eitaa logo
‌قصه‌های خاله دینا
2.4هزار دنبال‌کننده
22 عکس
0 ویدیو
0 فایل
--❁ـ﷽ـ❁-- 🌛هر شب به اميد خدا حوالی ساعت هشت در خدمت بچه‌های عزیزم خواهم بود♡ ‌‌‌ 🎙قصه‌گو:‌ @Dina_5665 Join : https://eitaa.com/joinchat/3138192024Cdb33f8839c ‌ قصه‌های خاله دینا در روبیکا 👇 https://rubika.ir/ghesehaye_khalehdina
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌ سیمین بد اخلاق نباش😡 سیمین همیشه عصبانی بود و حرف های بد می زد برای همین هیچ کس باهاش دوست نمی شد و همیشه در حیاط مهد کودک تنها بود. سیمین وسط حیاط ایستاده بود. بچه ها بازی می کردند ولی سیمین با هیچ کس بازی نمی کرد. صورت سیمین از عصبانیت قرمز شده بود، چون سارا و مینا دوست نداشتند با او بازی کنند. سیمین با عصبانیت داد میزد: ای دخترهای بد، ای دخترهای بد خانم ناظم تا صدا را شنید جلو آمد و پرسید: چرا داد می زنی؟ چرا آن قدر عصبانی هستی؟ سیمین باز هم داد میزد و بلند بلند می گفت: آخه این ها من را بازی نمی دهند خانم ناظم به آرامی گفت: پس بهتره بری و باهاشون حرف بزنی ولی نه با عصبانیت سیمین به خانم ناظم گفت: الان هم دارم همین کار رو می کنم دارم باهاشون حرف می زنم. خانم ناظم گفت: نه عزیزم، تو داری فریاد می زنی و حرف بد می زنی. این جوری هیچ کس حرف تو را گوش نمی دهد. سیمین زیر چشمی با صدای آروم به خانم ناظم گفت: ای بی ادب ها، ای بی ادب ها، چرا با من بازی نمی کنن. خانم ناظم سر تکان داد و به سیمین گفت: این طوری هم نشد تو باز هم حرف بد زدی. سارا و مینا دوان دوان پیش خانم ناظم آمدند. خانم ناظم گفت: حالا که بچه ها آمدند با هم بازی کنید و دیگه به هم حرف بد نزنید. سیمین تصمیم گرفت هیچ وقت حرف بد نزنه و بد اخلاق نباشه چون اون موقع هیچ کس دوستش نداره و تنها می مونه . وقتی این قول رو داد دوباره دوستانش باهاش دوست شدند و کلی تو حیاط مهد با هم بازی کردند. بچه ها هیچ وقت عصبانی نباشید و به هم حرف بد نزنید تا یک عالمه دوست خوب داشته باشید. 📚|| @ghesehaye_khalehdina
سیمین بداخلاق نباش_۲۰۲۵_۰۲_۲۷_۱۲_۳۰_۳۰_۸۱۵.mp3
8.07M
--❁ـ﷽ـ❁-- 👧🏻 سیمین بداخلاق نباش 🎯 هدف: عصبانی نباشیم و به هم حرف بد نزنیم تا یک عالمه دوست خوب داشته باشیم😊💞 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
‌‌ ✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️ 🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
‌ 🐿️ سنجاب کوچولو و نی‌نی در یک جنگل سرسبز روی یک درخت بزرگ سنجاب کوچولو با پدر و مادرش به خوبی و خوشی زندگی می کردند. چند روز پیش مامان سنجابه یک نی نی کوچولو به دنیا آورده بود و حالا سنجاب کوچولو یک برادر ریزه میزه داشت. سنجاب کوچولو از این اتفاق خیلی خوشحال بود. می خواست برادرش را بغل کند و با او بازی کند که مامان سنجابه گفت: نمی توانی این کار را کنی. باید صبر کنی تا نی نی بزرگ کند. سنجاب کوچولو دوست داشت با مامان بازی کند؛ اما مامان دیگر وقت این کار را نداشت چون نی نی همیشه بغل مامان بود. سنجاب کوچولو به اتاقش رفت و با اسباب بازی هایش بازی کرد؛ اما هنوز یک ساعت نشده بود که از تنهایی حوصله اش سر رفت. در همین موقع بابا سنجابه از سر کار برگشت سنجاب کوچولو دوید و خودش را در بغل بابا انداخت. دوست داشت بابا با او بازی کند، اما بابا خسته بود و حوصله نداشت. اما وقتی نشست سریع نی نی را بغل کرد و با خنده او را بوسید. سنجاب کوچولو که این صحنه را دید خیلی ناراحت شد. با خودش گفت: مامان و بابا دیگر من را دوست ندارند و همش به خاطر نی نی است. رفت توی اتاق و روی تخت خوابید. پتو را روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن. بعد از مدتی مامان سنجاب کوچولو را صدا زد و گفت: عزیزم بیا، غذا آماده است! اما جوابی نشنید.
بابا سنجاب کوچولو را صدا زد اما باز هم جوابی نشنید. مامان و بابا هر دو به اتاق سنجاب کوچولو رفتند و دیدند که سنجاب کوچولو در حال گریه کردن است. مامان گفت: عزیزکم… سنجابکم… . سنجاب کوچولو سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شما اصلاً من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا دست های سنجاب کوچولو را گرفتند، بلندش کردند و حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید. یک دفعه صدای گریه نی نی بلند شد. اما مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی سوخت و گفت: مگر صدای گریه نی نی را نمی شنوید؟ بیایید با هم او را آرام کنیم! حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند تا نی نی سنجابه را آرام کنند😊 📚|| @ghesehaye_khalehdina
زخم دل_۲۰۲۵_۰۲_۲۷_۱۳_۰۲_۴۴_۵۲۸.mp3
12.86M
--❁ـ﷽ـ❁-- زخم دل🦁 🎯 هدف: با حرف‌هامون دیگران رو آزار ندیم🗣 📚قصه های عامیانه انتشارات: فانوس دانش 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
‌‌ ✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️ 🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
‌ ❄️ نفس و تفریح زمستانی❄️ یک روز زمستانی سرد، دختر کوچکی به نام نفس در روستای خود زندگی می‌کرد. او همیشه عاشق برف و بازی‌های زمستانی بود. یک صبح زیبا، وقتی نگاهی به بیرون انداخت، متوجه شد که برف به طور شگفت‌انگیزی همه‌جا را پوشانده است. قلبش پر از شادی شد! او تصمیم گرفت تا با دوستانش، علی و سارا، بازی کند. نفس به سرعت لباس گرمش را پوشید و به بیرون دوید. وقتی به پارک رسید، دوستانش قبلاً آنجا بودند و مشغول ساختن آدم برفی بودند. نفس هم به آن‌ها ملحق شد و با همکاری هم یک آدم برفی بزرگ و بامزه ساختند که با کلاه و شالگردن خوشگلی تزیین شده بود. اما بازی آن‌ها به همین جا ختم نشد. علی پیشنهاد داد که با هم برف‌بازی کنند. آن‌ها به سمت یکدیگر توپ‌های برفی پرتاب کردند و صدای خنده‌هایشان به آسمان می‌رفت. بعد از بازی، نفس تصمیم گرفت تا شکلات داغ درست کنند. همه با هم به منزل نفس رفتند و به کمک هم، شکلات داغ درست کردند. وقتی نوشیدنی داغ را نوشیدند، گرم شدند. نفس و دوستانش در آن روز زمستانی یاد گرفتند که بهترین سرگرمی‌ها در کنار یکدیگر انجام می‌شود و محبت و دوستی ارزشمندتر از هر چیزی است. و از آن روز به بعد، هر زمستان با یادآوری آن روز شیرین، نفس دوست داشتنی‌تر از همیشه به استقبال برف‌ها می‌رفت.❄️☂ 📚|| @ghesehaye_khalehdina