eitaa logo
قصه 🌼بازی🌼کاردستی🌸کارتون
1.2هزار دنبال‌کننده
900 عکس
1.2هزار ویدیو
35 فایل
💜ویدا کوه شکاف هستم 💚 معلم پایه دوم ابتدایی 💙قصه گو(قصه درمانی) 💛مشاوره تحصیلی با ۲۵ سال سابقه https://eitaa.com/joinchat/3916693699Ca16abbfa64 قصه درمانی با داستان های آموزنده،شعر،کاردستی، بازی و ایده های خلاقانه ،آموزش نقاشی،قرآن ،حدیث
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترک آواز خوان - @mer30tv.mp3
4.53M
دخترک اواز خوان کودکانه ❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️
کوکی دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود. در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە  وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد. لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی  دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی یاچیزی پیدا می کرد و می خورد.  یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشت، روی حفرە  را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان  پنهان کرد. لاکی خاکی عاشق برگ  و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد . گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت. روزها وشب ها حتی ماها گذشت. تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد. اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.  لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی  داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را کوکی گذاشت. کوکی رفت کنار مادرش لاکی خاکی  زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست. بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادرشان لاکی خاکی و حتی کوکی به سوی دریا می رفتند. لاکی خاکی  از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما  نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان  پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تخم ماندە بود کە لاک پشتی از آن  بیرون بیایید. لاکی  خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.  لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخم بیرون بیاید . کوکی گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.  لاکی خاکی  بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شدو روی کوکی چکید. کوکی کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید. : مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟ لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە  رو ببین ناخن ندارن . کوکی بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد. لاکی خاکی درست گفتە بود . انگشت های کوتاە  لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند. کوکی ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟ لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاهان رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاهان رو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون   ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی  بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە. کوکی نیز  نگران خواهرش شد بە فکر فرو رفت. فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم. قول میدم هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم . لاکی خاکی از شنیدن این جملەی کوکی خوشحال شد. دستی بە لاک محکم کوکی کشید و گفت: قول بدە  یادش بدی کە هروقت آدمها یا  دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون   پنهان بشید. قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنید. کوکی بە لاکی خاکی  قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد. لاکی خاکی کە خیالش راحت شد  گفت: من باید بروم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە  اتفاقی براشون بیوفتە.  معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.  تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و کوکی مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند. ☆نازنینم حالا باتوجه به قصه به سوالات پاسخ بده ۱-لاک پشت چزء کدام گروه مهره داران است؟ ۲-چگونه تولید مثل می کند ؟ ۳-با چه چیزی تنفس می کند ؟ ۴-بدنش از چه چیز پوشیده شده است ؟ 🌼💐💐💐💐💐💐💐💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋# لا لایی کن کودک من🌱 بخواب بخواب نازی جون 👈لطفا این پست رو برای بقیه هم فوروارد کنید .🙏🌸 🦋کانال قصه و شعر و بازی در ایتا و روبیکا👇👇👇 🆔 https://eitaa.com/ghesehaye_vida 🔷 https://rubika.ir/ghesehaye_vida 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
این مال کیه؟ در جنگلی بزرگ و زیبا سنجابی🐱به اسم سنجابک زندگی می کرد که عاشق همه چیزهای زیبا و جالب بود او هر چیز زیبایی که می دید بدون اینکه بپرسد این مال کیه ، بر می داشت.او وسایلی که بر می داشت را به خانه اش می برد و خانه اش را با آن ها تزئین می کرد. یک روز صبح سنجابک از صدای در بیدار شد در را که باز کرد خرگوش🐰 کوچولو را دید که گفت سلام سنجابک تو دستبند من رو ندیدی. من اونو برای روز مادر با میوه درخت کاج درست کرده بودم خیلی زحمت کشیدم. داشتم با خرگوش کوچولوها بازی می کردم گذاشته بودمش جلوی در خونه. اما الان هر چی می گردم نیست. سنجابک دستبند را داخل اتاقش گذاشته بود اما گفت نه من ندیدم چیزی. وقتی خرگوش🐰 رفت. سنجابک خیلی ناراحت شد آن روز روز مادر بود و خرگوش کوچولو هیچ چیزی نمی توانست به مادرش بدهد. سنجابک دستبند خرگوش را برداشت و رفت در خانه خرگوش را زد و با شرمندگی بهش گفت ببخشید من فکر کردم این دستبند مال کسی نیست آن را برداشتم. خرگوش کوچولو سنجابک را بخشید. و بهش قول داد که یک روز بهش یاد بدهد که چطور دستبند را درست کرده است. سنجابک خوشحال شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هر چیزی را از زمین بر ندارد. چرا که ممکن است مال کسی باشد و صاحبش به آن احتیاج داشته باشد.
4_5830018152670429223.mp3
13.15M
صوتی برای کودکان (این قسمت: الاغِ 🐃🐃🐃🐃🐃🐃 https://eitaa.com/ghesehaye_vida
🌳جوجه کلاغ پارک🌳 📚تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار. بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود. درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند. یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛ خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند. اما جوجه کلاغ نمی توانست باور کند که این موجودات به این شادی بتوانند چنین کارهای بدی بکنند. تا اینکه یک روز که تابستان از نیمه گذشته بود و جوجه کلاغ پر و بالش دیگر خوب بزرگ شده بودند و تمرین پرواز را به کمک پدر ومادرش به تازگی آغاز کرده بود چیزی را دید که خیلی برایش دردآور بود. ظهر بود و پارک خلوت بود. چند تا بچه دنبال گربه ای توی پارک می دویدند. گربه گویا که یکی از پاهایش زخمی شده بود. می لنگید و نمی توانست به خوبی بدود. سعی می کرد از دست بچه ها پشت درختی یا نیمکتی پناه بگیرد. بچه های آدمیزاد همان بچه هایی که جوجه کلاغ همیشه در حال بازی و شادی دیده بود گربه را با چوب و لگد می زدند و گربه بیچاره داشت درد می کشید و ناله می کرد. در همین زمان پیرزنی با نوه اش جلو آمدند. پیرزن بچه ها را دعوا کرد. آمد جلو که گربه را از روی زمین بردارد گربه از ترس اینکه پیرزن هم می خواهد آزارش دهد نزدیک بود دست او را گاز بگیرد. نوه پیرزن که پسری پنج شش ساله بود از توی سبدی که همراهشان بود ظرفی را در آورد و آن را نزدیک گربه گذاشت. گربه که پیدا بود بدجور گرسنه است ترسش را کنار گذاشت به طرف بشقاب خزید و شروع به خوردن کرد. تکه های استخوان را این ور و آن ور می کرد و خوب می لیسید و پاک می کرد. گربه که سرگرم خوردن بود پیرزن به او نزدیک شد، نوازشش کرد و به نوه اش گفت هر چه در سبد است را بریزد درون پلاستیکی و سبد را خالی کند. پسرک سبد را خالی کرد و مادربزرگ به آرامی گربه را بغل کرد و درون سبد گذاشت. بیمارستان چسبیده به پارک بود. گربه را بردند آنجا. جوجه کلاغ نیز از این درخت به آن درخت می پرید و آنها را دنبال می کرد. مادربزرگ سبد گربه را در حیاط بیمارستان پیش نوه اش گذاشت. رفت و پس از چند دقیقه با یک پرستار سفید پوش برگشت. پرستار زخم پای گربه را ضدغفونی و پانسمان کرد. مادربزرگ و نوه اش از پرستار تشکر کردند. پلاستیک را مادربزرگ برداشت و سبد گربه را نوه، از بیمارستان آمدند بیرون، سوار تاکسی شدند و رفتند. جوجه کلاغ نفسی با خیال راحت کشید و پیش خود گفت خدا را شکر؛ داشت از همه آدمها بدم می آمد. و از خدا خواست که این مادربزگ و نوه مهربان هیچ گاه گرفتار و غمگین نشوند. گروه سنی3تا7سال
- ناشناس.mp3
19.17M
قصه ی دوستی خرگوش ها 🐰 با صدای پگاه رضوی(پگاه قصه گو)  ❤️😍❤️😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗داستان یک کلاغ و چهل کلاغ 🦋قصه،شعر،کاردستی،بازی و....👇🌈 @ghesehaye_vida 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
چگونه ميمون پلنگ را شكست داد. - <unknown>.mp3
4.37M
«چگونه میمون، پلنگ را شکست داد» افسانه بومیان آفریقایی مترجم: نسرین صدیق گوینده: آزاده مقدم  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 «علی، فوتبالیست خوش اخلاق محله» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا ✅ موضوع قصه: آموزش ایثار به کودکان ┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
-متنی 🔆🍀خیاطی که خانه می دوخت🍀🔆 یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد. روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش. داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید! زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت: « به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش. فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب، پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد. خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟ فردا هم که بهار می شود. » یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر پنجره بخر! » خانم خیاط هم گفت: «باشد. » پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد. خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد. نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد. تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد. خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید. دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد. داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به خانه ی من نزن! در و دیوارم را نبر! » اما طوفان به حرفش گوش نکرد. سقف آبی خانه را هم لوله کرد، پیراهن نو را هم برداشت و رفت. خانم خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش. پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت. خانم خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی دید. جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت. رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است. آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل صدای ناله شنید. رفت جلوتر. دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد. خانم خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود. آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت. سوزن و نخش را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت. مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت: « تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ » خانم خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد. راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. » مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل، یک خانه ی چوبی برای خانم خیاط ساخت. پارچه هایش را هم پرده های خانه کرد و گفت: «خانم خیاط! من تنهام. اگر شما هم تنهائی، زن من باش! » خانم خیاط گفت: «بله، من هم تنهام. » و پیراهن نو را پوشید. بهار آمد و روی خانه ی چوبی شکوفه ریخت و همه چیز مبارک شد. 🍀 🔆🍀 🍀🔆🍀
21.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان تصویری قصه گو: معین الدینی انیماتور: عارفه رضائیان_رضوانه مشیری
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁 یک جعبه، وسط جاده افتاده بود. روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند. کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد. کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد. همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!» مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!» مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!» روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!» و دوباره به جان هم افتادند. مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا. ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند. سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!» و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند. مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید. 🐍 🎁🐍 🐍🎁🐍 🎁🐍🎁🐍 🐍🎁🐍🎁🐍
گربه اشرافی - @mer30tv.mp3
3.64M
گربه ی اشرافی یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰    
شبتاب-كوچولو.mp3
13.68M
💠 شبتاب کوچولو 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 🔻موضوع: دوست داشتن خود (پذیرش خویشتن)    
در-دیزی-بازه.mp3
2.65M
در دیزی بازه 🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈
ashti.mp3
882.8K
آشتی با صدای بانو مریم نشیبا💐
4_5866348452098606044.mp3
4.25M
شب بهارم از چی می‌ترسی ┄─┅ •••‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌸❃ ⃟📕 ⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ❃🌸••• ‌┅─┄