✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
۸ اسفند
🏆جایزه بزرگ
رضا، دانشآموز ممتاز و مؤدب مدرسهشان است و همچنین کاپیتان تیم محلهشان. آنها در مسابقات محلی توانستهاند تیمهای زیادی را شکست دهند.
روزی از روزها، تیمی به محله آنها میآید و دعوت به مسابقه میکند. رضا با اعضای تیم مشورت میکند و همه تصمیم میگیرند با این تیم تازهوارد مسابقه دهند.
روز مسابقه، رضا بعد از آمدن از مدرسه، نهار میخورد و کمی استراحت میکند. سپس مشغول انجام تکالیف مدرسه میشود و در حین درس خواندن، صدای در بلند میشود. مادرش میگوید: «رضا، در را باز کن.»
وقتی در را باز میکند، متوجه میشود بچهها مشغول گرم کردن و تمرینهای ورزشی هستند. عدهای هم با توپ تمرین میکنند. رضا به بچهها میگوید که کمی دیگر درس دارد و بعد به آنها ملحق میشود. بعد از اتمام درسش از مادرش میپرسد: «کاری نداری؟»
مادرش میگوید: «نه، فقط برای شب مقداری نان باید بخری.»
رضا قبول میکند و به سرعت نان میخرد. مادرش خوشحال میشود و میگوید: «الان عجلهای نداشتم، ولی خوب کاری کردی.»
رضا با اجازه مادرش به بچهها میپیوندد. بچههای تیم رضا میگویند: «چرا دیر آمدی؟ تیم حریف آمده و مسابقه الان شروع میشود.»
رضا بلافاصله لباس ورزشی به تن میکند و وارد تیم میشود. او حریف را ورانداز میکند و متوجه میشود که تمام آنها بزرگتر از بچههای تیم خودش هستند. اما چارهای نیست و باید مسابقه دهند.
نیمه اول با نتیجه یک بر صفر به سود تیم حریف تمام میشود. در نیمه دوم، تیم رضا با وجود اینکه ریزنقشتر بودند، حملات زیادی روی دروازه حریف انجام میدهند و رضا موفق میشود گل مساوی تیمش را وارد دروازه حریف کند.
دروازهبان تیم رضا از خستگی نمیتواند توپ را بگیرد و رضا جای او را میگیرد تا او کمی استراحت کند.
در نزدیکی آنها، زمین را برای کانال گاز حفاری کردهاند و راهی برای عبور باز گذاشتهاند.
رضا در حین بازی متوجه میشود که یک مرد سوار بر ویلچر از نزدیکی آنها عبور میکند.
او بار دیگر توپی را به جلو میاندازد تا بازیکنان تیمش به دروازه حریف حمله کنند. اما در حین بازی، متوجه میشود که مرد برای عبور از کانال حفاری نزدیک میشود و تلاش میکند تا از آنجا رد شود.
لحظهای به بازی نگاه میکند تا ببیند حمله تیمش نتیجه میدهد یا نه، که توپ با فاصله کم از کنار دروازه حریف میگذرد. وقتی دوباره نگاه میکند، میبیند مرد در تلاش است تا چرخش را از روی کانال بیرون بیاورد و هر چه بیشتر تلاش میکند، بیشتر به سمت کانال سرازیر میشود. در همین لحظه، بازیکنان حریف یک ضد حمله به دروازه رضا میکنند. رضا در میماند که از دروازه حفاظت کند یا به کمک آن مرد برود.
بالاخره تصمیم میگیرد و دروازه را رها میکند تا به کمک مرد برود.
وقتی مرد ویلچر سوار از او تشکر میکند، رضا به طرف دروازه برمیگردد، اما در همان لحظه توپ وارد دروازه میشود و سوت داور پایان مسابقه را اعلام میکند.
این کار رضا باعث میشود تمام بازیکنان به او اعتراض کنند، در حالی که تیم حریف در شادی و خوشحالی غرق شده و جایزه بزرگ را در دست دارند.
مرد جلو میآید و جریان را برای تمام بازیکنان تعریف میکند. وقتی بچهها از ماجرا باخبر میشوند، حتی تیم مقابل هم میگوید: «جایزه بزرگ متعلق به رضا است، نه ما!» و رضا را به دوش سوار میکنند و تا خانه میبرند.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
۸ اسفند
امام كاظم عليه السلام:
تُسْتَحَبُّ عَرامَةُ الصَّبىِّ فى صِغَرِهِ لِيَكونَ حَليما فى كِـبَرِهِ
شایسته است کودک به هنگام خردسالی، بازیگوش و پرنشاط باشد تا در بزرگسالی صبور و شکیبا گردد
کافی جلد6 صفحه51
#امام_کاظم💚
#حدیث
https://eitaa.com/joinchat/3138192024Cdb33f8839c
۸ اسفند
قصّههایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، آدم خوب امّا..._۲۰۲۵_۰۲_۲۶_۱۲_۳۲_۵۴_۷۴۹.mp3
10.38M
--❁ـ﷽ـ❁--
#قصّههاییاززندگیامامموسیکاظمع
قسمت چهارم: آدم خوب امّا...
📚کتاب: مجموعه قصّههای شیرین از زندگی معصومین (علیهمالسلام)
✍️نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات آستان قدس رضوی
#گروهسنی۷_۱۲سال
#امام_کاظم
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
۸ اسفند
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
۹ اسفند
🐨 کوآلای قهرمان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
توی یک جنگل قشنگ کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شاخه ای نشست.
جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند»
پروانه گفت: چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه، معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم.
جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد ترسیدند و سرهاشون رو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلی هم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم.
او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است، من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی.
کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید.
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید
فریاد زد: خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد.
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت: مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیایید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند.
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
۹ اسفند
سیمین بد اخلاق نباش😡
سیمین همیشه عصبانی بود و حرف های بد می زد برای همین هیچ کس باهاش دوست نمی شد و همیشه در حیاط مهد کودک تنها بود.
سیمین وسط حیاط ایستاده بود. بچه ها بازی می کردند ولی سیمین با هیچ کس بازی نمی کرد. صورت سیمین از عصبانیت قرمز شده بود، چون سارا و مینا دوست نداشتند با او بازی کنند.
سیمین با عصبانیت داد میزد: ای دخترهای بد، ای دخترهای بد
خانم ناظم تا صدا را شنید جلو آمد و پرسید: چرا داد می زنی؟ چرا آن قدر عصبانی هستی؟
سیمین باز هم داد میزد و بلند بلند می گفت: آخه این ها من را بازی نمی دهند
خانم ناظم به آرامی گفت: پس بهتره بری و باهاشون حرف بزنی ولی نه با عصبانیت
سیمین به خانم ناظم گفت: الان هم دارم همین کار رو می کنم دارم باهاشون حرف می زنم.
خانم ناظم گفت: نه عزیزم، تو داری فریاد می زنی و حرف بد می زنی. این جوری هیچ کس حرف تو را گوش نمی دهد.
سیمین زیر چشمی با صدای آروم به خانم ناظم گفت: ای بی ادب ها، ای بی ادب ها، چرا با من بازی نمی کنن.
خانم ناظم سر تکان داد و به سیمین گفت: این طوری هم نشد تو باز هم حرف بد زدی.
سارا و مینا دوان دوان پیش خانم ناظم آمدند.
خانم ناظم گفت: حالا که بچه ها آمدند با هم بازی کنید و دیگه به هم حرف بد نزنید.
سیمین تصمیم گرفت هیچ وقت حرف بد نزنه و بد اخلاق نباشه چون اون موقع هیچ کس دوستش نداره و تنها می مونه .
وقتی این قول رو داد دوباره دوستانش باهاش دوست شدند و کلی تو حیاط مهد با هم بازی کردند.
بچه ها هیچ وقت عصبانی نباشید و به هم حرف بد نزنید تا یک عالمه دوست خوب داشته باشید.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
۹ اسفند
سیمین بداخلاق نباش_۲۰۲۵_۰۲_۲۷_۱۲_۳۰_۳۰_۸۱۵.mp3
8.07M
--❁ـ﷽ـ❁--
👧🏻 سیمین بداخلاق نباش
🎯 هدف: عصبانی نباشیم و به هم حرف بد نزنیم تا یک عالمه دوست خوب داشته باشیم😊💞
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
۹ اسفند
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
۱۰ اسفند
🐿️ سنجاب کوچولو و نینی
در یک جنگل سرسبز روی یک درخت بزرگ سنجاب کوچولو با پدر و مادرش به خوبی و خوشی زندگی می کردند.
چند روز پیش مامان سنجابه یک نی نی کوچولو به دنیا آورده بود و حالا سنجاب کوچولو یک برادر ریزه میزه داشت.
سنجاب کوچولو از این اتفاق خیلی خوشحال بود. می خواست برادرش را بغل کند و با او بازی کند که مامان سنجابه گفت: نمی توانی این کار را کنی. باید صبر کنی تا نی نی بزرگ کند.
سنجاب کوچولو دوست داشت با مامان بازی کند؛ اما مامان دیگر وقت این کار را نداشت چون نی نی همیشه بغل مامان بود.
سنجاب کوچولو به اتاقش رفت و با اسباب بازی هایش بازی کرد؛ اما هنوز یک ساعت نشده بود که از تنهایی حوصله اش سر رفت. در همین موقع بابا سنجابه از سر کار برگشت سنجاب کوچولو دوید و خودش را در بغل بابا انداخت.
دوست داشت بابا با او بازی کند، اما بابا خسته بود و حوصله نداشت. اما وقتی نشست سریع نی نی را بغل کرد و با خنده او را بوسید.
سنجاب کوچولو که این صحنه را دید خیلی ناراحت شد. با خودش گفت: مامان و بابا دیگر من را دوست ندارند و همش به خاطر نی نی است. رفت توی اتاق و روی تخت خوابید. پتو را روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن.
بعد از مدتی مامان سنجاب کوچولو را صدا زد و گفت: عزیزم بیا، غذا آماده است! اما جوابی نشنید.
۱۰ اسفند
بابا سنجاب کوچولو را صدا زد اما باز هم جوابی نشنید.
مامان و بابا هر دو به اتاق سنجاب کوچولو رفتند و دیدند که سنجاب کوچولو در حال گریه کردن است.
مامان گفت: عزیزکم… سنجابکم… .
سنجاب کوچولو سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شما اصلاً من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا دست های سنجاب کوچولو را گرفتند، بلندش کردند و حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه صدای گریه نی نی بلند شد. اما مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی سوخت و گفت: مگر صدای گریه نی نی را نمی شنوید؟ بیایید با هم او را آرام کنیم!
حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند تا نی نی سنجابه را آرام کنند😊
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
۱۰ اسفند
زخم دل_۲۰۲۵_۰۲_۲۷_۱۳_۰۲_۴۴_۵۲۸.mp3
12.86M
--❁ـ﷽ـ❁--
زخم دل🦁
🎯 هدف: با حرفهامون دیگران رو آزار ندیم🗣
📚قصه های عامیانه
انتشارات: فانوس دانش
#گروهسنی۷_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
۱۰ اسفند