قصّههایی از زندگی امام زمان(عج)، بوی گل یاس_۲۰۲۵_۰۲_۱۲_۱۹_۰۸_۴۸_۹۱۲.mp3
10.6M
--❁ـ﷽ـ❁--
#قصّههاییاززندگیامامزمانعج
قسمت ششم: بوی گل یاس🌱
📚کتاب: مجموعه قصّههای شیرین از زندگی معصومین (علیهمالسلام)
✍️نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات آستان قدس رضوی
#گروهسنی۷_۱۲سال
#امام_زمان
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
--❁ـ﷽ـ❁--
✨قصّههایی از زندگی امام زمان (عج)✨️
قسمت اول: تصویری از بهار🌸
قسمت دوم: تولد یک ستاره 🌟
قسمت سوم: کبوتر دوستی🕊
قسمت چهارم: پرنده آرزو✨
قسمت پنجم: دکّان کوچک
قسمت ششم: بوی گل یاس🌱
#قصّههاییاززندگیامامزمانعج
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
حسادت 🦒🐘🦌
ظهر یکی از روزها توی باغ وحش، حیوونا داشتن استراحت میکردن و آروم با هم درباره قفس خالی توی باغ وحش حرف میزدن.
فیل گفت: این قفس خالی برای کیه؟
گوزن گفت: حتما برای یه حیوون خیلی بزرگه چون قفسش از قفس من بزرگتره.
خرس گفت: هر حیوونی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه.
شیر غرشی کرد و گفت: چقدر صحبت میکنین ، آروم باشین بزارین یه ساعت بخوابم.
یه دفعه در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن ، اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن و زرافه هم وارد قفس خالیه باغ وحش شد و یه نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت.
فیل از دیدن زرافه خوشحال شد چون زرافه حیوون آروم و بیآزاری بود و میتونستن دوستای خوبی برای هم بشن. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون میدونست که زور خودش از زرافه بیشتره و شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون میدونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیای باغ وحش رو بیشتر به خودش جلب میکنه و اون بیشتر میتونه استراحت کنه اما گوزن از زرافه خوشش نیومد و با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به او توجه نکنه و همه با زرافه صحبت کنن و باهاش بازی کنن.
گوزن مدتی با زرافه بد رفتاری کرد اما گاهی وقتها مجبور میشد با زرافه حرف بزنه و بعضی وقتها از غذای زرافه میخورد و گاهی وقتها هم تو قفس زرافه میرفت و باهاش بازی میکرد.
گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده و بعدها متوجه شد اگه حسادت نداشته باشه، با هر کسی میتونه دوست بشه حتی اگه دوستش از خودش قشنگتر و بزرگتر باشه چون حسادت کار بدیه و دوستها باید با هم مهربون باشن و به هم کمک کنن.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
قصههای جنگل دوستی، سیل و خانهی روباه_۲۰۲۵_۰۲_۰۹_۱۷_۱۲_۱۰_۵۷۶.mp3
7.14M
--❁ـ﷽ـ❁--
#قصههایجنگلدوستی
قسمت سوم: سیل و خانهی روباه🦊
🎯 هدف: در سختیها کنار هم باشیم و به هم کمک کنیم🌱
✍نویسنده: زهرا مالکی
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
🐶🦴 سگ حریص
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببرد سگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بود که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزدد وقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
او نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
برای همین شروع کرد به پارس کردن با
این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی رودخانه و آب استخوان را با خودش برد.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
🐢 لاکپشت گرفتار
روزی روزگاری در جنگلی بزرگ و سرسبز چهار دوست زندگی می کردند که خیلی با هم فرق داشتند، با این وجود دوستان خوبی برای هم بودند و همیشه به وقت نیاز به هم کمک می کردند. این چهار دوست موش،کلاغ، آهو و لاک پشت بودند.
داستان از آن جا شروع می شود که این چهار حیوان با این که در حالت عادی با هم دشمن هستند، اما در برابر بزرگترین دشمنشان به نام شکارچی است با هم متحدند و به هم کمک می کنند.
یک روز موش و کلاغ و آهو زیر یک درخت نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. ناگهان آنها صدای جیغ و فریاد شنیدند. صدا صدای دوستشان لاک پشت بود! او به دام شکارچی افتاده بود و در تور او اسیر شده بود.
آهو با ترس و دلهره فریاد زد: وای حالا چی کار کنیم؟
موش گفت: دوست عزیزم ناامید نشو. من یک نقشه دارم. و بعد سه دوست با هم درباره ی نقشه ی موش گفتگو کردند و یک نقشه ی بی عیب و نقص کشیدند.
آهو به طرف شکارچی که نزدیک تورش ایستاده بود دوید و یواشکی بدون اینکه شکارچی متوجه شود در مسیر شکارچی دراز کشید و خود را به مردن زد. کلاغ به طرف آهو پرواز کرد و طوری رفتار می کرد که انگار دارد به بدن آهو نوک می زند و آن را سوراخ می کند.
شکارچی بدون این که از چیزی خبر داشته باشد تورش را گرفت و به سمت خانه به راه افتاد. در بین راه چشمش به آهوی مرده ای افتاد. شکارچی کمی با خودش فکر کرد و تورش را پایین گذاشت و به طرف آهوی مرده رفت و گفت: وای این آهو مرده، من بدون دردسر به یک شکار خوب رسیدم.
کلاغ مدام به دور آهو پرواز می کرد و هر وقت شکارچی سعی می کرد او را از آن جا دور کند با شدت بیشتری بال می زد.
در این میان موش یواشکی خود را به تور شکارچی رساند و آن را جوید و پاره کرد و لاک پشت بیچاره را آزاد کرد.
کلاغ هم به محض این که دید لاک پشت آزاد شده قار قار بلندی کرد و از آن جا دور شد.
آهو هم با شنیدن صدای کلاغ متوجه شد که وقت فرار است. پس از جایش بلند شد و فرار کرد.
شکارچی که از این ماجرا بسیار تعجب کرده بود به طرف تورش رفت تا آن را بردارد و به خانه برود، اما متوجه شد که لاک پشت هم فرار کرده است. او با خودش فکر کرد و گفت: کاش آن قدر حریص و طمع کار نبودم🙁
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
لاکپشت گرفتار_۲۰۲۵_۰۲_۱۵_۲۲_۴۸_۱۱_۲۱۱.mp3
9.37M
--❁ـ﷽ـ❁--
🐢لاکپشت گرفتار
🎯 هدف: ۱_تنها راه نجات از مشکلات درست فکر کردنه🌸
۲_حریص نباشیم🌱
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
🌸🍃گل سر گمشده
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کَس نبود.
یه جنگل 🌳داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ و پر از درخت. حیوونهای
زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است. تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که……
تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت و هر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زد و این طرف و اون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بود ویه نگین طلایی روش داشت.
همه ی حیوونهای جنگل 🌳تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…
تانا با ناراحتی پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. تانا به مادرش گفت: مادر جون، گل سر منو ندیدی؟
مادر گفت: سلامت کو عزیزم؟
تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کرد و گفت: مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست.
مامان باتعجب گفت: یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون داد.
مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت: برو توی جنگل🌳 و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی.
تانا به سمت جنگل 🌳پرواز کرد. اول از همه پیش سنجاب، یکی از دوستایی که همیشه با او بازی می کرد رفت. اسم سنجاب🐿 نانی بود. نانی وقتی تانا رو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بود وقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کرد و گفت: نانی تو گل سر منو ندیدی؟ نانی با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟
تانا با ناراحتی گفت: با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم.
نانی گفت: من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم.
تانا از نانی تشکر کرد و دوباره شروع به پرواز کرد. یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. اسم خرگوش🐰 پِتی بود. پتی مشغول تمیز کردن دور و بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشید و به سمت اون رفت.
تانا به دوستش سلام کرد و بدون معطلی پرسید: پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟
پتی گفت: همون که رنگش سفیدِ و خیلی برق میزنه؟
تانا گفت: آره درسته همونه، دیروز گمش کردم.
پتی با ناراحتی گفت: چه حیف شد خیلی قشنگ بود.
خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود.
جغد دانا تانا رو دید و دلیل ناراحتیش رو پرسید.
تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد. جغد دانا🦉 لبخندی زد و گفت: من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو کجا باید باشه.
تانا خندید و با خوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا🦉؟ کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم.
جغد دانا🦉 لبخندی زد و گفت: پس پرواز کن و دنبال من بیا.
دوتایی پرواز کردن و رفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن.
تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟
جغد دانا🦉گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق رو دوست داره و همیشه تو جنگل🌳 می گرده و این وسائل رو جمع می کنه.
وارد مغازه ی پرسیاه شدن و دیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن.
پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم.
جغد دانا🦉لبخندی زد و گفت: پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل 🌳چرخ میزدی، پیداش نکردی؟
پر سیاه خودش رو کمی تکون داد و ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟
تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت.
پر سیاه گفت: پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟ من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تانا خیلی خوشحال شد و گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
🐻 تپل و مپل 🐻
خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند. اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.
خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.
آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد.
هروقت می خواست برای آوردن عسل برود، تپل و مپل را صدا می زد و می گفت: «بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار. شما مواظب مادرتان باشید. در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.»
تپل و مپل می گفتند: «چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت، آن ها مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.
خانم خرسه تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.
تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند.
یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد. او باز هم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد.
تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند. ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند. ازناهار هم خبری نبود.
تپل گفت: «وای چه بدشد! مامان مریض شده. حالا چه کار باید بکنیم؟»
مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم. تو هم برای مامان سوپ درست کن.»
مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت. تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت.
دکتر پلنگ و مپل هم آمدند. دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت: «بچه ها، مادرتان زیاد کار کرده و خسته و بیمار شده است. بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند. به او غذاهای مقوی بدهید. او احتیاج به دارو ندارد.»
دکتر پلنگ رفت.
خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت: «به به!چه سوپ خوشمزه ای! دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد. پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه، باید برایش دکتر بیاورد. آفرین به شما تپل و مپل خودم!»
خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد. تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند. خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند. وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سر و صدا با هم بازی می کردند.
صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.
خانم خرسه از رختخواب بیرون آمد. به آقاخرسه سلام کرد و گفت: «نمی دانی در این چند روزی که نبودی، تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!»
آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید: «چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد.
آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت: «بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد. آفرین به شما بچه های گلم. من برای شما یک جایزه دارم.»
تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند: « چه جایزه ای پدرجان؟»
آقاخرسه جواب داد: «دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یاد بگیرید که چطور عسل جمع کنید.»
تپل و مپل خیلی خوشحال شدند، آنها از آقا خرسه تشکر کردند و رفتند تا کمی بازی کنند.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina