eitaa logo
قصه ها و سرگرمیهای کودکان
42.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
40 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD9c.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
‌   ‌ روباه نادان وگربه زیرک روباه نادان گربه دانا گربه اي 🐱به روباهي🦊 رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه 🦊حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟  روباه 🦊مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟  گربه 🐱با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم  روباه 🦊پرسيد : چه هنري ؟  گربه 🐱گفت : وقتي سگها🐶 دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت 🌳بپرم و جانم را نجات بدهم .  روباه 🦊خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها🐶 برخورد كني .  در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش🐶 رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .  تا روباه 🦊خواست كاري كنه ، سگها🐶 او را گرفتند .  گربه 🐱فرياد زد : آقا روباه 🦊شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد. 🧸@gheseh_gheseh
ایده نقاشی 🩵🎨🙂‍↔️ 🧸@gheseh_gheseh
داستان نصیحت اقای خر - @mer30tv.mp3
4.96M
🌟هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧 یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن🐧 کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی🐠🐟 می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو🐧 که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی🐟🐠 بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن🐧 کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن🐧 کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن🐧🐧🐧 به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن 🐧کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن🐧 کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن 🐧کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن 🐧کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه. 🧸@gheseh_gheseh
🧩عزیزای دلم چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟! 🧸@gheseh_gheseh