💭🐣قوی میشم🐣💭
شیره و شیر
عسل و کره
کاهو و کلم
ترب و تره
چلو و پلو
گندم و جو
می خورم و قوی میشم
بزرگ می شم ، قد می کشم
تا وقتی جستم به هوا
دست بزنم به شاخه ها !!
#شعر
🐣
💭🐣
🐣💭🐣
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
دستیار آقای کشاورز_صدای اصلی_433904-mc.mp3
6.9M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼دستیار آقای کشاورز
🌸«هدی» و «عزیزجون» توی حیاط خونه ی هدی مشغول دیدن باغچه هستن که حرکت کرمهای خاکی توی باغچه، نظر هدی رو به خودشون جلب میکنه
هدی از این که کرمها توی باغچه بالا و پایین میرن خیلی تعجب کرده و انجام این کار کرمها رو بیهوده میدونه؛ اما ...
🍃این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که خداوند
همه چیز رو در جهان با دلیل به وجود آورده و از آفرینششون منظور و هدفی داشته.
🌸در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک قصه» عزیزجون به آیه ی سیزدهم سوره ی مبارکه ی «الرحمن»
اشاره میکنن.
خداوند در این آیه میفرماید:
«فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؛
پس کدام یک از نعمتهای پروردگارتان
را منکرید؟»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
بازی مهیج و جالب
بادرست کردن این بازی ساده لذت ببرید
تقویت عضلات ظریف دست
تقویت ذهن خلاق
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
لامبالی نظر بده021207.pdf
2.02M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: لامبانی نظر بده
🍃 نویسنده:آرمینه آرمین
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قلقلی سنجاب كپل.mp3
27.84M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 قلقلی سنجاب کپل🐿
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
🔸شعر
﴿ جمعه همه می آییم ﴾
به یاد شهدا
برای بالندگی کشور
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸باید به خونِ هر شهید
🌱مــــا احـــتـرام بـــــذاریـــم
🌸به سـویِ رأیِسرنوشت
🌱هـمـیـشـه رو بـــیـــاریــــم
🌸🍃
🌸وظــیفـهمــون رعـــایــتِ
🌱قـــرآنْ کـــــــــلامِ وحـــیـه
🌸که سرنوشتِ مملکت
🌱توو صــنــدوقــــایِ رأیـه
🌸🍃
🌸ما وارثِ دویست هزار
🌱شـــهیـدِ جــان نــثــاریم
🌸ما هم بـایـد با رأیمون
🌱ســنـگِ تـمـوم بــــذاریم
🌸🍃
🌸توو دنیا دیگه ملتی
🌱بهتر ازین نداریم
🌸ما ازبرای این وطن
🌱همیشه جان نثاریم
🌸🍃
🌸یـازدهیِ اسـفنـدکه بـیـاد
🌱بــــــا افـــتخـار مـــیآیـــیـم
🌸هرکی به یادِ یک شهید
🌱یـه دسـتـه گـل میکاریم
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#وعدهی_ما_یازدهم_اسفند
#رأی_سرنوشت_ساز
#جمعه_روز_امام_زمان_تعیین__سرنوشت
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌾🍃 آسیابان، پسرش و خرشان 🍃🌾
یک روز آسیابان و پسرش خرشان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند، سر راه به افرادی برخوردند که هر کدام نظرات مختلفی داشتند تا این که...
یک روز آسیابان و پسرش خر شان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند. سر راه به تعدادی دختر جوان برخوردند.
یکی از دخترها در حالی که با انگشت به آن ها اشاره می کرد گفت: «نگاه کنید. چه قدر احمقانه. یکی از اونا میتونه توی این راه خاکی و خسته کننده سوار خر بشه، ولی هر دوتاشون پیادهاند.»
آسیابان مرد مهربانی بود؛ برای همین رو به پسرش کرد و گفت: «فکر خوبیه. تو سوار شو. بیا...» و به پسرش کمک کرد تا سوار خر شود.
آن ها به سفرشان ادامه دادند، بعد از مدّتی به پیرمردی برخورد کردند. پیرمرد گفت: «سلام آسیابان. این پسر تو خیلی تنبله. اون باید پیاده سفر کنه، نه تو.» آسیابان گفت: «شاید حق با او باشد» و جایش را با پسرش عوض کرد.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی از زنها و بچّهها رسیدند. یکی از زنها به پیرمرد رو کرد و گفت: «ای پیرمرد خودخواه، چرا نمیگذاری اون بچّهی بیچاره هم سوار خر شود.»
آسیابان گفت: «بد هم نمیگوید» و پسرش را هم پشت خودش نشاند. آنها هر دو سوار بر خر به مسافرتشان ادامه دادند.
دیگر تقریباً به شهر رسیده بودند که مردی از روبرو به سمت آنها آمد و گفت: «این خر مال شماست؟» آسیابان جواب داد: «بله، داریم میبریمش که توی بازار بفروشیمش. چه طور؟»
مرد در حالی که پوزهی خر را نوازش میکرد گفت: «اینطوری تا به بازار برسید نفس این حیوان میبُرد.
دیگه کسی اون رو ازتون نمیخره. بهتره که شما اون رو کول کنید و ببرید.»
آسیابان و پسرش به یکدیگر نگاه کردند. آسیابان گفت: «فکر خوبیه» و بعد به کمک یک چوب محکم و کمی طناب خر را به دوش گرفتند.
مردم شهر تا آن موقع چیزی به این خنده داری ندیده بودند.
مردی گفت: «اونا رو نگاه کنین. اونا دارن یک خر رو میبرن» و آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. خر اهمّیتی نمیداد که آسیابان و پسرش داشتند او را میبردند، امّا از این که به او بخندند، نفرت داشت.
برای همین آن قدر وول خورد، تا اینکه طناب باز شد و چهار نعل از شهر خارج شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
آسیابان آهی کشید و گفت: نباید سعی می کردم تا همه رو راضی نگه دارم. چون آخر سر، هیچ کس از من راضی نشد. حتّی خودم هم از دست خودم راضی نیستم.» بعد دست پسرش را گرفت و هر دو با ناراحتی به سمت خانه راه افتادند.
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دوست بی وفا .pdf
144.3K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: دوست بی وفا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هیچ غذایی شیر نمی شود_صدای اصلی_88026-mc.mp3
11.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🥛هیچ غذایی شیر نمی شود
🍃علی کوچولو در دشت بزرگی داشت بازی می کرد که گله ای را
دید.
او چوپان را دید که می گفت:
یک عمره من چوپانم
همراه گوسفندانم
می گذرم از صخره ها
از دشت و کو و صحرا
علی کوچولو با چوپان شروع کرد به حرف زدن.
چوپان درباره
فایده های شیر حرف زد.
کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی در بین والدین برای کودکان کمک کمک می کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
🔸🌿شعر
شرکت در انتخابات
﴿شرکت در تعیین سرنوشت﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
بود جمهوریِ اسلامیِ ما
تکیهاش بر مردم از روزِ نخست
🌸🍃
چشمهیِفیضشهیدانبوده است
آنکه میهن را زِ ناپاکی بشست
🌼🍃
ملتِ ایران قریبِ نیم قرن
خودنشدتسلیمیایک ذره سست
🌸🍃
گفت رهبر سرنوشتِ مملکت
میشود با تکِ تک آرا درست
🌼🍃
برگه ی دست تو باشد سرنوشت
سرنوشتِ ملتی در دست توست
🌸🍃
بـــذرِگـــل بــاشـد همین آرا بــریــز
خودببین از آنچگونه گُل بِرُست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#شعر_نوجوان
#شرکت_در_انتخابات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حکایت
🍃پادشاه و مرد فقیر
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘرﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عمو کفشدوزک_صدای اصلی_51598-mc.mp3
11.01M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐞 عمو کفشدوزک
🍃عمو کفشدوزک برای همه حیوانات کفش می دوخت و همه حیوانات از کفشها راضی بودند ، تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد.
مورچه شاخ دار از کفشهایی که عمو کفشدوزک دوخته بود راضی نبود و کم کم ملخ هم از کفشهایش راضی نبود. عمو کفشدوزک برای اینکه بفهمد مشکل کفشها چیست کفش های آنها را نگه داشت.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
بازی ریاضی
آموزش عملیات جمع با بازی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🍄💭بوی خوش دوستی💭🍄
کلاغک هنوز از لانه بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد.
اول گفت: « بال چپم درد می کنه.» بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما خوردم. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل.»
وقتی که مامان کلاغک از گوشه ی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ هان؟»
این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی!»
چشم های کلاغک از اشک پر شد و دیگر طاقت نیاورد. پرید توی بغل مامانش و با گریه گفت: «آخه مامانی، همکلاسی هام همدیگر رو با اسم های زشتی صدا می کنن. به منم می گن سیاسوخته. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن. خیلی بد هستن مامانی. من دوست ندارم برم مدرسه.» و به گریه اش ادامه داد.
مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: «گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما. می خوام براتون یه کیک خوشمزه درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم.»
کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه...»
مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی آخه نداره! زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!»
بالاخره کلاغک با غصه ی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط مدرسه رسید. رو شاخه سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا این که آقای شانه به سر گفت: «ساکت پرنده ها!» و درس را شروع کرد.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.»
همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد.
بوی کیک از ده تا درخت مانده به لانه شنیده می شد. پرنده ها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند.
کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوشبویی، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرند ه های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی داری.»
بعد رو به پرنده ها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده.
قناری... بلبل... گنجشک... طوطی... قرقاول... سینه سرخ... پلیکان... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرنده ها گذاشت.
یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده ها همین طور که کیک را می خوردند به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه پرنده ها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود.
#قصه
🍄
💭🍄
🍄💭🍄
🌸 کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ببخش تا بخشیده بشی_صدای اصلی_463035-mc.mp3
8.9M
#یک_آیه_یک_پرسش
🌼ببخش تا بخشیده بشی
🌸خانم نشیبای عزیز ، همراه دو گل دختر نازنین، «زینب» و «ترنم»، درباره ی این که «چرا اسلام دین مهربانی هاست؟» به ما اطلاعات خوبی میدن.
🌸کودکان با شنیدن این برنامه می آموزن که دیگران رو ببخشن و از خطاهاشون چشم پوشی کنن.
🌼در این باره به بخشی از آیه ی ۱۰۹ سوره ی مبارکه ی «بقره» اشاره میکنن
خداوند در این آیات میفرماید:
«فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّىٰ يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِه. پس اگر ستمی از آنها به شما رسید درگذرید و مدارا کنید تا هنگامی که فرمان خدا
برسد.»
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
بچه آهو_صدای اصلی_223788-mc.mp3
11.83M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌃 قصه شب 🌃
🦌بچه آهو
🌼بوی علف و سبزه تمام کوهستان را فرا گرفته بود. بچه آهوهای زیادی در حال بازی کردن بودند، در بین آنها بچه آهویی بود که جرأت دور شدن از مادرش را نداشت. اسم او «چشم عسلی» بود. مادر چشم عسلی از این موضوع بسیار ناراحت بود و سعی می
کرد تا راهی...
🍃 این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که داشتن حس اعتماد به نفس و اتکا به خود در زندگی بسیار مهم است و والدین میتوانند این فضای مثبت را برای کودکانشان ایجاد
کنند.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 اولین کانال قصه های تربیتی کودکانه در پیام رسان ایتا 👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
امروز
بين هزاران ديروز و ميليون ها فردا، فقط يک امروز وجود دارد. امروز را از دست نده!
Today is the only one, between thousands of yesterdays and tomorrows , Don’t fail to saize it !
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#عروسک
نقاشی مهشید تمام شد. دفتر را به مادر نشان داد:«مامانی خوب کشیدم؟» مادر به نقاشی نگاه کرد:«خیلی عالی شده آفرین» مهشید تعریف کرد:«این عروسک قرمزه، همون عروسکی که اون روز دیدیم خیلی دوسش دارم»
مادر بر سر مهشید دست کشید و گفت:«بله یادمه که چقدر ازش خوشت اومده بود، حالا بیا اینجا بشین تا یه چیزی نشونت بدم»
مادر صفحهی گوشی را باز کرد. پیراهن صورتی را به مهشید نشان داد. مهشید به عکس نگاه کرد:«کاش میشد بریم بازار» مادر لبخندی زد:«فعلا که نمیشه دخترم خرید مجازی مطمئنتره بخاطر خودمون باید رعایت کنیم»
مهشید کمی فکر کرد و گفت:«رنگای دیگه هم داره؟»
مادر تصویر دیگری را نشانش داد:«اینم رنگهای دیگه»
مهشید پیراهن آبی با گلهای صورتی را انتخاب کرد. مادر پیشانی مهشید را بوسید:«خیلی قشنگه دخترم پس همین رو سفارش میدم»
مهشید به طرف دفترش رفت و گفت:«ممنون مامانی»
تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. خاله هانیه بود. مادر تلفنش که تمام شد اشکش را پاک کرد.
مهشید به مادر نگاه کرد:«چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟»
مادر لبخند زد:«چیزی نشده عزیزم. خاله هانیه از یه خانواده که نیازمند هستن برام گفت ناراحت شدم»
مهشید با چشمان گرد پرسید:«نیازمند یعنی چی؟»
مادر توضیح داد:«یعنی توانایی خرید چیزهایی که نیاز دارن رو ندارن و ما باید بهشون کمک کنیم»
مهشید دست روی چانه گذاشت گفت:«شما میخواید بهشون کمک کنید؟»
مادر دستان کوچک مهشید را گرفت و گفت:«بله دخترم تصمیم گرفتم جای یه مانتو دوتا مانتو سفارش بدم یکیش رو هم بدم به این خانم نیازمند»
مهشید از جا پرید:«این خانم دختر هم داره؟»
مادر جواب داد:«بله دوتا دختر داره یکی از دخترا همسن تو ویکی کوچکتره»
مهشید به اتاق رفت. خیلی زود برگشت. مشتش را باز کرد و جلوی مادر گرفت:«مامانی این پولای توجیبی این هفته و هفتهی پیش منه میخواستم باهاش عروسک بخرم اما پشیمون شدم» به پولها نگاه کرد و ادامه داد:«میشه از اون پیراهن دوتا سفارش بدین؟ یکی مال من یکی مال اون دختر که گفتین؟»
مادر مهشید را بغل کرد و گفت:«افرین دختر مهربونم»
صدای در که آمد مهشید بالا و پایین پرید:«اخ جون بابایی اومد»
عروسک قرمز توی دستان بابا بود.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4