eitaa logo
دانلود
🍌🍌موز🍌🍌 میوه ای قدبلندم شیرین و مثل قندم محصول گرمسیرم تو پوستی زرد اسیرم چند تایی دسته دسته کنارهم نشسته برای رشد بدن آماده ام دوست من 🍌 🍌🍌 🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌🍌 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍲💭آش نخورده و دهن سوخته💭🍲 روزی روزگاری در زمان های قدیم، توی دهی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک؛ بالای تپه، توی یک خانه ی گِلی مشهدی حسن و زنش باهم زندگی می کردند. یک روز مشهدی حسن دلش برای رفیق شفیقش که مدت ها از او بی خبر بود تنگ شد. برای همین تصمیم گرفت او را به خانه اش دعوت کند. فردای آن روز دوستش قرار شد به خانه ی آن ها بیاید. به زنش گفت: «ای زن! فردا مهمان داریم؛ آشی درست کن!» فردا مشهدی حسن خوش حال با صدای قوقولی قوقوی خروسش از خواب بیدار شد. زنش را هم فوری صدا زد تا آش بپزد. کنار در خانه را آب و جارو کرد و منتظر شد تا دوستش از راه برسد. ساعتی نگذشته بود که مهمان سر رسید. مشهدی حسن با دیدن دوست قدیمی اش گُل از رویش شکفت و گفت: «به به؛ رفیق قدیمی. خوش آمدی. دلم برایت خیلی تنگ شده بود. اهل و عیال چه طورند؟» بعد از احوال پرسی او را به مهمان خانه برد. آن ها تا ظهر باهم از این در و آن در حرف زدند. گل گفتند و گل شنیدند. زن مشهدی حسن هم از آن ها پذیرایی کرد. ظهر که شد مشهدی حسن گفت: «این جا خانه ی خودت است. تعارف نکن و ناهار پیش ما بمان!» و توانست او را راضی کند. زن مشهدی حسن فوری سفره را آورد و پهن کرد. بعد هم یک کاسه آش برای مشهدی حسن و یک کاسه برای مهمان سر سفره گذاشت. بوی آش توی اتاق پیچید. مهمان گفت: «به به، دستت درد نکند مشهدی حسن جان! از بویش معلوم است که آش خیلی خوش مزه ای است.» مشهدی حسن گفت: «بسم ا...» و زودی رفت تا قاشق هم بیاورد. مهمان کنار سفره نشست. آب دهانش راه افتاده بود. کاسه ی آش را برداشت و کنارش گذاشت؛ که همان موقع دندانش درد گرفت و گفت: «ای وای. چه بی موقع دندانمان درد گرفت. حالا چه کنم؟» همان طور که دستش روی لپش بود گفت: «مشهدی حسن جان به دادم برس!» مشهدی حسن قاشق ها را توی سفره گذاشت و گفت: «چه شده؟» بعد خنده ی بلندی کرد و گفت: «آی آقا جان، درست است که بوی آش مجال صبر کردن نمی دهد اما چرا با این عجله خوردی؟ صبر می کردی که هم قاشق می آوردم و هم کمی آش سرد می شد و این جوری دهانت نمی سوخت.» دوستش از دندان درد شدید نتوانست جواب او را بدهد و بگوید من هنوز آشی نخورده ام که این جوری قضاوت می کنی. بعد با خودش گفت: «افسوس که آش نخورده و دهان سوخته شدم.» ا ز خجالت سرش را پایین انداخت و رفت تا فکری برای دندان دردش بکند. آشش هم در سفره ماند. 💭 🍲💭 💭🍲💭 🍲💭🍲💭 💭🍲💭🍲💭 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
از صف ایستادن بدم می آید_صدای اصلی_443297-mc.mp3
9.58M
🌼از صف ایستادن بدم میاد 🌸احسان کوچولو دلش میخواست همیشه و همه جا نفر اول باشه. او اصلاً دوست نداشت توی صف باشه ... 😊بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌷 شهید خانه ای دارد پدر در میان آسمان یادگارش مانده در دفتر شعر جهان شعر او شعر نماز وقت صبح و ظهر و شام قصه هایش در بهشت قصه های نا تمام یک شبی در جبهه بود بر سر سجاده اش پر زد از اینجا و رفت آن نگاه ساده اش مهر و تسبیحش فقط یادگارش مانده بود خوب می دانم پدر شعر رفتن خوانده بود 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر ﴿قلب‌بچه‌ها‌پرازعشقِخداست﴾ 🔸💚🔸💚🔸 🌸خدا به تو چی داده؟ 🌱یه قلبِ خیلی خوشگل 🌸یه قلبِ مهربونی 🌱که ما بهش می‌گیم دل 💚♥️💚 🌸این دل داره‌ همیشه 🌱آهنگِ ناز می‌خونه 🌸میگه که اینجا جایِ 🌱خدایِ مهربونه 💚♥️💚 🌸الهی قلبِ پاکت 🌱همیشه زنده باشه 🌸رویِ لبایِ نازت 🌱گُلهایِ خنده واشه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۰_۲۳۱۱۵۶۰۴۲.mp3
9.41M
🐍مار زنگی🐍 🙍‍♂گروه سنی: پیش دبستان و دبستان 🎤 با اجرای : آمنه جعفری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍥🍞نانوا🍞🍥 تنور داغ و هوا گرم با دلی شاد و خرم نان می پزد نانوا در گرما و در سرما چیده نان را روی میز چه خوشمزه و تمیز مرحبا!صد آفرین ای نانوای نازنین 🍞 🍥🍞 🍞🍥🍞 🍥🍞🍥🍞 🍞🍥🍞🍥🍞 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه شب سوسکه و مهمونای ناخونده یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود . یه خاله_سوسک مهربونی بود که با آقا_موشه در کنار هم سالیان سال بود که با خوشی و خوبی زندگی میکردن . خاله سوسکه هر روز کارش شده بود گرد گیری و نظافت و پخت و پز . خاله یه روز خیلی حوصله ش سر رفته بود و غصه دار بود . باخودش می گفت آخه تا کی اینجوری فقط بشورم و بسابم و خسته بشم . چرا نمیرم مسافرت ؟چرا نمیرم پیش دوستام و باهاشون درد دل نمی کنم ؟پس کی تفریح کنم؟ خلاصه ، اون روز حسابی دلش گرفته بود . اما یه اتفاق خیلی مهم رو فراموش کرده بود . یه اتفاق که هم واسه خودش و هم واسه اقا موشه خیلی مهم بود . اقا موشه از این که میدید خاله سوسکه هیچ حرفی از اون اتفاق نمیزنه تعجب کرده بود و با خودش میگفت : حتما امروز خاله میخواد منو امتحانم کنه . میدونم که اتفاق به این مهمی رو فراموش نمی کنه . بعد با خودش خندید و گفت : خاله فکر کرده من فراموشکارم . یادم رفته که امروز چه روزیه . واسه همینم بی حوصله س و دایم غر غر می کنه . خلاصه کوچولوهای مهربون جونم واستون بگه که ... اونروز داشت کم کم به شب نزدیک می شد اما خاله هیچ حرفی نمی زد . اقا موشه تصمیم گرفت کاری کنه . پس لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون . یه مدتی گذشت و از اقا موشه خبری نشد . خاله غصه دار یه گوشه نشست و همونجوری که دلش گرفته بود با خودش گفت . اینم از اقا موشه . منو تنها گذاشته و رفته دنبال کارای خودش . اینجوری نمیشه . من باید واسه خودم یه کاری کنم . که یک دفه یه چیزی تو ذهنش جرقه زد . با خودش گفت بهتره که بلند شم و یه کیک خوشمزه بپزم .اینجوری هم سرم گرم میشه هم وقتی اقا موشه برگشت خوشحال میشه چون خیلی کیک دوست داره . اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و دست به کار شد . هنوز کیکشو از تو اجاق در نیاورده بود که صدای در خونه به گوشش رسید . خاله خوشحال شد و رفت سمت در و با خودش گفت :حالا اقا موشه از اینکه میبینه چه خانم کدبانویی داره خیلی خوشحال میشه .اما وقتی در رو باز کرد همه ی دوستاشو پشت در دید. از تعجب خشکش زد . اون دید که همه ی دوستاش یکی یکی با هدیه های رنگ و وارنگ اومدن تو خونه و پشت سرشون اقا موشه اومد و یه هدیه ی بزرگ تو دستش بود و همگی با هم بلند فریاد زدند ... خاله جون تولدت مبارک 🎂 تولدت مبارک 🎂 .خاله که از خوشحالی زبونش بند اومده بود بهشون گفت : چه تصادف جالبی منم کیک🍰 پختم. بعد رفت کیک رو از اجاق در آورد و اومد پیش دوستاش و همگی با هم از کیک دستپخت خاله خوردن و خیلی شادی و بزن بکوب کردن و بعد خداحافظی کردن و هر کدوم رفتن خونه ی خودشون . 🎸🎺🎷 خاله سوسک قصه ی ما از همسر مهربونش به خاطر این اتفاق قشنگ تشکر کرد و بهش قول داد دیگه هیچ وقت تو خونه بی حوصله نباشه و هر وقت احساس دلتنگی کرد سر خودشو به یه کار مفید گرم کنه. اقا موشه هم از این که میدید چنین خانم مهربونی داره خوشحال بود.🐭 قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 امام زمان (عج) مادرم می گوید یک نفر در راه است از صدای پایش دل من آگاه است وقتی او می آید قاصدک می خندد راه های غم را بر همه می بندد ابرها می بارد چشمه ها می جوشد هر درختی در باغ رخت نو می پوشد مادرم می گوید روی ماهش زیباست گر چه از او دوریم او همیشه با ماست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شیر و شتر.MP3
25.12M
🦁شیر و شتر🐫 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
❤️🍎دو تا دست مهربون🍎❤️ شب بود. باران داشت بند می آمد، ولی زاغچه هنوز سر جایش نشسته بود زاغچه فکر کرد: وای داره عطسم می گیره. توی همین فکر بود که یک سایه آمد رو دیوار. زاغچه ترسید سایه بزرگ و بزرگ تر شد تا این که همه دیوار را گرفت. قلب زاغچه تند تند صدا کرد: تالاپ، تولوپ تولوپ... یک صدا کش دار و طولانی همه شب را پر کرد: میومیو..میو.. زاغچه ترسید. نوکش به هم خورد و صدا داد. زودی بالش را گذاشت لای نوکش. ولی بالش درد گرفت باز هم با ترس روی دیوار را نگاه کرد. وای سایه! هنوز آن جا بود. یک هو یه نفر گفت: پیشته... پیشته... زاغچه دید که یه هویی سایه رفت آن طرف دیوار و ناپدید شد. زاغچه نفس راحتی کشید بالش را از نوکش آورد بیرون. یه کمی زخمی شده بود. دل کوچولویش گرفت. حالا تو تاریکی با پرهای خیس با بال زخمی چه طوری باید می رفت خونه؟ صدا آمد. یک صدای در، چند صدای پا بعد دو تا دست کوچولو آمد و زاغچه را از روی شاخه بغل کرد و برد. کمی که گذشت زاغچه دید گوشه اتاق یک خانه نشسته. یک عالمه خوراکی رنگارنگ جلویش گذاشتند. بالش باند پیچی شده و یک دست کوچولو آرام نازش می کند. دل زاغچه پر از شادی شد. 🍎 ❤️🍎 🍎❤️🍎 ❤️🍎❤️🍎 🍎❤️🍎❤️🍎 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💛🍁 پاییز🍁💛 کلاغه میگه خبرخبر پرستوها میرن سفر حالا که فصل پاییزه برگ درختا می ریزه بارون می باره نم نم یه وقت زیاد یه وقت کم هوا یه خُرده سرده برگ درختا زرده پاییز خیلی قشنگه ببین چه رنگارنگه! 💛 🍁💛 💛🍁💛 🍁💛🍁💛 💛🍁💛🍁💛 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🧀🐭 موش كوچولو و مادرش🐭🧀 موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني مي بافت.  حوصله ي موش كوچولو سر رفت. پاشد و يواشكي از لونه اومد بيرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوي لونه نشست و شروع كرد به خاك بازي. بوي موش كوچولو به دماغ گربه ي شكمو كه همون نزديكي ها قدم مي زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوي لونه ي موش كوچولو ايستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازي بود كه گربه را نديد.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگيره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توي لونه نيست، اومد دم در . گربه  را ديد ، ترسيد و دم موش كوچولو را گرفت و كشيدش توي لونه و در را بست. موش كوچولو جيغ كشيد و گفت: واي دمم درد گرفت، چكار ميكني مامان؟ مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دير رسيده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را ديد كه دمش را روي كولش گذاشته بود و داشت مي رفت. نفس راحتي كشيد و مامانش را بغل كرد و بوسيد و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودي و نگذاشتي بلايي به سرم بياد. مامانش خنديد و گفت: بچه ي سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ي گربه ي شكمو بودي. بعد بافتنيش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهاي مامانش نگاه مي كرد تا ياد بگيرد و او هم بافتني ببافد و حوصله اش سر نرود. موش كوچولو فهميده بود كه نبايد بي اجازه ی مامانش از خونه بيرون بره چون ممكنه بلايي سرش بياد. 🐭 🧀🐭 🐭🧀🐭  🧀🐭🧀🐭 🐭🧀🐭🧀🐭 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یک درخت صد تا درخت_صدای اصلی_447339-mc.mp3
9.19M
🌲 یک درخت صدتا درخت 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌷 حضرت خدیجه علیها السلام مادربزرگ دوباره امشب یه قصه داره از حضرت خدیجه(س) حرفای تازه داره میگه: گلم خدیجه(س) بانویی رستگاره همسر پیغمبره کنار ماه، ستاره مادر حضرت یاس تو دامنش بهاره گفته رسول جانها خدیجه جان نثاره برام تا غار حرا آب و غذا میاره تمام اموالشو برا خدا میذاره هیچ کسی توی قلبم جای اونو نداره یه عده نامسلمون بی ادب و بی چاره اذیتش می کردن تا بگه دین نداره یا مثل آدم بَدا از دین حق بیزاره اما خبر نداشتن مادر ما بیداره با صبرو رنج بسیار حافظ دین یاره بعد هزار سال هنوز چراغ راه تاره مثل یه ابر  رحمت لطفش به ما می باره شاعر: سعید وحیدی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🎲🏵دارکوب نوک قرمز🏵🎲 یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید. یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟» دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم.» یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کم کم تاریک شد. یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید. دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید. دارکوب آن شب یک خواب عجیب دید. صبح که شد و همه بیدار شدند، رفت پشت پنجره و به یاسمن گفت: «من دیشب یک خواب دیدم.» یاسمن گفت: «چه خوابی دیدی؟» دارکوب گفت: «من توی خوابم دیدم بچه کرمها داشتند گریه میکردند و میگفتند تو رو خدا ما را نخور. ما تازه به دنیا آمده ایم. دوست داریم زنده بمانیم تا همه جای جنگل را ببینیم.» یاسمن گفت: «خب کرمها را نخور.» دارکوب گفت: «اگر من کرم نخورم، گرسنه میمانم.» یاسمن گفت: «پس باید دنبال غذای دیگری برای تو بگردیم.» آنها توی جنگل با هم قدم زدند تا برای دارکوب غذا پیدا کنند. توی راه سنجاب را دیدند که با دندانهای تیزش فندق میشکست. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی فندق بخوری؟» دارکوب گفت: «من که دندان ندارم.» آنها کمی جلوتر رفتند و به رودخانه رسیدند، چند لک لک توی آب شنا میکردند و ماهی میخوردند. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی ماهی بخوری؟» دارکوب گفت: «منقار من خیلی کوچک است، نمیتوانم ماهی بخورم.» هوا کم کم تاریک شد. یاسمن و دارکوب به خانه برگشتند. دارکوب رفت روی درخت نشست و یاسمن رفت توی آشپزخانه. مادر یاسمن ماکارونی خوشمزه ای پخته بود. یاسمن بشقاب غذایش را با خودش آورد توی اتاقش. دارکوب را صدا زد و گفت: «زود باش بیا پشت پنجره. میخواهم برایت کمی غذا بریزم.» او کمی ماکارونی ریخت پشت پنجره تا دارکوب هم غذا بخورد. آنها با هم ماکارونی را خوردند و خندیدند. 🏵 🎲🏵 🏵🎲🏵 🎲🏵🎲🏵 🏵🎲🏵🎲🏵 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روباه و لک لک 🦊🦊🦊🦊🦊 🦩🦩🦩🦩🦩 روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی  می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت  کند و به آنها بخندد. کسی  از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی  می کرد که باادب و خوش اخلاق  بود. روباه تصمیم گرفت  لک  لک را هم مسخره کند. یک  روز به لکل لک گفت :« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.» لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را  قبول  کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. ادامه دارد... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
موش موشک غرغرو_صدای اصلی_445971-mc.mp3
9.6M
🐭موش موشک غرغرو 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر ﴿ میلاد نبی اکرم ﴾ صلی الله علیه وآله 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸نور آسمان 🍃آمده زمین 🌸خشم و کینه را 🍃برده آن امین 🌸شهر مکه شد 🍃پاک و با صفا 🌸چون‌که آمده 🍃رحمت خدا 🌸بوده آن نبی 🍃پاک پاک پاک 🌸مثل یک گلی 🍃در میان خاک 🌸بوده در دلش 🍃عشق ایزدی 🌸بوده یاورش 🍃مرتضی علی ع 🌸دین او همان 🍃دین رحمت است 🌸دین کامل و 🍃دین آخر است 🌸دین مصطفی 🍃کامل و تمام 🌸بر محمد و 🍃آل او سلام 🌸🌼🍃🌼🌸 🍃🌼🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🐓خروس🐓🌿 دویدم و دویدم به یک خروس رسیدم گفتم سلام! نگام کرد قوقولی قوقو صدام کرد گفتم چقدر تو ماهی چش نخوری الهی پرهای رنگی داری تاج قشنگی داری الهی ای خروس جون هیچوقت نشی فسنجون 🐓 🌿🐓 🐓🌿🐓 🌿🐓🌿🐓 🐓🌿🐓🌿🐓 🍃🌼🍃🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💐 به نام خدای قصه های قشنگ 💐 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊 نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ👶🧕 مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد . مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. 🐧 مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد . نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت. مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت. مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد. به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه. کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟😒 نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره .🐜 مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی ! نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار . مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو . نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه . مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.😊 اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.😉   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دلم برای مامانم تنگ شده _صدای اصلی_399969-mc.mp3
9.66M
🏫دلم برای مامانم تنگ شده 🌼این قصه درباره ی ،محمدرضا امیرعلی، آرش و پارساست که امسال به مدرسه رفته و کلاس اولی هستن. توی مدرسه امید اتفاقات زیادی میفته و خانم معاون و معلم مهربان کلاس به بچه ها کمک میکنه که با هم مشکلاتشون رو بشناسن و راه حلی برای اونها پیدا کنن. در این برنامه یکی از بچه ها دلش برای مادرش تنگ شده و میخواد بره خونه... 🌸حالا ببینیم خانم معلم چطوری بهش کمک میکنه تا مشکلش رو حل کنه...👆 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🎗🏵آلو🏵🎗 گردم و گردو نیستم زرد و لیمو نیستم محصولی از تابستون تو خونه ها فراوون لواشکم حرف نداره اشک تو چشاتون میاره هم ترش و هم شیرینم رو شاخه ها ببینم 🏵 🎗🏵 🏵🎗🏵 🎗🏵🎗🏵 🏵🎗🏵🎗🏵 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6