تولد محسن(1).mp3
8.8M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای جالب و شنیدنی تولد محسن آقای حججی در نجف آباد
🔴 مامان و بابای محسن خیلی انسان های مومنی بودن، و بخاطر علاقه ای که به پسر حضرت زهرا(س) داشتن اسم پسرشون رو محسن گذاشتن....
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
#امام_زمان
سلام سلام بچّه ها
منتظران مولا
هزار و خرده ای سال
غائبه آقای ما
گفته به نائبانش
کنیم براشوم دعا
تو لحظه لحظه هامون
باشیم به یاد آقا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦌قصه کودکانه زرافه و آهو کوچولو🦒
آهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند.
به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون.
اهو کوچولو شروع کرد به رفتن به داخل جنگل که اول یک خرگوش رو دید سلام کرد و گفت اقا خرگوش شما غذا چی می خورید خرگوش سلام کرد وگفت هویج و ریشه درخچه های که شیرین هستند رو می خورم خرگوش گفت: چطور مگه چرا این سوال رو می پرسی اهو کوچولو اهو کوچولو گفت می خوام بدونم غذا چی می خوری وبعد هم خداحافظی کرد از خرگوش وبه گردش خودش توی جنگل ادامه داد.
همین جوری که داشت می رفت طوطی رو دید که بالای درخت روی شاخه نشسته بود به طوطی سلام کرد وگفت شما غذا چی می خورین طوطی سلام کرد به اهو کوچولو وگفت ما میوه درختها و دانه ها رو می خوریم طوطی هم گفت چطور مگه چرا پرسیدی اهو کوچولو هم گفت که می خوام بدونم که حیوانات دیگه چی می خورند و خدا حافظی کرد و به راه خودش توی جنگل ادامه داد که به یک زرافه رسید و به زرافه سلام داد گفت شما غذا چی می خورین زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .اهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده اهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره واهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه
🍃نتیجه: جلوی استعداد وشورو شوق کودکانه ی کودکان خود را به هیچ عنوان نگیرید وبا دقت به پیشرفت انها کمک کنید
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
✨🌺🌴✨🌴🌺✨
خدای مهربونم
نوشته تو کلامش
هر پدر و مادری
واجبه احترامش
باید باشه رفتارت
همیشه با محبّت
بالا نبر صداتو
پیش اونا تو صحبت
بابا و مامان ما
مثل چراغ خونن
نشونه ی رحمتِ
خدای مهربونن
#انس_کودکان_با_قرآن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دوران کودکی محسن.mp3
10.59M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای بازیگوشی و شیطنت های محسن حججی در کودکی👦🏻
🔴 محسن با انگشتری💍 که داشت یکهو آب ریخت روی صورت خواهراش👧🏻 اما اونها نفهمیدن چجوری محسن با یک انگشتر آب ریخت😂
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_دوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شکرگزاری 🤲
🌸 شکر میکنم خدا
🌸 هرکجا فقط تو را
🌸 مهربان تر از همه
🌸 ای امید قلب ما
🌸 ای که آفریده ای
🌸 ابر و باد و آسمان
🌸 آفریده ی تو هست
🌸 این جهان و آن جهان
#کودک
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🕊 مسابقه ی پرواز
کبوتر زرد، از پنجره داخل اتاق شد. چرخی زد و خودش را در آینه نگاه کرد. پرهایش را صاف کرد. از اتاق بیرون آمد و به کبوتر سفید اشاره کرد.
کبوتر زرد و سفید در آسمان، مسابقه ی پرواز گذاشتند. کبوتر زرد بالاتر رفت. نوکش را به ابر زد و بال هایش را سه بار به هم زد و معلق زد.
کبوتر سفید پایین آمد و لب پنجره نشست. کبوتر زرد گفت: نمی آیی دوباره مسابقه بدهیم؟
کبوتر سفید جوابی نداد. کبوتر زرد کنار کبوتر سفید نشست و گفت: به کجا داری نگاه می کنی؟
کبوتر سفید گفت: اون کیه آنجا نشسته؟
کبوتر زرد گفت: خب آینه است. کبوتری هم که می بینی، خودتی.
سفید گفت: من تا الان خودم را ندیده بودم.
زرد گفت: حالا که دیدی. بیا پرواز کنیم.
سفید گردنش را جلو برد و گفت: می خواهم خودم را بیشتر ببینم.
زرد گفت: پس پرواز چی؟
سفید چشم هایش را بیشتر باز کرد و گفت: بعدا پرواز می کنیم. الان فقط می خواهم خودم را ببینم.
زرد گفت: ولی قرار بود مسابقه سرعت بدهیم.
سفید گفت: میشه آینه را با خودمان ببریم؟
زرد گردنش را جلوتر برد و به آینه نگاه کرد.
سفید گفت: می خواهم همیشه خودم را ببینم.
زرد گفت: آن وقت چطوری پرواز کنیم؟
از بین کبوترها، سنگی رد شد و به آینه خورد. آینه تکه تکه شد. کبوترها پرواز کردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ آموزش #وضو برای کودکان
#کودک
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1737048T17605701(Web)-mc.mp3
4.78M
🐭دو موشِ برادر به نام های «فسقلی» و «قلقلی» کنار مادرشان زندگی می کردند.
مادر هر روز به آنها آموزش می داد که چه کارهایی را انجام دهند و چه کارهایی را انجام ندهند.
فسقلی به درس های مادرش بادقت گوش می کرد، اما برعکس قلقلی خیلی تنبل و....
#درسی_برای_موشها
#قصه #صوتی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍯🍶 شیر و عسل🍶🍯
به به چه طعم خوبی !
خوش مزه و سفید است
هر روز میخورم شیر
چون واقعا مفید است
با خوردن دو لیوان
قدم رسیده این جا
حتما دو سال دیگر
من می رسم به بابا
دندان شیری من
پوسیده بود ، افتاد
اما خدا به جایش
دندان محکمی داد
در سفره چیدم امروز
ماست و پنیر و سرشیر
ممنونم از تو ای گاو
از این که داده ای شیر
شیر و عسل اگر بود
در رودهای دنیا
مثل بهشت می شد
این باغ های زیبا
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر #ماه_رمضان
﴿ماه رمضان﴾
🌸ما بچههایِ مؤمن
🌱پایانِ ماهِ شعبان
🌸فکرِ هلالِ ماهیم
🌱با عشق و یادِ قرآن
🌸پیدا که میشود ماه
🌱تبریکمان بلند است
🌸در ماهِ روزه «تقوا»
🌱زیبا و دلپسند است
🌸گوید خدا دراین ماه
🌱مهمانِ خوبِ ما باش
🌸از بندِ هر خطایی
🌱آزاد و هم رها باش
🌸قرآن بخوان که ازآن
🌱لذت بری فراوان
🌸هرآیهاش ثوابی
🌱دارد چو ختمِ قرآن
🌸بهبه که فکر و ذهنت
🌱در چشمه سارِ قرآن
🌸پاک است و از تو خشنود
🌱پروردگار رحمان
شاعر : سلمان آتشی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#ضرب_المثل
کسی که بخواهد به قلّه ی یک کوه برسد، باید قدم قدم به طرف بالا حرکت کند.
نمی شود یک دفعه از پایین کوه به قله 🗻 آن رسید.
مثلا اگر بخواهی به قلّه دماوند⛰ برسی، بایدحتما دو سه روز کوهنوردی🚶♂ کنی.
کسی که بخواهد همه ی شاهنامه 📖 را بخواند، باید هر روز چند صفحه را مطالعه کند.
امکان ندارد که کسی یک روزه این کتاب📕 بزرگ را بخواند.
کسی که یک نقاش ماهر بشود، باید چند سال کلاس برود و برای تمرین، ده ها تابلوی نقاشی بکشد.
با دو سه روز نقاشی کردن، کسی نقاش نمی شود.
این مثال ها را زدم تا بدانی که رسیدن به هر هدفی📍، صبر می خواهد.
باید قدم به قدم به طرف هدف برویم.
وقتی که کسی از نردبان بالا می رود، یک دفعه پایش را از پله ی اول روی پلّه ی دهم نمی گذارد.
برای بالا رفتن از نردبان، باید پلّه پلّه به طرف بالا رفت.
هر کاری همین طور است. یعنی باید گام به گام به هدف نزدیک شد.
معنی ضرب المثل « نردبان پلّه پلّه»🪜 هم همین است.
📚برگرفته از کتاب شهر ضرب المثل ها نوشته غلامرضا حیدری ابهری
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
رفاقت باشهدا.mp3
10.59M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای تغییر مسیر زندگی محسن توسط رفقای جدیدش
🔴 محسن حسااااابی با شهدا دوست شده بود و دائم کتاب های شهدا رو میخوند و کتاب هاشون📚 رو به دوستاش معرفی میکرد.
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_سوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر
🔶چارشنبه سوری
#شعر_کودکانه
💥قدیماموقعِچارشنبهسوری
🌼میانِ نوجوانان بود شوری
💥به شادی بوته آوردندباهم
🔥و آتشمیزدندشباصبوری
💥بهنوبترویِآتشمیپریدند
🔥کجابودانفجاروچشمِکوری
💥ولیدرعصرِماهاانفجارست
🔥کنندازاحتیاطوعقلدوری
💥زنندبر رهگذر آسیبِ جدی
🔥شوداورژانسهمحتیضروری
💥به قدری پرخطر باشدکهآدم
🔥ندارد جرأتِ چارشنبه سوری
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#چیستان
#ماه_رمضان
کی هستم و چی هستم؟ با شمایم کوچولو
هر وقت که تو فهمیدی اسم منو زود بگو
منم یه سوره هستم از تو کتاب خدا
ماه رمضون که اومد توی شبی از شبا
که بود بزرگتر از هزار شبی بچه ها
خدا منو فرستاد بر خاتم انبیا
فرستاد اون شب خدا قرآن رو یک جا کامل
تا که با خوندن آن باشیم همیشه عاقل
پنج دونه آیه ام رو حتما تو هم شنیدی
حدس می زنم بدونی اسمم چیه ، فهمیدی؟
┏━━━━━━━━━━━━┓
جواب:سوره قدر
┗━━━━━━━━━━━━┛
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_روز
💐 به نام خدای قصه های قشنگ 💐
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊
نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ👶🧕
مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره.
نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .
مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.
نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. 🐧
مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟
نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .
نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت.
مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت.
مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد. به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه. کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟😒
نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره .🐜 مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی !
نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای
مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار .
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو .
نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .
مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.😊
اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.😉
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
Fereshteh.istgahekoodak.mp3
4.74M
دختری به نام فرشته
#قصه #صوتی
#دختری_بنام_فرشته
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
4_582660043673960507.mp3
209.7K
#شعر #ماه_رمضان
آهنگ عموپورنگ
🌸 مهمونی خدا 🌸
🌙 ماه رمضان مبارک 🌙
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍃🌸میگن وقتی
بهار داره از راه میرسه
باید قبلش گل ها رو خبر کرد🌸🍃
🍃🌸گل های قشنگم
میخواستم خبرتون کنم
بهار زیبای دیگه هم تو راه هست🥰
🌙ماه رمضان، ماه مهمانی خدا❤️
بهار زندگیتون بی انتها🌸🍃
رمضان بهار قرآن مبارک 🌸🎊🌸
#ماه_رمضان
#رمضان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🌳🐿«مهربانی و دوستی»🐿🌳
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
laneh_istgahekoodak.ir.mp3
6.85M
لانه جدید سنجاب کوچولو 🐿
#قصه #صوتی
#لانه_جدید_سنجاب_کوچولو
سنجاب کوچولو داشت داخل لپهاش رو پر از فندق و بلوط می کرد. چیزی به شروع زمستون نمونده بود. و باید تا می تونست برای روزهای سرد و برفی آذوقه جمع می کرد. یکدفعه احساس کرد از پشت سرش صدایی می شنوه. همونطوری که آخرین فندق رو توی لپش جا می کرد. آروم به طرف صدا برگشت و ….
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماه رمضان ، ماه مهمانی خدا
نوروزِ امسال عشقم
یه لطفِ دیگه داره
چرا که دعوتیم ما
به مهمونی دوباره
ما مهمونِ خداییم
خدای هر ستاره
خدایی که وجودش
همیشه برقراره
ما مهمونِ خداییم
و این یه افتخاره
برای هر کسی که
یه ماه و روزه داره
تو ماهِ روزه عشقم
بدی ها راه نداره
شیطون تو بند و زنجیر
نداره راهِ چاره
بارونِ نور و رحمت
از آسمون می باره
نوری که تا همیشه
تو قَلبا موندِگاره
ثوابِ ختمِ قرآن
بدونْ که بی شماره
حتی یه آیه خوندن
ثوابِ ختم و داره
دُعا ، سَحر ، مُناجات
اذانِ از مناره
غُروبا وقتِ اِفطار
که رَبَّنا می ذاره
شب های قدر و احیا
که تا سحر بیداره
قشنگ ترین لحظه ها
برای روزه داره
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#یک_قصه_یک_حدیث
🍃عنوان:پول
ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک میشد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست میدادند.
نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در
ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهرهی نانوا با تعجب نگاه کرد.
نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟"
عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید.
زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس میکرد که مردی نامرئی دارد از او میپرسد:
"چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟"
او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او میدانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد.
در تمام طول شب او کابوس میدید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود.
او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است:
«الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس»
🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت میکند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. "
عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ کودکانه سفره افطار
ویژه #ماه_رمضان 🌙
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1738358T14509395(Web)-mc.mp3
9.16M
مژده کوچولوی قصهی ما مثل همهی شما بچههای دوستداشتنی از چند روز قبل از شروع ماه مبارک رمضان لحظهشماری میکرد... بهتر است ادامهی داستان را بشنوید.
#قصه #صوتی
با صدای بانو مریم نشیبا 💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6