#قصه_متن
فیل دندون شکسته
یکی بود و غیر اون یکی نبود
توی دنیا زیر گنبد کبود
راهی بود که راه آشنایی بود
شهری بود که شهر قصه هایی بود
زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟
جای دیدنی و با صفایی بود
هرکسی کاری می کرد باری می کرد
کار پر برکت و پر باری می کرد
اسبه کنجدا رو عصاری می کرد
موشه تخته ها رو نجاری می کرد
خره رنده داشت وخراطی می کرد
سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد
بزه می برید و بزازی می کرد
شیطونک بچه بود و بازی می کرد
فیل اومد کنار حوض آب بخوره
دو قلب آب سیر و سیراب بخوره
اما وقتی لب حوض آب نشست
ناگهان افتاد و دندونش شکست
فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم
عاجکم شکسته و خرطومکم
برسید به دادکم آخ دلکم
کسی آخر نمی آید کمکم
عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست
کی باید دندون فیله رو می بست
بله پیداست کسی که رشته ی اوست
کار هر روزه و سر رشته ی اوست
حکیمک توی محل خرگوشه بود
مطبش گوشه و کنج کوچه بود
فیله رو از لب حوض نقاشی
هل دادند بردند پیش حکیم باشی
توی دالون پر پر بود از مریض
همه کس گرفته از درشت و ریز
تو اتاق انتظار سر و صدا
پیش خرگوش حکیم برو بیا
موشه می گفت کمرم آخ کمرم
جوجه داد می زد امان از این سرم
سگه از درد دمش ناله می کرد
خره از سوز سمش ناله می کرد
تا رسید نوبت فیل عاج سفید
که هنوز ناله می کرد داد می کشید
حکیمک یا که جناب خرگوشک
با یه کم جوشونده و آب نمک
عاجه رو ضد عفونی کرد و شست
خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت
مزد دستم می شود چهار تومن
بدهید تحویل پیشخدمت من
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5873101888739607800.m4a
713K
گل آفتابگردان
قثه صوتی کودک
گوینده : لیلا طوفانی
@Ghesehaye_koodakaneh
🍊🍎راستگویی🍎🍊
من راست میگم همیشه
دروغ سرم نمیشه
با ادب و احترام
میشنوم حرف بابام
هرچی میگه مامانم
من طالب همانم
نمیزنم حرف بد
تا کس بدش نیاید
با همه مهربانم
شیرین و خوش زبانم
#شعر
🍊
🍎🍊
🍊🍎🍊
🍎🍊🍎🍊
🍊🍎🍊🍎🍊
@Ghesehaye_koodakaneh
4_5875036513808416791.mp3
6.33M
📚 #قصه_صوتی
#عاقبت_دروغگو
🍏 @ghesehaye_koodakaneh🍎
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال#جایز نبوده و حق الناس محسوب میشود.
👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.👇
@Ghesehaye_koodakaneh
4_6012844499460424613.m4a
3.23M
⛅️⛅️⛅️
#قصه « طاووس و لاک پشت» 🐢
#گوینده : مینا علیزاده( گوینده کشف استعداد برتر از اصفهان)
#تهیه کننده : فردین احمدی 🎧
#طراح : فردین احمدی
🍃🍃🍃🍃
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_شب 👇
کلاغ خبرچین
@Ghesehaye_koodakaneh
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در جنگلی بزرگ وزیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند . یکی از این حیوانات کلاغ پُر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت داشت و آن این بود که هر وقت ، کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد ، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قار قار می کرد و همه ی حیوانات را خبرمی کرد . هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند .🐦😕
آن ها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد ، صدایی شنید . . . فیش ، فیش . . . بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است . فیش ، فیشِ . . . کلاغ از دیدن مار خیلی ترسید ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت.🐦😮🐍
کلاغ خبرچین ، همین طور پر زنان حرکت کرد تا بالاخره به لانه اش رسید . وقتی که به آینه نگاهی انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شرع به گریه کرد.🐦😢
طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده بود شروع کرد به خندیدن . کلاغ با دیدن خنده های طوطی سریع پارچه را از روی سرش برداشت . طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ باز هم شروع به خندیدن کرد وگفت : پرهای سرت کجا رفته ؟ پس این همه گریه به خاطر کله ی کچلت بود ؟🤕😄
کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی بازگو کرد و طوطی هم با شنیدن حرف های کلاغ شروع به خندیدن کرد . کلاغ گفت : یعنی تو از ناراحتی من این قدر خوشحالی ؟😳😕😄
طوطی جواب داد : آخر همه ی حیوانات جنگل می دانند که مار آبی هیچ خطری ندارد و هیچ کس هم از مار آبی نمی ترسد اما تو آن قدر ترسیده ای که پرهای سرت هم ریخته است . اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی می خندند .😰😄
کلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، گریه می کرد و می گفت : طوطی جان خواهش می کنم این کار را نکن اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می رود.😰🐦
طوطی گفت : کلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می کشیدی و به همه جار می زدی و آبروی آن ها را می بردی ؟ حالا ببین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می کنی !🗣
کلاغ کمی فکر کرد و گفت : حالا دیگر فهمیده ام که چه قدر اشتباه می کردم و چه قدر حیوانات را آزار می دادم خواهش می کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر؛ من هم قول می دهم که هرگز کار های گذشته را تکرار نکنم ، اصلاً تصمیم می گیرم که هر وقت پرهایم درآمد ، بروم و از تمام حیوانات جنگل عذر خواهی کنم .😔
طوطی دانا با دیدن حال و روز کلاغ و پشیمانی از رفتار گذشته اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هرچه زودتر پرهای سرش در بیایند.🐦
@Ghesehaye_koodakaneh
بهار کیه و بهار چیه.mp3
4.98M
#قصه_شب
بهار کیه و بهار چیه
بی بی گلاب پیرزن مهربون قصه هر روز میومد توی حیاط و به گل های پژمرده و خشک شده باغچه نگاه میکرد و میگفت...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
آموزش سوره #ناس
مقدمه :
آموزش قرآن بهتر است غير مستقيم و در قالب داستان باشد تا كودكان با تفسير ســوره مـورد نظـــــر كاملا " آشنا شوند ؛ از اين رو داستانـــي براي كودكــان تعــريف مي كنيم تا آمادگــي لازم را جهــت آموزش سوره ناس پيدا كنند.
توي داستان ما يه پسر بود كه اسمش سعيد بود. سعيد روي پله حياط خونشون نشسته بود و به توپ قشنگي كه پدرش براش خريده بود نگاه مي كــرد ناگهان يكي تو دلش پچ پچ كرد و گفت :سعيد برو توپ بردار بزن به شيشه اتاق تا شيشـه بشكنــه و با صداي شكستن شيشه همه رو بيدار كن ،آنوقت مي توني با برادرت بازي كني . سعيـــد گفت :بهتــــره همينكار رو انجام بدهم ، خوب فكريه !
همينكه مي خواست توپ رو برداره يكدفعه پرتش مي كنه روي زمين ! ياد حرف خانم مربي مي افته كه توي مهد قرآن گفته بود ،بچه ها هر موقع (( شيطون زشت و ناقلا )) اومد تو دلتون قلـقلـكتـون داد و خواست كه شما كارهاي بد انجام بدين سوره ناس رو بخونيد تا اون شيطــونه از شمـا دور دور بشه سعيد شروع كرد به خوندن سوره ناس و مامان صداش كرد سعيــد پســرم ؛بيــا بـرادرت بيــدار شــد، عصــرونه بخــوريد و مي تونـيد با هم بــازي كنيد . سعيد خيلي خوشحــال شد كه گــول شيطـــون رو نخورده بود و خدا را شكر كرد .
اهداف درس :
كارها را با نام خدا آغاز كنيم .
از شرو بدي وسوسه هاي شيطون به خداوند پناه مي بريم .
بعضي از انسانها هم ممكن است ما را به بدي دعوت كنند.
قرآن آموزان عزيز قادر به گفتن معاني كلمات زير مي باشند .
قل : بگو ، ناس : مردم ، الله : خداوند ، ملك : فرشتگان ، وسواس : وسوسه ها ، خناس : شيطان ، صدور : سينه ها
🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀
ارسال پیام توسط سرکار خانم حسین آبادی از اعضای گروه وکانال 💌
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
كودك را به عجله كردن،مجبور نكنيد.
زود باش.
دير شد.
ما همه منتظر تو هستيم.
مفهوم اين كلمات و جملات براي كودك اين است كه من بلد نيستم(عدم اعتماد به نفس)، من موفق نميشوم(عدم اعتماد به نفس)، من خوب نيستم(عدم عزت نفس).تصور كنيد همسر شما یکی از اين جملات را ده بار تكرار كند و هر بار صدايش را بالا تر ببرد.شما چه میكنيد؟ ابتدا نمیشنويد و سپس عصبانی ميشويد.
به عبارتی این جملات باعث نمیشوند كودك كارهايش را انجام دهد بلكه در او اضطراب و خشم توليد ميگردد.
#فرزند_پروری
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن #خرگوش_و_لاکپشت
روزي روزگاري در جنگلي زيبا، خرگوش مغروري زندگي مي كرد كه مشهور به سريع دويدن بود.
همين، باعث شده بود كه خرگوش به خودش مغرور شود و دائم لاك پشت را به خاطر كند راه رفتنش مسخره كند.
يك روز لاك پشت كه از حرفها و حركات خرگوش عصباني بود به او گفت: « خرگوش جان! همه مي دانند كه تو سريع هستي ولي چه فكر كرده اي؟ تو با تمام قدرتت باز هم قابل شكست هستي ! »
خرگوش به حالت تمسخر شروع به آه و ناله كرد و گفت: « واي شكست؟ مسابقه با كي؟ مطمئناً با تو نبايد باشد؟ هيچ كس در دنيا وجود ندارد كه بتواند با من مقابله كند، خودت كه مي داني من سريع ترين هستم. »
لاك پشت از لافهاي بيهوده خرگوش عصباني بود، به همين خاطر با او قرار مسابقه اي را گذاشت.
در روز مسابقه هر دو، در خط شروع قرار گذاشتند.
وقتي مسابقه شروع شد، خرگوش خميازه اي كشيد و خواب آلود بود ، لاك پشت هم با زحمت زياد راه را در پيش گرفت.
وقتي كه خرگوش ديد رقيبش چطور به آرامي راهپيمايي مي كند با خود گفت: ( كمي مي خوابم و بعد بلند مي شوم) و به سرعت خوابش برد.
بعد از اينكه از خواب بيدار شد به دنبال لاك پشت راه افتاد و ديد كه او مسير زيادي را طي نكرده است، تصميم گرفت كه صبحانه مفصلي بخورد.
در همان نزديكي ، مزرعه كلم ديد و آنجا رفت تا كمي كلم بخورد، شروع به خوردن كرد و چون زياده روي كرد و آفتاب هم به شدت مي تابيد باز خوابش گرفت، تصميم گرفت چرت كوچكي بزند و با خود گفت: ( قبل از اينكه با سرعت بي نظيرم از خط پايان رد شوم و برنده شوم كمي مي خوابم. )
خرگوش در حاليكه چهره لاك پشت را به هنگام بازنده شدن مجسم مي كرد به خواب عميقي فرو رفت.
خورشيد كم كم غروب مي كرد و لاك پشت با زحمت به سمت خط پايان پيش مي رفت و فقط 100 متر با آن فاصله داشت كه در آن لحظه خرگوش با جستي از خواب پريد.
باز هم به حالت مسخره و توهين لاك پشت را نگاه كرد ولي ديد كه تنها چند متر با خط پايان فاصله دارد، بعد شروع به جست و خيز كرد و آنقدر دويد كه زبانش از دهانش بيرون زد و شروع به نفس نفس زدن كرد.
براي خرگوش مغرور ديگر دير شده بود. لاك پشت به آرامي از خط پايان گذشت و او را شكست داد.
خرگوش هم با خستگي بيهوده، ناراحتي و پشيماني به خط پايان رسيد و كنار لاك پشت به زمين افتاد و لاك پشت در حاليكه به آرامي به چهره او لبخند مي زد مي گفت:
« به آرامي و پيوسته، هر كاري را بهتر مي شود انجام داد. »
نتيجه اينكه:
1- هيچ وقت به هيچ كدام از تواناييهاي خودمان مغرور نباشيم و آن را به رخ ديگران نكشيم چون ممكن است ديگران خصلتهاي خوبي داشته باشند كه ما از آن بي نصيب باشيم.
2- با اراده و زحمت و تلاش مي توان هر غير ممكني را ممكن كرد و به هدف رسيد، مثل لاك پشت كه اينكار را كرد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🦁🦁باغ وحش🐼🐼
تو قفسهاي باغ وحش
حيوونهاي رنگارنگ
پرنده هاي كوچولو
ميمون و شير و پلنگ
ميمونه شكلك مي سازه
مَردُمو خوشحال ميكنه
با يه دونه توپ سفيد
تنهايي فوتبال مي كنه
نگاه كنيد خرسَه رو
ايستاده روي دو پا
خرگوشه رو نگاه كنيد
هي مي پره رو هوا
طاووس رو نگاه كنيد
چه خوشگل و قشنگه
چترشو هي باز مي كنه
ناز و خوش آب و رنگ
#شعر
🐨
🐯🦁
🐷🐰🐱
🙊🐻🐼🐰
🐹🦁🐯🐼🐷
@Ghesehaye_koodakaneh
پرپری.mp3
4.92M
قصه شب
پرپری
فصل زیبای بهار بود، همه جا سرسبز و قشنگ. باغچه ها پر از گل های رنگارنگ بودن، آسمون هم آبی بود. هوا خوب بود و بهاری همه شاد بودن اما مینا کوچولو...
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🐻🙊باغ وحش🦁🐯
ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﯾﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺸﻪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻭﺣﺸﻪ
ﺷﯿﺮ ﻭ ﮔﻮﺯﻥ ﻭ ﭘﻠﻨﮓ
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻗﺸﻨﮓ
ﻃﺎﻭﻭﺱ، ﻃﻮﻃﯽ، ﭘﺮﺳﺘﻮ
ﺑﻠﺒﻞ ﻭ ﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﻗﻮ
ﺑﻠﻨﺪﻩ ﺟﺎﯼ ﻟﮏ ﻟﮏ
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﮑﻠﮏ
ﺳﻪ ﺧﺮﺱ ﻭ ﭘﻠﻨﮓ ﻭ ﺷﯿﺮ
ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ، ﺷﺪﻥ ﺳﯿﺮ
ﻓﯿﻞ ﺧﺮﻃﻮﻣﺶ ﺩﺭﺍﺯﻩ
ﺑﺒﯿﻦ ﺁﻫوﻢ ﭼﻪ ﻧﺎﺯﻩ
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻡ
ﻫﻢ ﺻﺪﺍ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻼﻡ
ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺧﺪﺍﻣﻮﻥ
ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ
#شعر_آموزشی
🦁
🙊🐯
🐨🐼🐰
🦁🐯🐹🐨
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
قصه کودکانه دو درخت همسایه
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
قصه ی جالب کبوتر و سنجاب
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.
درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.
اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.
یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.
باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.
یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.
آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد.
@ghesehaye_Koodakaneh
🚺🚹🚼
کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد.
یک کمی که از آن جا دور شد مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه.
یک هو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبه اش را بلد بود سریع به سمت او رفت.
ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد.
ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگل بان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد.
حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.
و اما سنجاب قصه ما که فکر می کرد خیلی زرنگه هنگام فرار گرفتار صیاد شده بود و این عاقبت کسی است که با حسادت و غیبت می خواهد به خوشختی برسد اما به تباهی خواهد رسید.
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
4_179945677864829020.mp3
461K
#کلیپ_آموزشی قرآن برای کودکان سوره ⭐️⭐️الماعون⭐️⭐️👆👆👆
🔮
⭐️🔮
🔮⭐️🔮
⭐️🔮⭐️🔮
🔮⭐️🔮⭐️🔮
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه
🐻🐻 خرس کوچولو و زنبورهای عسل🐝🐝
خرس کوچولو از خواب بيدار شد. دلش مي خواست براي صبحانه يک دل سير عسل بخورد. به طرف کندوي زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتي به کندوي عسل رسيد بياجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و يک انگشت عسل برداشت. زنبورها از اين کار خرس کوچولو عصباني شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نيش زدن.
خرس کوچولوي بيچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شيرجه زد توي آب . اين طوري زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصميم گرفت ديگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق ديگري افتاد .وقتي خرس کوچولو کنار درختي نشسته بود، ناگهان سرو صداهاي زيادي از سمت کندوها شنيد. خرس کوچولو جلوتر رفت و ديد کندوي زنبورهاي عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با ديدن اين صحنه بدون معطلي به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و براي نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خيلي زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از اين اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهي کردهاند. آنها حالا حسابي شرمنده شده بودند. دلشان مي خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدي که قبلاً کرده بودند خجالت ميکشيدند. زنبورها تصميم گرفتند هر طوري شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همين يک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و براي خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت ميکشيدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روي آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشيد.
خرس کوچولو وقتي در را باز کرد يک ظرف عسل خوشمزه پيدا کرد و خوشحال شد.
#قصه
🐻
🍯🐝
🐝🍯🐻
🐻🐝🍯🐻
🐝🍯🐻🐝🍯
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
پرستو و بهار.mp3
5M
#قصه_شب
پرستو و بهار
جنگل قصه ما تو یه صبح قشنگ هنوز تو خواب بود که یه دفعه با یه سر و صدای زیاد هیاهویی به پا شد بسه دیگه چقدر خواب...
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عید
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
⭐️🌟⭐️🌟
🌟⭐️
⭐️
⭐️پسته اخمو⭐️
همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .
هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.
هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد.
بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد .
این دفعه پسته اخمو رو گذاشت روی دندونای آسیاش . محکم محکم فشارش داد. یه دفعه پسته اخمو تقی صدا کرد.
بچه شکمو پسته اخمو رو از دهانش دراورد البته درسته نبود خورد خورد شده بود. تازه لای اون خرده ها به غیر از پوست پسته و مغز پسته، یه خورده دندون شکسته هم بود.
حالا دیگه به جای پسته اخمو، بچه شکمو ،اخمو شده بود. آخه کی با دندون شکسته می تونه بخنده! شاید پسته های اخمو هم نمی خندن که کسی تو دهنشونو نتونه ببینه.!!
#قصه
⭐️
🌟⭐️
⭐️🌟⭐️
🌟⭐️🌟⭐️
⭐️🌟⭐️🌟⭐️
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه
#همسایه_های_خوب
📚همسایه های خوب
@Ghesehaye_koodakaneh
یکی یود یکی نبود
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر می بردند.خرگوشها و موشها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند. بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند .عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمونهای دم دراز روی درختها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند. بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شبها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمونها بیدارنشوند. میمونها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.
یک روز میمون کوچکی که پشمهای قهوه ای و چشمان قرمزرنگی داشت و تنهایی سفر می کرد، از راه دوری به جنگل سبز رسید. او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه شد همه ی حیوانها با مهربانی در کنار هم زندگی می کنند و همسایه ها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید ؛ نارگیلها را چید و با سروصدای زیاد به سوی حیواناتی که از آنجا رد می شدند، پرتاب کرد.حیوانها فرار کردند. میمون با صدای بلند خندید و گفت:« سلام دوستان، مهمان نمی خواهید؟ من میمون کوچولوی شیطون و بلا آمده ام با شما زندگی کنم.از امروز دیگر کسی نباید توی این جنگل غمگین و ناراحت و بیصدا باشد. من همه ی شما را می خندانم. راستی چرا همه ی شما اینقدر آرام هستید؟»
خانم زرافه سرش را بلند کرد و جواب داد:« ما حیوانات خوبی هستیم، بیخودی سروصدا نمی کنیم تا دیگران هم راحت باشند.»
میمون کوچولو قاه قاه خندید و گفت:« اما اینطوری حوصله ی همه سر می رود.حالا من کاری می کنم که همه شاد شوید.»
بعد دوتا چوب کلفت برداشت و آنها را به هم کوبید و شروع کرد بلندبلند آواز خواندن:
میمون دم درازم
خوشگل و خوب ونازم
شیطونم و بلایم
میمون ناقلایم
روی درخت تاب می خورم
از چشمه ها آب می خورم
خانم زرافه با نگرانی گفت:« آهای میمون کوچولو، اینقدر سروصدا نکن. جغدها خوابند، ناراحت می شوند. آقای خرگوش هم مریض است و توی لانه خوابیده و استراحت می کند. او هم ناراحت می شود.»
میمون گفت:« ای بابا! بدون شادی که نمی شود زندگی کرد. من آمده ام تا اینجا زندگی کنم. قبلاً جایی بودم که کسی از من خوشش نمی آمد. به اینجا آمدم اما انگار اینجا هم کسی مرا دوست ندارد.....»
جغد پیر که بیدار شده بود و به حرفهای آنها گوش می داد، گفت:« حق با توست میمون کوچولو، اینجا زیادی ساکت و آرام است.اما توی هر لانه هم چند تا حیوان هست که می خواهند استراحت کنند و اگر همسایه ها سروصدا کنند آنها ناراحت می شوند. من پیشنهادی دارم....»
میمون و زرافه و خرگوش و موش وجغدهای جوان و بقیه ی حیوانها همه با هم پرسیدند:« چه پیشنهادی؟»
جغد گفت:« کمی دورتر از لانه های حیوانات، می توانیم جایی را برای تفریح و سرگرمی درنظر بگیریم و هر روز برای صحبت کردن و بازی و تفریح به آنجا برویم و هرچه دلمان خواست سروصدا کنیم ؛اما وقتی برگشتیم مواظب باشیم که برای همدیگر مزاحمت ایجاد نکنیم. قبول است؟»
حیوانها فکری کردند و همه با هم گفتند:« بله، قبول است.»
آن وقت جغد گفت:« پس همگی دنبال من بیایید.»
او پرواز کرد و حیوانها هم به دنبالش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چشمه ی آب وسط جنگل رسیدند.جغد گفت:« هرروز که برای خوردن آب به اینجا می آیید، می توانید بازی و تفریح کنید و بعد به لانه هایتان برگردید. اینجا هرچقدر سروصدا کنید کسی ناراحت نمی شود، اما جایی که لانه ها هستند، ممکن است حیوان بیمار یا خسته ای باشد که از سروصدای شما ناراحت شود.»
میمون کوچولو با خوشحالی خندید و گفت:«آفرین به فکرِ خوب ِجغدِ دانا! من که با پیشنهاد او موافقم.»
بقیه ی حیوانها هم یکصدا گفتند:« ما هم موافقیم.» و دست زدند و هورا کشیدند.
از آن روز به بعد حیوانها وقتی از خواب بیدار می شدند ، به کنار چشمه می آمدند، آب و غذا می خوردند و با هم حرف می زدند و بازی می کردند. میمون کوچولو و چندتا از میمونهای جنگل سبز هم یک گروه نمایش تشکیل دادند و گاهی نمایشهای شاد و بامزه و خنده دار اجرا می کردند و باعث شادی دیگران می شدند. به این ترتیب همه ی حیوانات از زندگی در جنگل سبز خوشحال و راضی بود.
🌸🍃🍁🌸🍃🍁🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
چلچله.mp3
5.02M
#چلچله
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. چلچله کوله بارش و بست و راه افتاد دیگه زمستون تموم شده بود اون باید به لونه اش برمیگشت...
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
#قصه_درمانی برای بچه های خجالتی
گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند.
داستان « من دیگ خجالت نمی کشم »
احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.
یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
از کودک بپرسید :
- احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟
- اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟
- اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟
به کودک بگویید :
هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم.
________________________________
هر روز یک قصه، هزار نکته، آموزش یک اخلاق خوب، یک عالمه شادی و لذت کنار بچه هامون
🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh