eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.3هزار دنبال‌کننده
259 عکس
300 ویدیو
1 فایل
﷽ تبلیغ نداریم⛔ قصه خواب ساعت ۲۱/۳۰ 🌷 ادمین👈 @AdmineKhob نماز @Namaz_Khob بازی @BazihayeKhob تربیتی @MadaraneKhob همسرداری @HamsaraneKhob مشاوران @MoshaveraneKhob آشپزی @AshpaziKhoob هنرکده @HonarkadeKhob زیارت خوب @ZiarateKhob گلخونه @GolkhoneKhob
مشاهده در ایتا
دانلود
17.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت دوم 🔸عزیز جون این قسمت قراره برای ما و نوه‌اش از بدقولی مردمی بگه که اصلا رسم مهمون نوازی رو به جا نیاوردن، قصه مردم کوفه! اما عزیز برای گفتن قصه این قسمت یه شرط گذاشته. نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت سوم ‌ 🔸عزیز جون امشب برامون از ماجرای آقا صولت گفته، آقا صولت مرد مهربونیه که یه گذشته عجیب و غریب داشته اما یه روز تو جوونی قصه یکی از آدم‌های کربلا رو که می‌شنوه زندگیش از این رو به اون رو می‌شه نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 قسمت پنجم ‌ 🔸این قسمت عزیز جون به آقا صولت سپرده تا برای یه جوون به اسم قاسم کار دست و پا کنن، قاسم قصه‌ای داره که خاطرش هم برای مادربزرگ و هم برای عموش سید حسین خیلی عزیزه... نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت ششم 🔸این قسمت عزیز جون و نوه کوچولوش باهم دیگه رفتن مجلس روضه ولی اونجا خانمی هست که حتی بعد از تموم شدن مراسم هم گریه‌اش بند نمیاد. عزیز می‌گه اشک‌های این زن یه دلیل مهم داره... نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت هفتم 🔸توی این قسمت با عزیزجون و نوه‌ش همراه می‌شیم تا بریم خونه لیلاخانوم؛ لیلاخانوم داستان عجیبی داره و سال‌هاست که چشم به راه پسرشه… علی‌اکبر. برای همینه که هرکی زنگ در خونه‌ش رو می‌زنه لیلاخانوم از وسط حیاط می‌گه: اومدم پسرم، اومدم علی‌اکبرم. نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت هشتم ‌ 🔸ماجرای امروز عزیز جون و نوه‌اش ماجرای ملاقات با بابای سمیرا تو هیئته. یه مرد مهربون و شجاع که بعد از جنگ حالا سال‌های ساله که روی یه صندلی چرخ‌دار زندگی می‌کنه و بچه‌ها صداش میز‌نن عمو عباس! نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 | قسمت نهم 🔸وقتی نوه کوچولوی عزیز خانوم خواب کمک خواستن امام حسین علیه‌السلام رو می‌بینه، گریه‌های عزیز بند نمیاد و بعد ماجرای نامردی اونایی که نامه نوشته بودن رو تعریف می‌کنه. نویسنده: حامد عسکری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖤 💔آزادگی حرّ؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻کاروان کوچک امام حسین که وارد عراق شدند، محلی را برای استراحت انتخاب کردند و آنجا چادر زدند؛ حرّ بن یزید ریاحی، مردی نظامی بود و ابن زیاد ستمگر به او مأموریت داده بود تا خود را به امام برساند و او را دستگیر کند و پیش او ببرد؛ حر همراه با لشکر هزار نفره اش به محل استراحت امام حسین رسید؛ ظهر بود و گرمای هوا انسان و حیوان را اذیت می‌کرد. با اینکه لشکر حر دور چادرهای امام حسین و همراهانش حلقه زده بودند، امام حسین با آنها با محبت رفتار کردند و به یارانشان فرمودند:«به این بندگان خدا و اسب هایشان آب خنک بدهید تا حالشان جا بیاید.» بعد امام به حر فرمودند:«ما به دعوت مردم کوفه، به عراق آمده‌ایم.» حر جواب داد:«من از دعوتی که می گویید، بی خبرم! و مأمورم شما را پیش ابن زیاد ببرم.» امام حسین فرمودند:«اگر مردم کوفه از دعوتشان پشیمان شده‌اند، ما به مکه برمی‌گردیم.» اما حر قبول نکرد و گفت:«نمی‌شود. جای دیگری را انتخاب کنید و راه بیفتید تا من از ابن زیاد اجازه بگیرم.» امام حسین مجبور به قبول کردن شد و کاروان امام با همراهی لشکر حر، به سمت مکانی نامعلوم به راه افتادند؛ تا اینکه در نزدیکی کربلا نامه ی این زیاد به حر رسید. ابن زیاد دستور داده بود، حر به امام حسین سخت بگیرد و آنها را در بیابانی خشک و داغ نگه دارد تا امام بیعت با یزید بی دین را قبول کند. حر از همه ی این کارهایی که مجبور بود به دستور ابن زیاد انجام بدهد، ناراحت بود و دلش نمی خواست امام حسین و خانواده‌اش را اذیت کند؛ چون او می دانست امام حسین نوه ی پیامبر و فرزند حضرت زهرا است. اما ابن زیاد ستمگر حر را مجبور کرد، اجازه ندهد آب به کاروان امام حسین برسد؛ تا اینگونه امام حسین تسلیم بشود. حر خودش را بین بهشت و جهنم می‌دید؛ او می دید که امام حسین چقدر مهربان است، می دید در کاروان امام حسین زنها و بچه های کوچکی هستند که گناهی ندارند، او دیگر می‌دانست که حق با امام حسین است و یزید و ابن زیاد ظالم و ستمگر و بی دین و بدجنس هستند. حر تصمیمش را گرفت؛ او پول و فرمانده ی لشکر بودن و همه ی امتیازهای دنیایی اش را دور انداخت و به سمت امام حسین رفت؛ شمشیر و سپرش را به زمین زد و سرش را پایین انداخت و گفت:«ای نوه ی رسول خدا؛ من را ببخش. من در حق شما بد کردم، اما پشیمانم.» امام حسین با مهربانی حر را بغل کردند و فرمودند:«تو آزاده هستی، مثل اسمت. خدا به تو خیر بدهد.» حر در آغوش امام حسین به بهشت رسید. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀داستان روز پنجم محرم- عبدالله بن الحسن (علیه‌السلام) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖤 💔زهیر؛ همسفر کاروان عشق ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻زهیر، یک‌ مرد بزرگ و ثروتمند و شجاع از مردم کوفه بود؛ یادتون هست گفتم که امام حسین و خانواده اش برای انجام حج به مکه رفته بودند؟؛ زهیر و خانمش هم همان سال، زائر خانه ی خدا بودند. آنها در مکه شنیده بودند که یزید شاه ظالم می‌خواهد به زور امام حسین را مجبور کند تا با او دوست بشود و او را قبول کند؛ و امام حسین که می داند یزید مرد خیلی بدی است، حج را تمام نکرده و از مکه خارج شده و به دعوت مردم کوفه، در راه عراق است. زهیر خجالت می‌کشید با امام حسین رو به رو شود؛ چون می‌ترسید امام از او دعوت کند تا به کاروان آنها بیاید و دوست و همراهشان شود و زهیر دوست نداشت این کار را انجام دهد. یا پشت سر کاروان امام حسین می‌ماند، و یا از کاروان امام حسین جلوتر می رفت و تلاش می‌کرد، در هیچ استراحتگاهی، با آنها همسایه نشود و امام حسین را نبیند. تا اینکه کاروان امام و کاروان زهیر، به یک استراحتگاه، با هم رسیدند و زهیر نتوانست کاری کند. ظهر بود و آفتاب داغ و سوزان عراق به شدت می‌تابید؛ امام شخصی را پیش زهیر فرستاد و از او دعوت کرد تا به چادرش برود. اما زهیر ناراحت شد و دلش نمی‌خواست برود. خانم زهیر با دلخوری به او گفت:«نوه ی رسول خدا تو را دعوت کرده، برو ببین چه می‌گوید؛ اگر نروی، بی احترامی کرده ای و کار خوبی نیست.» زهیر با اصرار خانمش، به چادر امام رفت. مدت زیادی گذشت، خورشید کم کم می رفت تا غروب کند که زهیر سرحال و خندان به چادر خودشان بازگشت و به همسرش گفت:«میخواهم به کاروان امام حسین بروم و با آنها همسفر بشوم. حق با امام حسین است و در کنار امام حسین بودن، باعث خوشبختی است.» خانم زهیر از این همه تغییر، خیلی تعجب کرد؛ آن شب، زهیر را دید که بیرون از چادر دراز کشیده و به آسمان نگاه می‌کند. او را می دید که به هلال ماه و ستاره ها خیره شده بود، اما نمی دانست به چه چیزی فکر می‌کند که لبخندی گوشه ی لبش نشسته است. صبح فردا زهیر همسفر کاروان امام حسین شد؛ زهیر رفیق امام حسین شد و ظهر عاشورا از امام و بقیه، مراقبت کرد تا نماز بخوانند. و آخر هم در آغوش امام حسین خوشبخت شد. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔کودکان کربلا عبدالله بن حسن علیه‌السلام 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖤 💔احلی من العسل؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻قاسم و عبدالله، پسرهای امام حسن بودند؛ آنها از وقتی خیلی خیلی کوچک بودند، و همه ی کودکی شان، با امام حسین گذشت. امام حسین پسرهای کوچک برادرش را خیلی دوست داشت و با آنها مثل بچه های خودش رفتار می کرد. در دهانشان لقمه ی غذا می‌گذاشت؛ با آنها بازی می کرد، آنها را از کوچه پس کوچه های مدینه، به نخلستان های خرما می‌برد. وقتی به زمین می افتادند، عمو دستشان را می‌گرفت و بلندشان می‌کرد و خاک لباسشان را می‌تکاند. بغلشان می کرد و سر و صورتشان را می‌بوسید. قاسم و عبدالله هم عاشق عمویشان بودند و کودکانه در کنار عمو روزها را شب می‌کردند و بزرگ می‌شدند. از عمو ادب و اخلاق را یاد می‌گرفتند، دین را یاد می‌گرفتند، مردانگی را یاد می گرفتند؛ قاسم و عبدالله همیشه و همه جا همراه امام حسین بودند؛ در کربلا هم هر دو همراه عمو بودند. قاسم از امام حسین پرسید:«عمو جان آیا من هم کنار شما به شهادت می‌رسم؟» عمو از قاسم پرسید:«عزیز عمو، شهادت از نظر تو چگونه است؟» قاسم جواب داد:«عمو جان شهادت در راه خدا برای من از عسل شیرینتر است.» عمو لبخندی زد و قاسم را بغل کرد و بوسید. روز عاشورا، قاسم پیش عمو رفت و اجازه گرفت تا به میدان برود. اما امام اجازه ندادند. چند بار این ماجرا تکرار شد. بار آخر قاسم گفت:«عموجان، خواهش می کنم به من اجازه بدهید مثل همیشه همراهتان باشم.» امام فرمود:«عزیز عمو، نمی‌توانم! تو یادگار برادرم هستی. نمی‌خواهم تو به میدان بروی.» قاسم عمو را بوسید و بازوبندش را به او نشان داد و گفت:«عمو جان، پدرم به من فرمودند که همیشه کنارتان باشم.» و آنقدر اصرار کرد تا بالاخره عمو راضی شد. قاسم که هنوز پاهایش خوب به رکاب اسب نمی‌رسید، کنار عمو مردانه ایستاد و به شیرینی عسل، شهادت را چشید. عبدالله هم دائم منتظر بود تا عمو او را صدا بزند. او هم وقتی که وقتش شد، با همه ی کودکیش، پیش امام ماند تا از عموجانش دفاع کند. عمو، عبدالله را در آغوش کشید و او را تا بهشت بدرقه کرد. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖤 💔شبیه ترین به پیامبر؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻یادتان هست گفتم امام حسین به خاطر اینکه خیلی پدرش را دوست داشت، اسم همه ی پسرانش را علی می‌گذاشت؟ او اسم پسر بزرگش را علی اکبر گذاشته بود؛ همه می گفتند که علی اکبر خیلی شبیه پیامبر است؛ هم اخلاق و رفتارش، و هم صورتش از همه بیشتر، مثل پیامبر است. علی اکبر جوان خیلی زیبا و خوش اخلاقی بود؛ او قد بلند و قوی و مهربان بود. به همه کمک می‌کرد و همه دوستش داشتند. وقتی امام حسین دلش برای پدربزرگش، حضرت رسول تنگ می‌شد، به علی اکبر نگاه می کرد. او مثل پیامبر پیش بچه ها، مثل پسر بچه ی بازیگوشی می‌شد و با آنها بازی می‌کرد. مثلاً به بچه ها می‌گفت قایم شوند و خودش پر سر و صدا و با شوخی و خنده پیدایشان می‌کرد. و پیش بزرگترها جوانی مؤدب و با محبت و پرتلاش بود که هر کار و کمکی که می‌توانست، انجام می‌داد. علی اکبر همیشه یار و یاور پدر بود و در سفر کربلا هم مثل همیشه همراه پدر و در کنارش بود؛ در روزهای سخت آن سفر، هر طور می توانست به همه کمک میکرد؛ دست بچه ها را می گرفت و دنبالشان می‌دوید، کوچکترها را روی دوشش می‌نشاند و می چرخاند و سرگرمشان می کرد، تا سختی سفر، کمتر اذیتشان کند. امام حسین قد و بالای علی اکبرش را نگاه می‌کرد و حظ می برد. عمه برایش آیه ی و ان یکاد می خواند تا خدا حفظش کند. و اما ظهر عاشورا، به همه ثابت کرد که چقدر شجاع و قوی و نترس است. با اینکه خیلی تشنه بود، اما با همه ی نیرویش کنار پدر ایستاد. از شدت تشنگی دهانش کاملا خشک شده بود و با لب تشنه به شهادت رسید؛ و پیامبر مهربانی ها از بهشت برایش آب آورد. امام حسین که خیلی علی اکبر را دوست داشت، بی رمق صدا زد: «جوانان بنی هاشم، بیاید؛ علی را بر در خیمه گذارید....» ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖤 💔سقای علمدار؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻اسمش عباس بود؛ صورتش مثل قرص ماه زیبا بود و به همین خاطر به او قمر بنی هاشم یعنی ماه فامیل بنی هاشم می‌گفتند. از همان وقتی ک خیلی کوچولو بود، تا وقتی که خیلی بزرگ شد، همه و همه جا از ادب و اخلاقش تعریف می‌کردند. قوی و شجاع بود و از هیچ چیز نمی‌ترسید. برادرش امام حسین را خیلی دوست داشت و همیشه با احترام خیلی زیادی با او صحبت و رفتار می کرد و همیشه به حرفش گوش می داد. امام حسین هم خیلی او را دوست داشت و هر جا عباس بود، خیالش از همه چیز راحت بود که عباس هست. سفر کربلا و سختی های راه با وجود عباس، آسانتر می شد؛ بچه ها آب که می‌خواستند، زود به دنبال عمو عباس می گشتند؛ خسته که می شدند، می دانستند عمو عباس هست؛ وقتی به زمین می افتادند و لباسشان خاکی و زانویشان زخم میشد، عمو عباس را صدا می زدند؛ همه ی کاروان کوچک امام حسین، دلشان به عباس خوش بود. هر کسی هر کاری داشت، می دانست اگر از عباس بخواهد، او هر طور شده ناامیدش نمی کند؛ از لشکر یزید برای عباس امان نامه فرستادند تا امام حسین را رها کند؛ اما او خیلی ناراحت شد و امان نامه را پاره کرد؛ چون اصلاً نمی‌خواست برادر عزیزش را تنها بگذارد. ظهر عاشورا هوا خیلی گرم بود و خورشید به شدت می تابید؛ همه خسته و تشنه بودند. هیچ آبی در ظرفها باقی نمانده بود و بچه ها بی تاب شده بودند. همه دور عمو عباس جمع شدند و عمو به آنها گفت:«تا شما کمی بازی کنید، من می روم برایتان آب می‌آورم، خوب گوش کنید؛ رمز بین ما، سه تا الله اکبر باشد؛ الله اکبر اول را وقتی می گویم که به فرات برسم، الله اکبر دوم را وقتی که ظرف را پر از آب کرده باشم میگویم، و الله اکبر سوم را که گفتم، بدانید نزدیک چادرها هستم و به زودی با ظرف پر از آب، پیشتان می‌آیم.» بچه ها با چشمانی خسته اما امیدوار با لبخندشان عمو را بدرقه کردند. عباس هر طور بود خود را به فرات رساند؛ بچه ها اولین الله اکبر را که شنیدند، همگی از خوشحالی بالا و پایین پریدند. عباس آنقدر تشنه بود که دستانش را پر از آب کرد تا کمی بنوشد، اما تا خواست آب را به دهانش نزدیک کند، به یاد تشنگی بچه ها و بقیه افتاد، خجالت کشید و آب را به فرات ریخت. فوری ظرف را پر از آب کرد و الله اکبر دوم را گفت. شنیدن الله اکبر دوم، بچه ها را خیلی بیشتر خوشحال کرد و حالا بی صبرانه منتظر شنیدن الله اکبر سوم بودند؛ اما... . . بجای الله اکبر سوم، شنیدند که عمو عباس ناله زد:«برادرم حسین...» امام حسین برادرش عباس را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «آب به خیمه نرسید، فدای سرت؛ حسین قامتش خمید، فدای سرت» ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖤 💔 سیدالشهداء؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻وقتی به دنیا آمد، همه ی خانواده خیلی خوشحال شدند. یک نوزاد تپل و مپل دوست داشتنی، خوش بو و خنده رو؛ اسمش را حسین گذاشتند. تا کوچولو بود، توی دامن پیامبر می‌نشست، یا روی دوشش سوار می‌شد. یا همراهش به مسجد می‌رفت. گاهی اوقات امام حسین و امام حسن توی حیاط خانه ی پیامبر با هم بازی می کردند؛ به دنبال هم می دویدند و برای پیدا کردن هم، توی همه ی اتاقها سرک می کشیدند؛ پیامبر از دیدنشان و از شنیدن صدای خنده ها و حرفهای شیرین کودکانه شان، خیلی لذت می برد و همیشه می‌گفت:«حسن و حسین، پاره های تن من هستند.» پیامبر خیلی دوستش داشت؛ آنقدر که روزی در نماز جماعت، وقتی به سجده رفت و حسین بر پشتش سوار شد، آنقدر سجده را طولانی کرد، تا خودش پایین بیاید؛ خواهرش زینب هم خیلی دوستش داشت و یک لحظه هم از او دور نمی‌شد؛ او هم خیلی خواهرش را دوست می داشت؛ آنقدر که یک روز وقتی دید، زینب خوابیده و خورشید روی صورتش می تابد، جلوی نور خورشید ایستاد تا جلوی نور و گرمای خورشید را بگیرد و خواهرش اذیت نشود... اصلاً همه دوستش داشتند و کسی را پیدا نمی‌کردی که دوستش نداشته باشد. از همان اول هم مهربان و خوش اخلاق و بخشنده بود. اما هیچوقت زورگویی را قبول نمی‌کرد. ایشان بعد از شهادت برادرش امام حسن، امام سوم ما شیعیان شد. وقتی یزید اعلام کرد که پادشاه مسلمانان است، امام حسین خیلی ناراحت شد، چون یزید مردی خیلی ظالم و بی دین بود. یزید خواست به زور امام حسین را مجبور کند تا او را قبول کند؛ اما امام حسین حرف زور را قبول نمی‌کرد. برای همین از مدینه به مکه رفت و وقتی یزید، آنجا هم به سراغش آمد، به دعوت مردم کوفه به عراق سفر کرد؛ و همانطور که قبلاً برایتان گفتم، مردم کوفه گول پول و طلای یزیدشاه را خوردند و امام حسین به اجبار به کربلا رفت. امام حسین حتی دلش برای آدمهای لشکر یزید هم می سوخت و دلش می‌خواست راه درست را به آنها نشان بدهد، اما انگار گوشهای آنها، حرف درست امام را نمی شنید! شب عاشورا امام حسین به همه ی یارانش که تعدادشان زیاد هم نبود، فرمود:«فردا روز سختی است؛ اما پایان این سختی شیرین است. اما هر کس دلش نمی‌خواهد بماند، می تواند برود.» همه ی آنها گفتند که خیلی امام را دوست دارند و هیچوقت تنهایش نمی‌گذارند. امام حسین و یارانش آن شب تا صبح بیدار بودند؛ آنها با هم صحبت می کردند و به روی هم لبخند می زدند و توی دلشان هیچ غم و غصه ای نبود؛ نماز می‌خواندند و دعا می کردند. امام حسین به همه ی چادرها سر می‌زد و با آنها با مهربانی حرف می زد و به چادر بعدی می‌رفت، با خواهرش زینب هم خیلی صحبت کرد. بعد هم دور چادرها میگشت و هر جا خاری بود، آن خار را از سر راه می کند... همه ی آن شب به یاد خدا گذشت. صبح تا ظهر عاشورا، یاران امام حسین، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه، مردانگی شان را نشان دادند و در کنار امام حسین ایستادند؛ ظهر که شد، تا وقت نماز رسید، امام حسین که بخاطر دین خدا تسلیم یزیدشاه ظالم نشده بود، با سختی خیلی زیاد، همراه یاران نماز ظهر را به جماعت خواندند. و یکی یکی در راه خدا به شهادت رسیدند و از آغوش امام حسین راهی بهشت شدند. امام حسین باز هم تلاش کرد، حتی یک نفر از لشکر یزید را از اشتباه و گناه، نجات بدهد؛ اما آنها گول پول و طلا را خورده بودند و حرف درست و حق امام، برایشان اثر نداشت. هیچ روزی به سختی روز عاشورا نبود و نیست و نخواهد بود.... «اصلاً حسین، جنس غمش فرق می‌کند؛» 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6