#قصه_کودکانه
#عنوان؛
فکر بکر
پدربزرگ کتش را روی چوب لباسی جلوی در آویزان کرد، کلاهش را هم همانجا گذاشت و عصا زنان سمت مبل آمد و آرام نشست، زهرا دوید و خودش را کنار پدربزرگ جا کرد، مادربزرگ از توی آشپزخانه نگاه کرد گفت:«باز با عصای کثیف آمدی تو؟»
پدربزرگ چشمکی به زهرا زد گفت:«ببخشید خانم جان اخه کمرم درد می کرد نمی توانستم خم شوم و عصا را تمیز کنم»
مادربزرگ آمد و لیوان چای را به دست لرزان پدربزرگ داد، عصا را گرفت و با محلول ضدعفونی کننده پاک کرد، زهرا دست پدربزرگ را بوسید و گفت:«پدربزرگ شما می توانید دوتا عصا داشته باشید یکی برای بیرون یکی برای خانه»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دختر قشنگم من هم یک عصای دیگر برایش خریدم اما می گوید با آن راحت نیستم گاهی هم فراموش می کند عصاها را عوض کند»
پدربزرگ لیوان چای را سر کشید و گفت:«به به عجب عطر و بویی!»
مادربزرگ خندید و گفت:«زود هم حرف را عوض می کند»
همه باهم خندیدند، پدربزرگ بعد از خوردن چای گفت:«من بروم یک دوش بگیرم کمی سرحال شوم هوا بیرون گرم بود»
تا از جایش بلند شد عصا از دستش افتاد برای پدربزرگ سخت بود که خم شود و عصا را از روی زمین بردارد، زهرا فورا عصا را برداشت و به دست پدربزرگ داد.
پدربزرگ از او تشکر کرد و رفت، مادربزرگ داشت برنامه ای در رابطه با سلامت سالمندان که از تلویزیون پخش میشد نگاه می کرد. گوینده تلویزیون گفت:«در صورت بروز حملات قلبی در سالمندان رسیدگی در لحظات ابتدایی باعث نجات جان آن ها می شود.»
زهرا از مادربزرگ پرسید:«مادربزرگ این یعنی چی؟»
مادربزرگ گفت:«یعنی اگر یکی که مثل من و پدربزرگ پیر شده و برایش مشکلی پیش بیاید باید خیلی زود به دادش برسید» و خندید.
زهرا با خودش فکر کرد:«اگر حال مادربزرگ یا پدربزرگ بد شود و ما نباشیم خیلی بد می شود»
رو به مادربزرگ کرد و گفت:«کاش من یک مخترع بودم»
مادربزرگ پرسید:«اگر مخترع بودی چه چیزی اختراع می کردی؟»
زهرا سرش را بالا گرفت، لپش را پرباد کرد و گفت:«یک چیزی اختراع می کردم که اگر شما تنها بودید و مشکلی برایتان پیش امد سریع باخبر شوم» بعد دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اووومم تازه چیزی اختراع می کردم که مشکلات عصایی شما با پدربزرگ حل شود» و بلند خندید.
مادربزرگ نگاهی به چشمان مشکی زهرا کرد و گفت:«خب چرا مخترع نمی شوی؟ همین را که گفتی اختراع کن»
زهرا با چشمان گرد شده گفت:«من؟ من که فقط ۱۰ساله هستم»
مادربزرگ لیوان چایی را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:«مگر اختراع به سن و سال است همین چیزی که گفتی را اختراع کن، باید خوب فکر کنی و طرحت را روی کاغذ بکشی بعد هم آن را بسازی»
زهرا توی فکر فرو رفت، او خیلی دلش می خواست به پدربزرگ و مادربزرگ کمک کند و ارزو داشت یک مخترع شود، حالا یک طرح خوب هم داشت.
شب که همراه بابا به خانه بر می گشت گفت:«بابا من می خواهم یک عصا اختراع کنم»
بابا پرسید:« آفرین دخترم، اما عصا؟ چه جور عصایی عزیزم؟»
زهرا گفت:«یک عصای جدید، عصایی که یک دکمه داشته باشد برای اینکه وقتی پدربزرگ و مادربزرگ حالشان بد بود با فشار آن به گوشی شما پیام بفرستد تا زود به کمکشان بروید»
بابا لبخندی زد و گفت:«افرین چه فکرخوبی»
زهرا ادامه داد یک فکر دیگر هم برایش دارم، برای ته عصا یک آهن ربا و یک قطعه پلاستیکی می گذارم که وقتی پدربزرگ از پارک برگشت بدون خم شدن بتواند ته عصا را عوض کند تا مادربزرگ ناراحت نشود»
پدر دستی بر سر زهرا کشید و گفت:«افرین دختر مخترعم این خیلی عالی است»
زهرا سرش را بالا گرفت و گفت:«هنوز تمام نشده!»
بابا گفت:«این عصا دیگر چه کاری میکند؟»
زهرا توضیح داد:«یک قطعه دیگر هم زیرش می گذارم تا وقتی عصا روی زمین افتاد با فشار ان بدون خم شدن دسته اش بالا بیاید»
بابا برای زهرا دست زد و گفت:«افرین دخترم این طرح بسیار خوب است و باید آن را بسازی من هم به تو کمک میکنم و وسایل مورد نیاز را تهیه میکنم»
چشمان زهرا از خوشحالی برقی زد و گفت:«یعنی الان من هم یک مخترع هستم؟»
بابا پیشانی زهرا را بوسید و گفت:«بله یک مخترع مهربان»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
حسین آقای پرهیزکار و خواهر مهربونش نرگس پرهیزکار
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
زینب عسگری
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
فاطمه جعفری ۹ساله از بجنورد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
امیرعلی سرداری ۹ساله زنجان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
حسنا زارعی پنج ساله از مشکین دشت کرج
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_کودکانه
#عنوان:
یک روز بارانی
وقتی سعید داشت کتابش را از توی کیفش بیرون می آورد، دفترچه یاداشتش از لابه لای کتاب ها بیرون افتاد، درست کنار باغچه ی گوشه حیاط مدرسه.
برگه های سفیدش را جمع کرد و سعی کرد سعیدرا صدا کند، تند و تند کاغذهایش را تکان داد، اما هرچه تلاش کرد صدای کاغذهایش به گوش سعید نرسید. حتی بخاطر تندتند ورق زدن گوشه ای از جلدش تا شد.
باد محکمی وزید و دفترچه را پرت کرد وسط گل های محمدی، بوی گل محمدی تمام ورق هایش را پر کرده بود. گل محمدی که دید اخم های دفترچه توی هم است با برگ هایش او را غلغلک داد، دفترچه یادداشت خندید و گفت:«نکن حوصله ندارم»
گل محمدی برگهایش را کنار کشید گفت:«ناراحت نباش بالاخره سعید دنبالت می آید»
دفترچه یادداشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم»
باد دوباره هوهو کنان وزید، گل گفت:«محکم مرا نگه دار» دفترچه ساقه ی گل محمدی را محکم گرفت، کم کم سر و کله ی ابرها در آسمان پیدا شد، دفترچه یکی ازکاغذ هایش را مچاله کرد و گفت:«ای وای الان باران می بارد و من از بین می روم»
گل به اطراف نگاه کرد و گفت:«نگران نباش باید راهی برای نجاتت باشد»
چشمش به یک تکه نایلون افتاد که کمی آن طرف تر افتاده بود، او هم مسافر باد بود. گل صدا کرد:«اهای نایلون جان»
نایلون جواب نداد،گل بلندتر صدا زد:«نایلون، نایلووووون»
نایلون عطسه ای کرد و گفت:«هاپچی....بله چه کسی مرا صدا کرد؟»
گل گفت:«من اینجا سمت راستت توی باغچه هستم»
نایلون نگاهی به گل کرد و گفت:« عجب گل زیبایی»
دفترچه به گل گفت:«چه فکری داری؟»
گل رو به نایلون گفت:«هوا ابری است می شود کمی جلوتر بیایی و روی دفترچه را بگیری تا زیر باران خیس نشود؟»
نایلون که تازه متوجه دفترچه شده بود گفت:«خب من خیس می شوم»
دفترچه جلدش را پایین انداخت، گل گفت:«تو که خیس شوی خراب نمی شوی اما دفترچه اگر خیس شود خراب میشود»
نایلون کمی فکر کرد و گفت:«بله خب این هم حرفی است»
گل لبخند زد، عطرش را پخش کرد و گفت:«قبول؟»
نایلون بوی گل را حس کرد و گفت:«قبول»
باد بعدی که وزید نایلون خودش را به گل رساند و بالای دفترچه ایستاد، کم کم باران شروع به باریدن کرد، صدای قطره های باران که به نایلون می خوردند توی شاخه های گل پیچید.
صبح روز بعد دفترچه با صدای سعید از خواب بیدار شد و خودش را توی دستان او دید، چشمکی به نایلون و گل زد و همراه سعید از آنجا دور شد.
#داستان
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
مریم جوادیان
۱۰ساله از استان یزد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
کاری از از فاطمه زهرا جوادیان
۷ساله از استان یزد
به مناسبت هفته ی بسیج
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#نقاشی_مقاومت
سلاله عیوضی - ۷ساله از کرج
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
قصه های کودکانه
سوغاتی
زهرا بعد از ریختن دانه برای جوجه ها روی پله نشست و به جوجه ها نگاه کرد، مادربزرگ عصا زنان به حیاط آمد کنار زهرا روی پله نشست و پرسید:«چیزی شده دخترم؟ چرا نمی روی با دوستانت بازی کنی؟»
زهرا به صورت مهربان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« من فردا به شهر برمیگردم دلم می خواهد برای دوستانم سوغاتی ببرم، اما اینجا که بازار ندارد!»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:«دوست داری عروسکی شبیه همان که به تو دادم برای دوستانت ببری؟»
زهرا از جا پرید و گفت:«بله خیلی خوب است، مادربزرگ عروسکی که به من هدیه دادید از کجا خریدید؟»
مادربزرگ دستی بر سر زهرا کشید و گفت:«خودم برایت درستش کردم عزیزم!»
زهرا با چشمان گرد پرسید:«یعنی عروسکم را نخریدی؟»
مادربزرگ چارقدش را مرتب کرد و گفت:«بلندشو زهرا جان بیا با هم برای دوستانت عروسک بقچه ای درست کنیم تا برای سوغاتی ببری!»
زهرا با خوشحالی همراه مادربزرگ راه افتاد. مادربزرگ پارچه ی بزرگی روی زمین پهن کرد، یک جعبه آورد و روی پارچه گذاشت ونشست.
چندتکه پارچه از توی جعبه بیرون آورد و آن را به شکل مربع برید مقداری پنبه توی پارچه ریخت و آن را مثل یک بقچه جمع کرد و با نخی محکم بست! پارچه ی سفیدی برداشت و یک مربع کوچک دیگر هم برید تویش پنبه ریخت و باز مثل بقچه بست.
با پارچه ی مشکی و قرمز برایش چشم و دهان گذاشت و با مقداری کاموا موهایش را چسباند. بعد هم هر دو بقچه را به هم وصل کرد.
رو به زهرا کرد و گفت:«به همین راحتی می توانی برای دوستانت عروسک بسازی!»
چشمان زهرا از خوشحالی برقی زد و گفت:«وای خیلی زیبا شد!»
برای ساخت عروسک بعدی دست به کار شد، او برای دوستانش عروسک های زیبا با لباس های خال خالی و روسری های گل گلی ساخت.
عروسک ها را کنار هم چید و گفت:«وقتی به خانه برگردم ساخت این عروسک را به دوستانم یاد می دهم»
مادربزرگ چند تکه پارچه از توی جعبه برداشت و گفت:«پس این ها را هم ببر خانم معلم عزیزم»
زهرا تشکر کرد و پارچه ها و عروسک ها را توی کیفش گذاشت، آن شب زهرا از خوشحالی خوابش نبرد و تا صبح ستاره های آسمان زیبای روستا را شمرد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43