانم تو را به زمین ببرم، اما یادت باشد که ستاره‌ها روی زمین مثل نورهای آسمان نمی‌درخشند." ماهک⭐️ با هیجان قبول کرد و نسیم او را به آرامی تا زمین پایین آورد. وقتی ماهک⭐️ به زمین رسید، خودش را در یک باغ پر از گل دید. پروانه‌ها 🦋🦋با خوشحالی دور او می‌چرخیدند و بچه‌ای که در باغ🌳🌳🌳 بازی می‌کرد، با تعجب به او نگاه کرد و گفت: "وای! چه سنگ کوچولوی درخشانی!" ماهک⭐️ متعجب شد! او دیگر در آسمان نبود و نمی‌توانست مثل قبل بدرخشد. کمی ناراحت شد و دلتنگ آسمان شد. همان لحظه، نسیم دوباره وزید و به ماهک⭐️ گفت: "خانه‌ی واقعی تو در آسمان است. بیا برگردیم!" ماهک⭐️ که حالا فهمیده بود جای واقعی‌ اش کجاست ، با خوشحالی سوار بر نسیم شد و به آسمان برگشت. از آن شب به بعد، ماهک ⭐️از صمیم قلب می‌درخشید و می‌دانست که هر کسی در جای خودش زیباترین است! پایان. دوست داشتی؟ 🧸@gheseh_gheseh
💕💕 قصه‌ی "خرگوش و هویج جادویی"🐷🥕 تو یه جنگل سرسبز،🌳🌳 خرگوش کوچولویی به اسم "پشمک"🐰 زندگی می‌کرد. پشمک🐰 خیلی شیطون و بازیگوش بود و عاشق هویج خوردن بود. یه روز که داشت دنبال غذا می‌گشت، یه هویج بزرگ و طلایی وسط علف‌ها دید! چشماش برق زد و با خوشحالی گفت: — «وای! این حتماً خوشمزه‌ترین هویج دنیاست!» اما وقتی خواست اون رو از زمین بکشه، هویج با صدای نازکی گفت: — «ای وای! لطفاً منو نکَن!» پشمک 🐰ترسید و با تعجب گفت: — «وای! تو حرف می‌زنی؟!» هویج لبخند زد و گفت: — «بله! من یه هویج جادوییم! اگه منو نکَنی و بهم آب بدی، هر روز یه هویج خوشمزه برات سبز می‌شه!» پشمک🐰 اولش باور نکرد، اما به حرف هویج گوش داد. هر روز با مهربونی بهش آب می‌داد. روز بعد، دید که کنارش یه هویج نارنجی و تازه رشد کرده! پشمک🐰 خیلی خوشحال شد و از اون روز فهمید که مهربونی همیشه یه جایزه‌ی قشنگ داره! و از اون روز به بعد، پشمک و هویج جادویی بهترین دوستای هم شدن! 🧸@gheseh_gheseh
💕💕 قصه شب: ماجراجویی قطره باران یک قطره کوچک باران💧 به نام "پَت‌پَت" در میان ابرهای ☁️☁️نرم و پُکّی زندگی می‌کرد. او همیشه از آن بالا به زمین نگاه می‌کرد و دوست داشت بداند روی زمین چه خبر است. یک روز، باد 🌬مهربان در گوشش زمزمه کرد: — «وقت ماجراجویی تو رسیده، پت‌پت!💧 آماده‌ای؟» پت‌پت💧 با هیجان گفت: — «بله! من می‌خواهم زمین را ببینم!» پس از مدتی، پت‌پت 💧همراه با هزاران قطره دیگر از دل ابرها 🌥☁️پایین پرید. او از میان هوا سر خورد، غلت زد و بالاخره روی برگ یک درخت🌳 فرود آمد. برگ از لطافت پت‌پت💧 خندید و او را به زمین هدایت کرد. پت‌پت💧 در خاک فرو رفت و ریشه‌های یک گل تشنه را دید. گل با مهربانی گفت: — «سلام پت‌پت💧! تو به من کمک می‌کنی تا بزرگ شوم؟» پت‌پت 💧با خوشحالی گفت: — «البته!» او به درون ریشه‌ها رفت و گل 🌼را شاداب کرد. اما ماجراجویی‌اش تمام نشده بود! او به سمت رودخانه‌ای کوچک سفر کرد، ماهی‌های🐟🐡 رنگارنگ را دید، به دریاچه‌ای رسید، و حتی به ابرها بازگشت تا دوباره سفر کند! و این‌گونه، پت‌پت 💧یاد گرفت که او همیشه بخشی از چرخه زیبای زمین است و همیشه در حال سفر و کمک به طبیعت خواهد بود. پایان 🧸@gheseh_gheseh
✨قصه امشب ✨ 🐻خرس کوچولو و زنبورهای عسل 🐝 🍯خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.🐝 خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب. این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند. خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود.😰 اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد. وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است📛. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانه‌اش برگشت. زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کرده‌اند. آن‌ها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت می‌کشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند. به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت می‌کشیدند ظرف عسل را پشت در خانه‌اش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید. خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.🐻🐝 🧸@gheseh_gheseh
💕💕 قصه کودکانه: خانواده مهربان در یک جنگل سرسبز و🌳🌳🌳🌲🌲 زیبا، یک خانواده خرگوش🐰🐰🐰🐰 با نام خانواده‌ی "مهربان" زندگی می‌کردند. این خانواده شامل بابا خرگوش، مامان خرگوشه و دو بچه‌ی بازیگوش به نام‌های نانی و نونو بود. یک روز صبح🌞، مامان خرگوشه گفت: "امروز می‌خواهیم خانه را تمیز 🧹کنیم. هرکس باید کمک کند!" نانی و نونو اول کمی غر زدند، اما بابا خرگوش لبخند زد و گفت: "وقتی باهم کار کنیم، زودتر تمام می‌شود و بعد می‌توانیم بازی کنیم!" نانی برگ‌های خشک🍂 را جمع کرد، نونو کف خانه را جارو 🧹زد، مامان خرگوشه آشپزی کرد🍵 و بابا خرگوش هم در باغچه هویج‌ها 🥕🥕🥕را مرتب کرد. وقتی کارها تمام شد، همه کنار هم نشستند و مامان خرگوشه یک کیک هویجی 🥮خوشمزه برایشان آورد. نانی با خوشحالی گفت: "چقدر لذت‌بخش است که باهم کمک کنیم!" و نونو اضافه کرد: "و چقدر خوشمزه است وقتی همه دور هم هستیم!" از آن روز به بعد، خانواده‌ی مهربان یاد گرفتند که با همکاری، هم کارهایشان را زودتر تمام کنند و هم بیشتر لذت ببرند.🥰 پایان 🧸@gheseh_gheseh
🌙داستان 🌙 🦈دوستان اعماق دریا 🐟 ✨روزی بود، روزگاری بود، در اعماق آبهای نیلگون اقیانوس🌊، دلفین 🐳بازیگوشی به نام "نیلو" زندگی میکرد. نیلو همیشه مشغول کشف گوشه وکنارهای جدید بود و از شنا کردن میان مرجان های رنگارنگ و موجهای خروشان لذت میبرد. یک روز، هنگام گشت وگذار، متوجه ماهی کوچکی به نام "نوشا"🐟 شد که به دام تور ماهیگیران افتاده بود. نوشا🐟 با چشمانی پر از ترس تقلا میکرد، اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، تور بیشتر دور بدنش می‌پیچید. نیلو 🐳بدون معطلی به سمت او شنا کرد و گفت: «نگران نباش، کمکت میکنم!» اما تور محکم بود و نیلو به تنهایی نمیتوانست آن را پاره کند. در همین فکر بود که لاکپشت پیری به نام "کاسکو" 🐢را دید که آرام از کنار صخرهای عبور میکرد. کاسکو 🐢با لاک بزرگ و سبزش شناخته شده بود و همه او را به خردمندی اش می‌شناختند. 🤓 نیلو🐳 فریاد زد: «کاسکو! کمک کن! نوشا🐟 گیر افتاده!» لاکپشت🐢 با آرامش خاصی نزدیک شد و گفت: «نگران نباشید، با هم میتوانیم این تور را باز کنیم.» کاسکو🐢 با منقارش شروع به بریدن طنابها کرد، نیلو 🐳هم با پوزه اش تور را میکشید و نوشا با حرکات سریع خود را از بین حلقه‌ها رها میکرد. پس از چند دقیقه تلاش، نوشا🐟 آزاد شد و با خوشحالی فریاد زد: «ممنونم! فکر میکردم همه‌چیز تمام شده...» کاسکو 🐢لبخندی زد و گفت: «دریا همیشه به یاری دوستانش می شتابد، به شرطی که با همکاری یکدیگر مشکلات را حل کنیم.» 🤝 نیلو🐳 با شور و هیجان پیشنهاد داد: «بیایید با هم دوستان خوبی باشیم و از موجودات دیگر هم محافظت کنیم!» از آن روز به بعد، نیلو،🐳 نوشا و کاسکو🐢 تبدیل به سه دوست ناگسستنی شدند. آنها با هم به گشت وگذار می رفتند، به ماهی‌های کوچک 🐟🐠🐡کمک میکردند و حتی گاهی لاکپشتهای🐢 جوان را از خطرات اقیانوس آگاه میکردند. و اینگونه بود که در اعماق دریا، دوستی و همکاری، تاریکترین مشکلات را به روشنایی امید تبدیل کرد... 💙 🧸@gheseh_gheseh
⭐️داستان امشب ⭐️ 🐿سنجاب و دانه🌱 درخت کهنسال بلوطی در بالای تپه ایستاده بود. ریشه‌هایش محکم در خاک فرو رفته بود و شاخه‌هایش به سمت آسمان کشیده شده بودند. او قرن‌ها شاهد آمد و شد حیوانات، انسان‌ها و تغییرات فصل‌ها بود. یک روز، سنجابی کوچک با عجله به سمتش دوید. سنجاب نفس نفس می‌زد و دانه‌ی بلوطی را محکم در پنجه‌هایش نگه داشته بود. "آقای بلوط! کمکم کنید! باد شدید دانه‌ی مرا از لانه‌ام دور کرد. اگر آن را زمین بگذارم، از بین می‌رود."🌰 بلوط کهنسال با صدای آرام و حکیمانه‌ای گفت: "سنجاب کوچک، نگران نباش. دانه‌ی تو به زودی جوانه‌ای می‌زند و به درخت تنومندی تبدیل می‌شود. اما این اتفاق فقط با گذشت زمان و پشتکار ممکن است. تو باید به طبیعت اعتماد کنی و کار خودت را انجام دهی." سنجاب گیج شده بود. "من چه کار کنم؟" 🐿 بلوط گفت: "آن را در جایی مناسب بکار. به آن آب بده. از آن مراقبت کن. اما بیش از حد نگران نباش. طبیعت راه خودش را می‌داند. گاهی اوقات، بهترین کاری که می‌توانی بکنی، صبر کردن است." سنجاب دانه را در خاک نرمی کاشت و با هر قطره باران، به آن آب داد. او گاهی اوقات به دانه سر می‌زد، اما نگران نبود. او به حرف‌های بلوط اعتماد کرده بود. پس از مدتی، جوانه‌ی کوچکی از خاک بیرون آمد.🌱 سال‌ها گذشت و از دانه‌ی کوچک، درخت بلوطی تنومند و زیبا رشد کرد. سنجاب پیر شده بود، اما هر روز به دیدن درخت می‌آمد و با افتخار به آن نگاه می‌کرد.🦋 🧸@gheseh_gheseh
داستان کودکانه🦋💙 خرگوش سفید 🐰و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی🐰 است. خرگوش🐰، روزی وارد جنگلی سبز 🌲🌲🌲و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید. سنجاب🐿، مشغول درست کردن لانه‌‏ای توی دل تنه درخت بود. خرگوش 🐰فریاد زد: - سلام آقای سنجاب🐿. کمک نمی‏خواهی؟ سنجاب 🐿عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش🐰 را داد و پرسید: - تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟ خرگوش 🐰دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت: - من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب 🐿حرف او را باور نکرد. خرگوش 🐰گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید🐰 می‏توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش 🐰خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک‏پشت 🐢پیر را دید. لاک‏پشت🐢 آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و پرسید: عمو لاک‏پشت🐢! می‏توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک‏پشت🐢، حرف خرگوش 🐰را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش🐰 سفید می‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه🌊 برساند. خرگوش🐰، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون🐒 را دید که یکی- یکی، نارنگی‏ها🍊 را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت: - خانم میمون🐒 زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی‏ها🍊 را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ی شما بیاورند. میمون 🐒هم حرف خرگوش🐰 سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی‏اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش 🐰سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند. خرگوش🐰، زیاد از خانم میمون🐒 دور نشده بود که جوجه‌‏ دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت🌳 به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید: - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟ جوجه‌‏ دارکوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏کنند. پس لطفا مرا توی لانه‏ام بگذار.» خرگوش🐰 که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: - اما من الان خسته‏ام. نمی‏توانم پرواز کنم! ناگهان بچه‏ دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق،🐰 نمی‏تواند پرواز کند.» خرگوش🐰 دستپاچه‏ تر شد و گفت: - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏کنیم. او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل🌳🌳🌳 ماجرا را فهمیدند، خرگوش🐰 سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل 🌳🌳🌳کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زند. 🧸@gheseh_gheseh
🌛داستان کودکانه🌜 ❄️ نفس و تفریح زمستانی❄️ یک روز زمستانی سرد، دختر کوچکی به نام نفس در روستای خود زندگی می‌کرد. او همیشه عاشق برف و بازی‌های زمستانی بود. ❄️ یک صبح زیبا، وقتی نگاهی به بیرون انداخت، متوجه شد که برف به طور شگفت‌انگیزی همه‌جا را پوشانده است. قلبش پر از شادی شد! 😍 او تصمیم گرفت تا با دوستانش، علی و سارا، بازی کند. نفس به سرعت لباس گرمش را پوشید و به بیرون دوید. 🏡 وقتی به پارک رسید، دوستانش قبلاً آنجا بودند و مشغول ساختن آدم برفی بودند. نفس هم به آن‌ها ملحق شد و با همکاری هم یک آدم برفی بزرگ و بامزه ساختند که با کلاه و شالگردن خوشگلی تزیین شده بود. 🌀 اما بازی آن‌ها به همین جا ختم نشد. علی پیشنهاد داد که با هم برف‌بازی کنند. آن‌ها به سمت یکدیگر توپ‌های برفی پرتاب کردند و صدای خنده‌هایشان به آسمان می‌رفت. 🌈 بعد از خستگی و شادی زیاد، نفس تصمیم گرفت تا شکلات داغ درست کنند. همه با هم به منزل نفس رفتند و به کمک هم، شکلات داغ را درست کردند. وقتی نوشیدنی داغ را نوشیدند، گرمای آن‌ها را پر از شادی کرد. 🌸✨ نفس و دوستانش در آن روز زمستانی یاد گرفتند که بهترین سرگرمی‌ها در کنار یکدیگر انجام می‌شود و عشق و دوستی ارزشمندتر از هر چیزی است. 💟 و از آن روز به بعد، هر زمستان با یادآوری آن روز شیرین، نفس دوست داشتنی‌تر از همیشه به استقبال برف‌ها می‌رفت.❄️☂ 🧸@gheseh_gheseh
🌻قصه کودکانه 🌻 دندون فیل🐘 یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد. هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فندق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه. موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش." خدا از توی آسمون بهش جواب داد: "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم." موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت. تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. (به دندون های فیل میگن عاج) پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام." اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن. تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟" موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم." آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست پس آدم های سالم ثروتمند هستند همه باید مراقب ثروتشان باشند. شما چه ثروتایی دارین بچه های گل؟ 🧸@gheseh_gheseh