eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
320 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
 : صیادها و ماهی‌ها🐡🐠🐟 🍂فرزندان خود را با قصه های کهن ایران آشنا نماییم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی می‌کردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد می‌شدند که ماهی‌ها را دیدند و تصمیم گرفتند آن‌ها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهی‌ها متوجه شدند که خطری متوجه آن‌هاست و جانشان در خطر است. قصهٔ آن آبگیرست ای عنود که درو سه ماهی اشگرف بود در کلیله خوانده باشی لیک آن قشر قصه باشد و این مغز جان چند صیادی سوی آن آبگیر برگذشتند و بدیدند آن ضمیر پس شتابیدند تا دام آورند ماهیان واقف شدند و هوشمند ماهی‌ای که از آن دو ماهی دیگر عاقل‌تر بود تصمیم گرفت آن آبگیر را که مانند گردابی باعث نابودی آنها می‌شد ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد. آنک عاقل بود عزم راه کرد عزم راه مشکل ناخواه کرد با خود گفت: گفت با اینها ندارم مشورت که یقین سستم کنند از مقدرت مهر زاد و بوم بر جانشان تند کاهلی و جهلشان بر من زند «وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم اول این که آن‌ها با نادانی و ترساندنم از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف می‌کنند و دوم این که وقت فرار را از دست می‌دهم.» ماهی عاقل مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک می‌شوند با خود گفت: «ای دل غافل که دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکر چاره‌ای برای نجات بود و نباید این فرصت اندک را از دست داد. من باید خودم را به مردن بزنم.» ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهی‌های مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده وانمود کرد مانند نی که بر آب سوار است و از خود هیچ اراده‌ای ندارد و با حرکت آب این سو و آن سو می‌رود، این سو و آن سو می‌رفت. یکی از صیادها که ماهی را مُرده بر آب دید با ناراحتی گفت: «حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.» همان صیاد ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست از فرصت استفاده کرد و خود را با بالا و پایین پریدن به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد. فقط ماند ماهی سوم که از آن دو ماهی دیگر احمق‌تر بود. ماهی احمق هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب گرفتار شد. ماهی احمق در حال سرخ شدن بود که عقل به او می‌گفت: «آیا من تو را از این خطر آگاه نکردم و به تو بیم ندادم؟» و بدنش که در حال سرخ شدن بود مانند جان کافران در روز قیامت می‌گفت: «بله گفتی ولی من توجه نکردم.» ماهی احمق با خود می‌گفت: «اگر من از این بلا که گرفتار شدم رهایی یابم هرگز آبگیر را وطن خود نمی‌سازم و به سوی دریا خواهم رفت. دریای بی‌انتها که در آن می‌توانم به هر سو بروم و همیشه در امنیت باشم.» ولی پشیمانی سودی نداشت و صیادها ماهی را سرخ کردند و خوردند. 🍂🌸🌼🍂🌸🌼🍂 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼 آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خوردن دارو هنگام بیماری : گوساله کوچولو🐂🐄 یکی بود یکی نبود ، در یک روستای بسیار زیبا و کوچک یک مزرعه بود که حیوانات مختلفی از جمله بز سفید و نازی با دو تا بچه(بره) کوچولو ، مرغ و خروس با کلی جوجه کوچک و یک گاو مامان با گوساله کوچولو در آغل زندگی می کردند. صبح ها با طلوع خورشید مهربون ، همگی به چرا می رفتند و شب به آغل که خونه شون بود بر می گشتند و می خوابیدند. مزرعه متعلق به یک آقای مهربونی به اسم آقا جواد بود ، آقا جواد همیشه مواظب بود تا حیوانات و پرنده ها مریض نشن ، و هر کدوم مریض می شدن ، به دکتر می گفت و دکتر می اومد و اونها رو پس از معاینه و دادن دارو درمان می کرد. یک روز صبح که همگی میخواستند به چرا بروند ، گوساله کوچولو به مامانش گفت پاهای من خیلی درد میکنه ، سرم و چشمهایم هم داره درد می کنه ، من نمی تونم همراه شما بیام ، اصلا حال و حوصله ندارم و می خوام بخوابم و نمی تونم بیام ، همه حیوانات و مرغ و خروس ها اومدن نگاه گوساله کردند که چش شده و چرا نمی تونه بره بیرون . مامان گریه می کرد و می گفت وای گوساله کوچولوی من چش شده ، چرا نمی تونه بلند بشه ، همه بیرون آغل دور گوساله ایستاده بودند و کسی دوست نداشت بدون گوساله به چرا بره . آقا جواد وقتی دید حیوانات به چرا نمی روند، رفت ببینه چی شده ، اونجا که رفت دید گوساله حالش بده و مریض شده . گفت این مریض شده باید به دکتر زنگ بزنم بیاد. گوساله وقتی این رو شنید، گفت وای مریضی دیگه چیه ، نکنه من بمیرم . نکنه دکتر بیاد ازیتم کنه؛ همه حیوانات کلی خندیدند و مامان با بقیه گفتند: دکتر بهت دارو می ده و می خوری و بعد از چند روز استراحت خوب میشی ، و دوباره میتونی سر حال بشی، گوساله گفت دارو چی هست دیگه . اونها گفتند دارو هم درمان بیماری شماست ، وقتی دارو بخوری دیگه پاهات و چشم و سرت درد نمیکنه. خلاصه دکتر اومد و گوساله رو معاینه کرد و گفت این داروها رو باید یک هفته بخوره تا دوباره خوب و سرحال بشه و بتونه به چرا بره . گوساله کوچولو وقتی روز اول دارو رو خورد دید بد مزه و تلخ هستند و دارو ها رو از توی دهنش بیرون ریخت و نخورد و گریه می کرد که من این داروها رو دوست ندارم ، شما می خواهید منو اذیت کنید که این خوراکی های بی مزه به رو من می دید شما منو دوست ندارید . مامان بهش می گفت دارو بخور تا زود خوب بشی اما گوساله کوچولو یک روز دارو می خورد و یک روز نمی خورد تا اینکه یک هفته تموم شد اما حال گوساله خوب نشد؛ آخه اون دارو ها رو سر موقع نمی خورد، واسه همین نمی تونست بلند بشه و مثل بقیه بیرون بره . پس از یک هفته دکتر اومد دید گوساله خوب نشده ، گفت حتما این گوساله داروهاشو نخورده که هنوز مریض هست، دکتر بهش گفت حالا که دارو نمی خوره باید بیاد بیمارستان بستریش کنیم تا خوب بشه . گوساله گریه می کرد که منو نبرید خودم خوب میشم ، من مامان رو دوست دارم و نمی خوام ازش جدا بشم ؛ اما گوساله چون حرف مامان رو گوش نداده بود اون رو بردن بیمارستان و دور از مامان ، یک جایی دور . گوساله در بیمارستان خیلی ناراحت بود چون دور از مزرعه و دوستانش بود ، در بیمارستان پرستارها به موقع به گوساله دارو میدادن ، گوساله هم سریع داروها رو می خورد تا زود خوب بشه و بره پیش مامان و بقیه حیوانات مزرعه ، دلش برای مزرعه تنگ شده بود. گوساله پس از چند روز به دکتر گفت من کی حالم خوب میشه که می تونم بروم مزرعه، دکتر گفت فردا می تونی بری مزرعه چون تو گوساله خوبی بودی و اینجا داروها رو به موقع خوردی ، زود خوب شدی ، اگر تو مزرعه هم داروها رو به موقع می خوردی همونجا حالت خوب می شد و نیازی نبود اینجا بیایی . گوساله کوچولو بعد از یک هفته که داروها رو خورده بود به مزرعه برگشت . حالا اون حالش کاملا خوب شده بود ، سریع پیش مامان و دوستانش رفت و گفت من خیلی دلم براتون تنگ شده بود ، اگر همین جا دارو خورده بودم ، هیچ وقت به بیمارستان و دور از شما نمی رفتم ، از این به بعد قول می دم که داروهایی که دکتر داده رو بخورم تا زود خوب بشم و بتونم همراه بقیه بیام بیرون و بازی کنم . همه خوشحال شدند و با گوساله کوچولو در مزرعه شروع به بازی و شادی کردند . بچه های خوب و عزیز ان شاالله که هیچ وقت هیچ کدوم مریض نشویم ، و اگر خدای نکرده مریض شدیم ، باید حرف آقای دکتر و مامان و بابا رو گوش بدیم و داروها رو سر موقع بخوریم تا سریع خوب بشیم و بتونیم همراه بقیه بیرون بازی و شادی بکنیم. 🍂با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی کودکانه آقای الیاس احمدی 🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: : پیراهن موش موشی یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند. لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم. لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود . در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه . هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم . خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند . یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم. مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند. اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند . آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر : خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻 یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی. خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم. خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند . خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم :آقای الیاس احمدی 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : شغـال و خُم رنگـرزی روزی روزگاری شغالی می‌خواست مانند طاوس زیبا شود برای همین به دکان رنگرزی رفت و خود را درون خُم رنگرزی انداخت و یک ساعتی آنجا ماند تا رنگ‌ها در موهایش نفوذ کند و رنگین شود. آن شغالی رفت اندر خم رنگ اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ وقتی شغال از خُم بیرون آمد و در نور آفتاب قرار گرفت، بدنش پر از رنگ‌های سبز،سرخ،سرمه‌ای و زرد بود که می‌درخشید. پس بر آمد پوستش رنگین شده که منم طاووس علیین شده پشم رنگین رونق خوش یافته آفتاب آن رنگها بر تافته شغال تصمیم گرفت زیبایی‌اش را به شغال‌های دیگر نشان دهد. دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد خویشتن را بر شغالان عرضه کرد شغال نزد دیگر شغال‌ها رفت. شغال‌ها به او گفتند: جمله گفتند ای شغالک حال چیست که ترا در سر نشاطی ملتویست از نشاط از ما کرانه کرده‌ای این تکبر از کجا آورده‌ای «این رنگ‌ها از کجا آمده و چه کسی تو را به این صورت در آورده است؟ این تکبر و خودستایی از چیست؟» یکی از شغالها جلو آمد و گفت: یک شغالی پیش او شد کای فلان شید کردی یا شدی از خوش‌دلان شید کردی تا به منبر بر جهی تا ز لاف این خلق را حسرت دهی « به کسی رحم کرده‌ای که به تو این مقام و زیبایی اعطا شده است؟ آیا ریاضت کشیده‌ای که این زیبایی به تو داده شود و با آن زیبایی به شغال‌ها دیگر فخر بفروشی و با این کارت ارزش ریاضت‌های خود را از بین ببری؟» شغال رنگین از روی سکویی که ایستاده بود پایین آمد و با پنجه خود محکم به گردن شغال زد و گفت: «مگر این همه رنگ را که مانند لوح و کتیبه تمام زیبایی‌های دنیا را در خود دارد و مانند گلستانی از رنگ است نمی‌بینی به پای این همه زیبایی که در بدن من است بیفت تا تو را ببخشم.» شغال هم به ناچار تعظیمی کرد و پیش دیگر شغال‌ها برگشت. شغال رنگین رو به بقیه شغال‌ها گفت: «شغال‌ها از این به بعد من را شغال ننامید زیرا کدام شغال رنگ‌ها و زیبایی مرا دارد؟» شغال‌ها دور او را گرفتند و گفتند: «پس از این به بعد تو را چه بنامیم.؟» شغال گفت: «از این به بعد مرا طاووس نام نهید.» شغال‌ها به شغال رنگین گفتند: «طاووس نر وقتی در گلستان می‌رامد جلوه خاصی به گلستان می‌دهد آیا تو هم وقتی راه می‌روی آن طور راه می‌روی و مانند او زیبا هستی؟» شغال گفت: «نه من نمی‌توانم مانند او با ناز راه بروم.» شغال‌ها از شغال رنگین پرسیدند: «آیا می‌توانی مانند طاووس صدا در آوری؟» شغال گفت: «نه نمی‌توانم.» شغال‌ها که این پاسخ‌ها را از شغال رنگین شنیدند گفتند: «سرور ما وقتی نه می‌تواند مانند طاووس راه برود و نه می‌تواند مانند او صدا کند پس چطور ادعای طاووسی می‌کند؟ تو با این رنگ‌های دروغین و ادعاهای بی‌اساس است چطور می‌خواهی به درجه و مقام طاووس در زیبایی برسی؟» شغال که دید جوابی برای گفتن ندارد، دمش را گذاشت روی کولش و خجل و سر افکنده از شغال‌ها دور شد و از آن سرزمین رفت و دیگر به آنجا برنگشت. 🍂🌸🍂🌸 🍃 فرزندان خود را با قصه ها و داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم🍃 🍂🌸🍂🌸🍂 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:۱- عدم اعتماد به ظالم ۲- سرانجام ظلم و بد عهدی افراد ظالم : آخرین دهقان روستا با نام و یاد خدا در یک روستای زیبا و کوچک تعدادی کشاورز زندگی می کردند ؛ در همسایگی این روستا ،گرگ بدجنسی نیز با دوستانش زندگی می کردند. گرگ های بد جنس به مزارع و گله ها حمله می کردند و همه حیوانات را می کشتند. قصد آنها فقط خرابکاری بود ، می خواستند همه چیز را به هم بریزند مردم روستا از دست گرگ و بچه های گرگ و دوستانش خسته شدند و یک به یک از روستا خارج شدن و به شهر رفتن و فقط یک نفر باقی ماند که آخرین دهقان روستا بود. گرگ می گفت: همه باید از این روستا بروند تا اینجا مال خودمان بشود و بتوانیم آزادانه زندگی کنیم . آخرین دهقان به بچه هایش گفت: برویم و با گرگ مذاکره کنیم ، به آنها بگوییم ما غذای شما را می دهیم و شما هیچ گاه به گوسفند ها و مرغ و خروس و کشاورزی ما حمله نکنید. رئیس گرگها بسیار بدجنس و فریب کار بود ، گفت: من تعهد می دهم که در ازای غذای روزانه به شما کاری نداشته باشم . وقتی دهقان این را شنید که گرگ ها عهد و پیمان بسته اند خیلی خوشحال شد و هر روز غذای گرگ ها را می برد به این امید که آنها به فکر حمله وخرابکاری نیفتند . روزها به همین منوال می گذشت و گرگ ها منتظر فرصت بودند که تمام اموال و دارایی دهقان را نابود کنند . یک روز دهقان برای خرید مایحتاج زندگی قصد شهر کرد ، به همسر و بچه هایش هم گفت: بیایید با هم به شهر برویم ، چون از گرگ ها قول گرفتیم و کاری به ما ندارند . و ما هم که غذای آنها را داده ایم ، پس مشکلی وجود ندارد. دهقان گوسفند ها و گاو ها را در صحرا رها کرد و رفت . گرگ ها منتظر این فرصت بودند ، وقتی دیدند دهقان با خانواده به شهر می رود او را تعقیب کردند که کامل دور شود ؛ وقتی مطمئن شدند که دهقان بر نمی گردد ، به گله حمله کردند و همه گوسفند ها، گاوها، مرغ و خروس ها، همه را کشتند و هیچ کدام را زنده نگه نداشتند ؛ بعد از آن وارد کشاورزی دهقان شدند و حاصل یک سال تلاش دهقان را نابود کردند و هیچ چیزی را باقی نگذاشتند و به قول و تعهدی که داده بودند ، عمل نکردند. . غروب شد و دهقان با خانواده به ده برگشت، دیدند همه چیز نابود شده و حتی چیزی ندارند که بخورند ؛ دهقان خیلی ناراحت شد ؛ و از اینکه به گرگ ها اعتماد کرده بود خیلی پشیمان شد ، دهقان مجبور بود از روستا برود، چون هیچ غذایی نداشتند . دهقان هم پس از چند روز به شهر رفت و برای همیشه از آن جا کوچ کرد، چون همه چیز را از دست داده بود و غذایی برای خوردن نداشتند . گرگ ها خیلی خوشحال شدند که روستا تخلیه شده و خودشان صاحب آنجا شدند ، چند روز گذشت گله ای که کشته بودند و غذاهای باقی مانده از آخرین دهقان به اتمام رسید و حالا هیچ غذایی نداشتند که بخورند . همه پیش گرگ بزرگ رفتند و گفتند که غذا تمام شده و هیچ غذایی نیست ، شما در طی این سالها همه روستاییان را ترساندید و همه از اینجا رفتند و حالا ما هیچ غذایی نداریم که بخوریم ، شما گفتی که صاحب همه چیز میشویم ولی الان هیچی نداریم که بخوریم. چند روز گذشت و گذشت ، گرگ ها گرسنه و گرسنه تر می شدند، گرگ رئیس هم نمی دانست چی کار بکند و حسرت می خورد و فکر می کرد که باید چه کار کند تا شکم اینها را پر کند (گرگ ها خیلی خطرناک هستند و وقتی گرسنه باشند به همدیگر حمله می کنند و یکدیگر را می خورند) گرگ بزرگ پس از کلی فکر کردن گفت: من می روم به شهر تا به دهقان بگویم برگردد ، قصد شهر کرد ، او نمیدانست شهر با روستا فرق دارد و اگر مردم گرگ ببینند دنبالش می کنند و او را می کشند . گرگ به ورودی شهر که رسید مردم او را دیدند ، همه مردم دنبالش کردن و نزدیک بود او را بکشند به زور توانست فرار کند ، او هیچ وقت نمی توانست دهقان را دوباره پیدا کند و ناامیدانه به روستا برگشت، دوستانش خیلی گرسنه و منتظر غذا بودند وقتی دیدند رئیس بدون غذا برگشته به سمتش حمله کردند و او را کشتند چون او باعث شده بود همه از آن روستا بروند و هیچ کس در روستا نباشد . این سرانجام گرگی است که دروغ می گوید و به عهد و پیمان خود وفادار نیست . گرگ بد جنس سر انجام خوراک دوستانش شد که برایشان اینقدر تلاش کرده بود. بچه ها دیدید که سر انجام بدعهدی و بد قولی چی شد ، پس ما درس میگیریم هیچ وقت با آدم هایی که مانند گرگ هستند عهد و پیمانی نبندیم چون آنها منتظر فرصت هستند تا به ما آسیب برسانند و هیچ وقت به عهد خود وفا نمی کنند . آدم های ظالم هم نتیجه بد عهدی و ظلم خود را می بینند و سر انجام توسط دوستان خودشان از بین می روند. 🍂با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بند عباس 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
محتوا : مرتب کردن اتاق و گذاشتن هر چیزی جای خودش : آقا احمد و صنا خانم منظم میشوند. به نام خدا یکی بود یکی نبود ، تو یک شهر قشنگ و زیبا، یک خانواده بسیارمحترم و خوب و باهوش و منظم زندگی می کردند. این خانواده دو تا بچه خوب و ناز نازی داشتند، اسم دختر خانم صنا و اسم آقا پسر آقا احمد بود ، این خواهر و برادر ناز نازی و مهربون پیش دبستانی می رفتند ، اینا هر روز صبح بیدار میشدند و با کلی ذوق و شوق به سمت مدرسه حرکت می کردند. این خواهر و برادر همیشه وسایل ، کتاب ها ،کیف و کفش خود را بعد از مدرسه پرت می کردند و هیچ وقت سر جای خود نمی گذاشتند. هر چی مامان و بابا بهشون می گفتند که این کار درستی نیست و هر چیزی باید سر جای خودش قرار بگیره گوش نمی دادند . کتاب ها ، کیف و کفش و بقیه وسایل کثیف شده بودند و خیلی ناراحت بودند و می گفتند اینا حتما ما رو دوست ندارند که اینجوری ما رو زیر دست و پا می اندازند کفش ها با هم صحبت کردند و گفتند تنها راه اینه که از اینجا برویم ،و بریم خونه کسی که ما رو دوست داره ، کفش ها به کتاب ها و کیف و بقیه وسایل گفتند ،؛ما میخواهیم از اینجا بریم ، آیا شما هم همراه ما می ایید. کتاب ها و دفترها گفتند اره ما هم می آییم ، نگاه کن چقدر این خواهر و برادر ما رو کثیف و پاره کردند ، اینها اصلا ما رو دوست ندارند . همگی تصمیم گرفتند که از اتاق آقا احمد و صنا خانم فرار کنند و بروند به دور دست ها ، جایی که کسی قدر اونها رو بدونه و اونها رو دوست داشته باشه. اونها گفتند:حالا باید چه جوری برویم ما که دست و پا نداریم، کفش گفت: من می دونم چه جوری برویم ، وقتی در پنجره رو باز کردند ، با باد صحبت می کنیم که ما رو همراه خودش از اینجا ببره ، یک روز که آقا احمد در پنجره رو باز کرده بود ، آقا کفش باد راصدا زد و گفت بیا بیا بیا من باهات کار دارم ، باد وقتی صدای کفش رو شنید ، اومد و گفت کیه منو داره صدا می زنه ، همه گفتند ما بودیم شما رو صدا زدیم . باد گفت شما با من چی کار دارید . اونها گفتند ما می خواهیم از اینجا برویم ، آخه هیچ کس اینجا ما رو دوست نداره و ببین چقدر کثیف و به هم ریخته شدیم ، وقتی ما در مغازه بودیم خیلی تمیز و خوشگل بودیم اما حالا ببین چقدر کثیف و نامرتب شدیم ، همه ما زیر دست و پا افتادیم و هر روز ما رو لگد می زنند . باد گفت شاید اونها دلشون برای شما تنگ بشود ؛ اما اونها گفتند هیچ راهی نداره ، اونها واقعا ما رو دوست ندارند . باد همه اونها را با قدرت بلند کرد و از پنجره بیرون رفتند ، همه اونها تو آسمون در حال پرواز بودند ، اونها از بالا همه چیز رو می دیدند و خوشحال کنان به این طرف و آن طرف در هوا حرکت می کردند اونها، از بالا دیدند پسری بدون کفش تو روستا داره راه می ره، کفش ناراحت شد و گفت منو همین جا بگذار من میخواهم کفش پای این پسر باشم ، رفت و افتاد کنار پای پسر ، پسر خوشحال شد که کفش پرنده پیدا شده اما پسر هر چه کرد پاش تو کفش نرفت آخه کفش کوچک بود ، پسر ناراحت شد و کفش هم خیلی ناراحت شد ، باد به پسر کوچولو گفت من میروم و نگاه میکنم که کدام پسر کفش های خود را دوست ندارد ،اگر اندازه شما بود آنها را بر میدارم و برای تو می آورم ، همگی از آن روستا رفتند و رفتند و رفتند تا به یک ده کوچک دیگری رسیدند. تو اون ده یک مدرسه بود که بچه ها نه کتاب داشتند و نه دفتر ، کتاب ها گفتند ما میخواهیم اینجا بمانیم. رفتند پایین پیش بچه ها ، بچه ها همگی به استقبال اونها اومدن ، وقتی نگاه کتاب ها کردند گفتند این کتاب ها برای ما کوچک هست و ما بزرگتریم و نیاز به کتاب دیگری داریم که به سن ما بخورد .باد قول داد کتاب های سن آنها را پیدا کند و برایشان بیاورد. وسایل با باد همین جوری می رفتند و می رفتند و دوباره به همون شهر خودشون برگشتند و دیدند که آقا احمد و صنا خانم کوچولو دارند گریه می کنند چون حالا نه کفش داشتند و نه کتاب و نه هیچ چیز دیگر . اونها می گفتند کتاب های ناز ما ، کفش های قشنگ ما ، وسایل خوب ما ، کیف ما شما کجا رفتید ، ما دیگه هیچ وقت شما رو زیر دست و پا رها نمی کنیم. همین طوری فقط گریه می کردند ، مامان و بابا گفتند شما خودتان مقصر هستید که وسایلتان را سر جای خود قرار ندادید و آنها ناراحت شدند و رفتند ،؛شما خودتان مقصر هستید . یک دفعه صنا خانم گفت ببین کتاب ها و کفش های من تو آسمون دارند پرواز می کنند . آقا احمد هم صدا زد تو رو خدا بیایید، ما معذرت می خواهیم ، خواهش می کنم برگردید . باد به وسایل گفت چی کار کنم شما پیاده می شوید یا می خواهید شما را به جای دیگر ببرم . کفش ها گفتند اونها دارند ما را صدا می زنند و از کرده خود پشیمان هستند‌ ،؛همین جا برگردیم . آنها پس از کلی پرواز برگشتند ؛صنا خانم و آقا احمد وسایل خوشگل و ناز خودشون رو در آغوش گرفتند و گفتند ببخشید از این به بعد قول می دهیم
: ترس مادر همه بیماری ها ست : کوهستان بزهای زبل با نام و یاد خدا در یک کوهستان زیبا همانند همه کوهستان ها؛ تعداد زیادی بز کوهی زندگی می کردند که رئیس آنها بسیار باهوش بود‌ ، روباه ها و گرگ ها هیچ گاه نمی توانستند به آنها حمله کنند و آنها را شکست دهند چون با یکدیگر متحد بودند و هر موقع گرگ ها و روباه ها حمله می کردند ، بزهای کوهستان با همکاری یکدیگر آنها را شکست می دادند . همکاری ، اتحاد ، کنار هم زندگی و به هم کمک کردن آنها باعث شده بود ، در آن کوهستان شادترین و قویترین بزها باشند . همه حیوانات دوست داشتند در آن کوهستان زندگی کنند و پیش اونها باشند ، چون اونجا امن ترین نقطه کوهستان بود و همه سالم و قوی بودند . گرگ ها از این وضعیت ناراحت و خسته شده بودند و به این فکر می کردند چگونه می توانند آنها را شکست دهند و هر روز یکی از آنها را بخورند . در همین فکر بودند که روباه پیر گفت: من یک نقشه عالی برای این کار دارم ، اما این کار زمان بر است و باید منتظر زمستان بمانیم گرگ ها گفتند: در زمستان چه خواهد شد ، روباه گفت: در زمستان هوا سرد خواهد شد و سرما بعضی را مریض می کند و می کشد به این ترتیب همگی منتظر زمستان ماندند یواش یواش زمستان از راه رسید . در زمستان روباه ها پیش بزهای کوهستان رفتند و گفتند: بیماری جدیدی در کوهستان آمده و همه بینی ها قرمز شده و از آنها آب می آید شما هم آن بیماری را گرفته اید ، این بیماری همه بچه های شما ها و سپس خودتان را خواهد کشت . این خبر را روباه ها سریع در همه کوهستان ها پخش کردند و گفتند: بیماری جدیدی آمده و تمام کوهستان گرفته و به زودی همه بزهای باهوش خواهند مرد . در آن کوهستان هر روز یکی بچه یا مامان و باباها می مردند و همه فکر می کردند بیماری بینی قرمزی باعث مرگ همه شده است . گرگ ها و روباه ها می گفتند: هر کس مرد باید بیرون از کوهستان برده بشه تا کسی مریض نشود ، در این بین بچه های کوچولو بیشتر می مردند . بزهای کوهستان هم هر روز بزهای بزرگ و کوچولوی مرده رو می دادند به گرگ ها و روباه ها . گرگ ها و روباه ها هم یواشکی همه رو می بردند و می خوردند . بچه های کوچولو خیلی ناراحت بودند و می ترسیدند و بیشتر می مردند چون مامان و باباها ناراحت بودند و می ترسیدند. و این ناراحتی باعث می شد سریعتر مریض بشدند و بمیرند. پس از مدتها اسب خیلی باهوشی از آن کوهستان رد می شد که دوست رئیس بود. او دید یکی یکی بزهای خوشگل و قوی و ناز نازی کوهستان دارند میمیرند. خیلی تعجب کرد و گفت: چی شده و چرا دوستان شما دارند بدون بیماری می میرید ، شما که غذا و خوراک دارید پس چرا دارید می میرید. رئیس گفت: ای دوست عزیز اینها بیماری بینی قرمزی گرفتند و بینی شان آب می آید و این باعث مرگ همه آنها شده است. اسب نگاهی به آنها کرد و گفت: این یک چیز خیلی طبیعی است و در زمستان بینی همه به علت سردی هوا قرمز می شود و آب میریزد. دلیل مرگ‌بچه ها و بزرگترها در این کوهستان ترس هست ، رئیس گفت: یعنی عامل اصلی مرگ و میر و بیماری ترس است؟ . اسب برای آنها توضیح داد که ترس از هر بیماری و چیزی باعث می شود بدن پس از مدتی ضعیف شود و انواع بیماری ها سراغش بیایند و بمیرد و مرگ بچه های کوچک به همین دلیل هست. اسب گفت: این حیله روباه ها و گرگ هاست تا شما را شکست بدهند ؛ آنها می دادند حریف شما نیستند و از این طریق شما را بدون دعوا و درگیری می خورند مامان ها و باباها وقتی این را شنیدند خیلی ناراحت شدند که ترسیده اند و حواسشان به بچه ها نبوده و مواظب بچه های خود نبودند، آنها فکر می کردند مواظب بچه های خود هستند و مواظبت و ترس بیش از حد باعث بیماری و مرگ فرزندان و دوستانشان شده بود. همگی درس گرفتند که این بیماری و مرگ به علت ترس بوده و نه بیماری و از آن به بعد هیچگاه نترسیدند آره بچه های عزیز، در زمستان همه سرما می خورند و مریض می شوند و ما باید بدن خود را گرم نگه داریم و نترسیم. این بیماری ها هر سال می آید و می روند. ترس باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدن شده و جاده را برای ویروسها صاف می کند و ما سریع مریض می شویم پس ما پدر و مادرها م ضمن مواظبت و ارئه آموزشهای بهداشتی به فرزندان ، ترس و دلهره را به دل کودکان وارد نکنیم ، ترس و ناراحتی ما به راحتی به کودک منتقل می شود ، و از آنجا که سیستم دفاعی او ضعیف تر است ، سریعتر بیمار می شود . ترس از همه بیماری ها خطرناک تر و کشنده تر است. 🍂نویسنده: الیاس احمدی 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: شیوه نفس کشیدن آبزیان ، دوزیستان و حیوانات خشکی ؛ دوستان خرسی به نام خدا یکی بود یکی نبود؛ کنار یک رودخانه زیبا و قشنگ یک خرسی با مادرش زندگی می کرد و هر روز در آب رودخانه شنا می کردند . یک روز که خرسی در حال بازی بود ، یک قورباغه دید . خرسی پیش قورباغه رفت و سلام کرد ، قورباغه با همون صدایی که داشت گفت سلام قوقو ، شما کی هستی . خرسی گفت: من ، آقا خرسی تیز هوشم ، قورباغه هم گفت: من خاله قورباغه قور قور هستم . خرسی می خواست با او دوست بشه و با هم بازی کنند . خرسی به خاله قورباغه گفت: بیا با هم بازی کنم ، قورباغه نگاهی کرد و قبول کرد که با هم دوست باشند و کمی بازی کنند. اونها نشستند و کلی آب بازی کردند و این طرف و آن طرف تو آب پریدند . همانطور که بازی می کردند یک صدایی از داخل آب اومد اون دید که ماهی کوچولوی طلایی رنگ داره از تو آب شنا می کنه و بالا و پایین میاد . خاله قورباغه گفت: من می خواهم بروم تو آب و با ماهی طلایی بازی کنم دیگه فردا بیا . و خودش رفت تو آب ها و بیرون نیامد ، خرسی هر چی صدا زد صدایش را نشنید ، واسه همین خودش پرید تو آب تا بتونه قورباغه و ماهی طلایی رو پیدا کنه و اونها رو نجات بده. اون فکر می کرد نمیتوانند در آب نفس بکشند ، اون شنا کرد و رفت زیر آب اما اونها را پیدا نکرد ، همون طور که زیر آب بود ، نفسش گرفت و نزدیک بود خفه بشه و بمیره واسه همین سریع بیرون اومد . مامانش که بیرون آب بود وقتی دید خرس کوچولو نمیتونه نفس بکشه سریع رفت و اون رو در آورد ، خرسی خیلی ناراحت بود و می گفت: خاله قورباغه و ماهی طلایی رفتند تو آب و الان نمیتونن نفس بکشند و میمیرند. مادرش برایش توضیح داد که این طوری نیست و اونها زنده اند و حتما طرف دیگر رودخانه رفته اند و دارند بازی می کنند . اما خرس کوچولو می گفت: اونها زیر آب رفتند ، حالا نمی تونند نفس بکشند و میمیرند. همین طوری که خرسی با مامان صحبت می کرد و ناراحت بود ؛ دید خاله قورباغه از آب بیرون اومد. خیلی تعجب کرد و با خوشحالی پیش قورباغه و ماهی طلایی رفت . وقتی پیش اونها رسید گفت: کجا بودید ، من دلم براتون تنگ شده بود. خرسی پرسید شما چه طوری رفتید زیر آب و خفه نشدید ،؛من دنبال شما اومدم و نزدیک بود خفه بشم . قورباغه توضیح داد که ما دوزیست هستیم یعنی هم می توانیم در آب نفس بکشیم و هم در خشکی ، ماهی ها آبزی هستند و فقط در دریا و آب می توانند نفس بکشند و زندگی کنند اگر بیرون بیایند سریع می میرند ، شما هم که حیوانات خشکی هستید ، نمی توانید در آب به مدت طولانی بمانید و فقط می توانید شنا کنید و سریع بیرون بیایید . خرسی گفت یعنی الان ماهی بیاد بیرون میمیره ، خاله قورباغه گفت آره. اونها با هم کلی بازی و شادی کردند و خرسی اون روز چیزهای جدیدی یاد گرفت . پس بچه ها ما هم از خرسی یاد گرفتیم که بعضی حیوانات مانند ماهی ها فقط باید در آب بمانند و بعضی هم می توانند در آب باشند و هم در خشکی مانند قورباغه و خودمان هم فقط باید بیرون آب باشیم و اگر تو آب بریم و شنا بلد نباشیم، خفه می شویم. ما باید همیشه مواظب باشیم که تو دریا یا رودخانه و یا استخر بدون اجازه پدر و مادر نرویم ، چون ما ماهی نیستیم و خفه می شویم . با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک نذری جدید باران کنار مادربزرگ نشست و گفت:«مادربزرگ من دلم میخواهد حال مامانی زودتر خوب شود دلم برایش تنگ شده» مادربزرگ دستش را روی سر باران کشید ماسکش را مرتب کرد و گفت:«پس باید برای سلامتی مامانی دعاکنی» باران سرش را بالا گرفت و گفت:«فقط همین؟ یادم است شما سال گذشته برای خوب شدن حال پدربزرگ توی هیئت نذری دادید» مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دخترم ولی الان نمی شود نذری داد» باران بغض کرد، سرش را پایین انداخت و به حیاط رفت. کنار حوض نشسته بود ماهی لپ گلی توی حوض این طرف و آن طرف می رفت. باران یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!» دوید و به آشپزخانه رفت، تکه ای نان خشک برداشت و به حیاط برگشت. کنار حوض نشست، تکه نان را خورد کرد و توی حوض ریخت و گفت:«اهای ماهی لپ گلی این نونا نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب بشه» ماهی لپ گلی تکه های نان را خورد و تند تند شنا کرد. باران خندید خواست به اتاقش برگردد که صدای قارقار کلاغی را از روی درخت توی حیاط شنید. به آشپزخانه دوید و با یک گردو برگشت. گردو را روی زمین انداخت و عقب رفت. کلاغ پایین آمد باران گفت:«اهای کلاغ قارقاری این گردو نذری است لطفا دعاکن حال مامانی زودتر خوب شود» کلاغ قارقاری کرد گردو را برداشت و رفت. باران خندید خواست به اتاقش برگردد صدای میومیوی گربه را از روی دیوار شنید. به آشپزخانه دوید و با یک تکه گوشت از شب مانده برگشت، گوشت را برای گربه انداخت و گفت:«اهای گربه پشمالو این گوشت نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب شود.» گربه میومیو کرد گوشت را برداشت و رفت. باران سرش را بالا گرفت و گفت:«خدای مهربان حال مامانی زودتر خوب شود من دلم برایش تنگ شده آمین» مادربزرگ درحالی که بلند بلند می گفت:«خدایاشکرت....خدایاشکرت» به حیاط آمد و گفت:«باران جان مامان حالش خوب شده فردا به خانه بر می گردد» باران پرید توی بغل مادربزرگ و گفت:«هورا نذری ام قبول شد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
مینای غمگین درجنگل های هندوستان حیوانات زیادی کنار یکدیگر زندگی می کردند. لابە لای شاخە های درختان آشیانە انواع پرندگان مانند، طوطی، سار، مرغ های عشق ومرغ های مینا وجود داشت ، کە روزها هر یک از این پرندگان برشاخەای می نشستند با شادمانی شروع بە خواندن آوازو تولید انواع صدا ها می کردند. وکل روز صدایشان در جنگل می پیچید. درمیان این پرندگان مرغ مینایی غمگین بود کە از شنیدن آن همە صداهای جورواجور خستە شدە بود. مینای غمگین و بالهایش را روی گوشش می گذاشت و چشم هایش را می بست کە هیچ صدای را نشنود. یک روز تصمیم گرفت از جنگلهای هندوستان برود بەجای کە صدا ی نباشد. خلاصە مینایی غمگین بالهایش را گشود و پرواز را آغاز کرد. به هر جنگلی کە می رفت صداهای مختلف وجود داشت اما مینای غمگین تسلیم نشد بازهم پرواز کرد. دورو دورترشد تا بلاخرەبە جزیرە ای دوردست بە نام جزیزە قناری رسید. در جزیر قناری فقط یک نوع صدا بە گوش می رسید آن هم صدای چهچە قناری ها بود. مینای غمگین خوشحال شد و گفت: این جزیرە همان جای است کە من دنبالش می گردم. دراینجا فقط یک صداوجود دارد. خلاصە مینایی غمگین دیگر غمگین نبود. او در لابە لای شاخەی درختی بلند و زیبا در همسایگی قنارها آشیانەای درست کرد و با خوشحالی در آنجا زندگی جدیدی را آغاز کرد. صبح ها با صدای گوشنواز قناری ها بیدار میشد. مینا تصمیم گرفت آواز قناری هارا یاد بگیرد و چون علاقەی زیادی بە آواز قناری ها داشت خیلی زود یاد گرفت، طوری کە از قناری ها نیز بهتر آواز می خواند. هر وقت مینا آواز قناری هارا می خواند قناری های سکوت می کردند کە از شنیدن صدای مینا لذت ببردند. روزها و سالها گذشت، حالا مینا استاد آواز قناری ها در جزیرە قناری شدەبود.او کم کم زبان مادریش را ازیاد بردە. فقط و فقط شبیە قناری ها آواز می خواند.مینا سالهادر جزیرە قناری ها زندگی کرد . مینا کم کم سنش بالا رفتەبود. یک روز احساس کرد کە دلش برای مرغ های مینا و جنگل هندوستان تنگ شدە ، بە یادسالهای گذشتە افتاد مینااز شنیدن و خواندن آواز یک نواخت بازهم غمگین و خستە کلافە شدە بود. تصمیم گرفت بە زادگاش برگردد. صبح خیلی زود وقتی قناری ها هنوز آواز صبح گاهی را آغاز نکردە بودند مینا بالهایش را گشود و بە طرف زادگاهش جنگل های هندوستان پرواز کرد. چندین شبانەروز پرواز کرد تا بلاخرە به مقصد رسید. در جنگل همچنان انواع صداهای پرندگان بە گوش می رسید. مینای غمگین بازهم خوشحال شد، باخود گفت: اینجا زادگاە من است دیگر می خواهم بقیە عمر خود را در همینجا بمانم. باز برای خود آشیانە ای ساخت، صبح زودکە از خواب بیدارشد بە نوک بلندترین شاخەی درختی رفت تا اونیز مانند مرغ های مینا آواز بخواند. اما هر چە سعی کرد نتوانست بە زبان مرغ های مینا آواز بخواند. مرغ های مینا از دیدنش خوشحال شدند هر کدام روی شاخەای نشستند و منتظر بودند برایشان آواز بخواند. اما زبان مادریش را کاملا فراموش کردە بود. هرچە سعی می کرد فقط آواز قناریهارا می خواند. مرغ های مینا با تعجب بە او نگاهی انداختند و با صدای بلند بە او خندیدند و مسخرەاش کردند. مینا خجالت کشید ،سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش حلق زد. بە داخل آشیانە بر گشت باخود گفت: چەاشتباهی کردم کە زبان مادریم را فراموش کردم چیزی از عمرم نماندە ، سالها طول می کشد تا بتوانم زبان مادریم را بە خاطر بیاورم. مرغ مینای قصەی ما باز هم غمگین شد و تصمیم گرفت تا زبان مادریش را بە خاطر نیاوردە دیگر درجمع دوستانش آواز نخواند . نویسنده: نیرە نصری 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
غریبه سعید پول را از مادر گرفت، به مغازه علی آقا که سر کوچه بود رفت، وارد مغازه شد و گفت:«سلام علی آقا یه بستنی می خوام» بستنی اش را گرفت و پول را به علی آقا داد، خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد. خیلی از مغازه دور نشده بود که ماشینی جلوی پایش ایستاد، یک آقا از توی ماشین گفت:«سلام گل پسر، تو می دونی خونه آقای کاشیان کجاست؟» سعید کمی فکر کرد و گفت:«نه» خواست زود از آن جا برود که همان آقا گفت:«کجا می ری؟ بیا بالا برسونمت!» سعید یاد حرف مادر افتاد که گفته بود:«به کسانی که نمی شناسی اعتماد نکن» بلند گفت:«نه» و به سمت خانه دوید. اگر تو جای سعید بودی چه کار می کردی؟ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
به نام ؛ گاو جدید یکی بود یکی نبود. خال خالی، اسم یک گاو بزرگ و قوی بود که تازه به مزرعه اومده بود. روزی که صاحب مزرعه خال خالی را خرید و به مزرعه آورد حیوانات دیگر مزرعه، خیلی از دیدن خال خالی تعجب کرده بودند. چون تا آن روز گاو به این بزرگی ندیده بودند. مرغ و خروس ها سریع جوجه هایشان را دور خودشان جمع کردند. گوسفندها و بزها سریع رفتند پیش بره و بزغاله هایشان. و اردک و غاز پریدند توی آب‌. و خلاصه همه از خال خالی می ترسیدند. سگ رفت پیش الاغ و بهش گفت توی این مزرعه، تو از همه بدبخت تری. چون هم بیشتر از بقیه کار می کنی و هم اینکه مجبوری از این به بعد با این گاو خشن و بدجنس یکجا زندگی‌کنی. الاغ عرعر کرد و گفت ولی من اصلا احساس بدبختی نمی کنم. من خوشحالم که جای گرم و راحتی زندگی می کنم و غذای آماده و خوشمزه‌ای میخورم و فقط مشکلم تنهایی بود که آن هم با آمدن این گاوبزرگ حل شد. حتی اگر این گاو، بزرگ و بدجنس هم باشد برای من مهم نیست. من خیالم راحت است که یکی دیگر هم پیش من زندگی میکند و اینکه ما هنوز با او صحبت نکردیم که بدانیم، اوچگونه گاوی است. شاید بدجنس نباشد و یک گاو مهربان و خوش قلب باشد. سگ از این حرف الاغ خندید و گفت چقدر این الاغ خوش باور است. چند روزی گذشت. خال خالی توی این چند روز هنوز دوستی پیدا نکرده بود. چون به هر طرف که می رفت همه از او فرار می کردند و سگ مزرعه هم سریع جلوی او را می گرفت و از او می خواست که به داخل آغل برگردد الاغ هم که هر روز صبح برای کار به مزرعه می رفت و وقتی برمی گشت از خستگی سریع خوابش می‌برد. یک روز مزرعه دار وقتی دنبال الاغ آمد تا برای کار به مزرعه بروند، خال خالی را هم آماده کرد و با خودش به مزرعه برد. اون روز، خیلی الاغ خوشحال بود، چون تمام مسیر را با خال خالی صحبت کرد. حالا به خاطر زور زیاد خال خالی، کار مزرعه برای الاغ راحت تر شده بود و کمتر خسته می شد. وقتی غروب الاغ و خالی همراه مزرعه دار به خانه برگشتند، الاغ دیگر خیلی خسته نبود. بعد از خوردن آب و غذا، تا ساعت‌ها صدای خنده و صحبت الاغ و خال خالی شنیده می‌شد. همه حیوانات مزرعه تعجب کرده بودند. سگ نزدیک آغل آمد و الاغ را صدا کرد. وقتی الاغ بیرون از آغل آمد حیوانات از او پرسیدند چرا انقدر خوشحالی و می خندی؟! الاغ گفت من هیچ وقت از کار زیاد ناراحت نبودم و همیشه از اینکه جای خوب و راحتی زندگی میکردم خدا را شکر میکردم و خوشحال بودم و حالا که مزرعه دار خال خالی را به اینجا آورده خیلی بیشتر خوشحالم چون هم کارم کمتر و راحت تر شده و هم یک دوست خوب و مهربان پیدا کردم و حالا می دانم که من خوشبخت ترین الاغ این اطراف هستم. نویسنده: مریم طیلانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
:ممنون همسایه👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
: یک فکر بهتر احسان کنار مامان نشست گفت :«مامان چیکار می‌کنید؟» مامان درحالی که کتاب دیگری بر می داشت گفت:«دارم به کتاب‌ها برچسب «وقف در گردش» می زنم» احسان لپ هایش را پرباد کرد گفت:« یعنی چی؟» مامان دستی بر سر احسان کشید گفت:«یعنی این کتاب‌ها به دست هرکس که رسید باید اون رو بخونه، بعد به دیگری بده» احسان کتابی ورق زد گفت:« منم یه عالمه کتاب دارم» مامان نگاهی به چشمان احسان کرد و گفت:«بله شما هم کلی کتاب داری که همه رو خوندی» احسان سرش را بالا گرفت گفت:«منم می‌تونم کتاب‌هام رو وقت در گردش کنم؟» مامان لبخندی زد گفت:«وقت نه عزیزم وقف» بعد کتاب ها را مرتب کرد:«اگر دوست داشته باشی می تونی، با این کار دوستانت هم کتاب های جدید و بیشتری می خونن» احسان سراغ قفسه ی کتاب هایش رفت، کتاب اول را برداشت گفت:«این نه، این کتاب رو بابا برام جایزه خریده» کتاب دیگری برداشت گفت:« جلد این کتاب خیلی قشنگه» کتاب را کنار گذاشت، کتاب بعدی را برداشت:«این هدیه محسنه قول دادم مواظبش باشم» مامان وارد اتاق شد و گفت:«چی شد احسان کتاب‌هات رو بیار برات برچسب بزنم» احسان نگاهی به کتاب ها کرد گفت:«من همه کتاب هام رو دوست دارم» مامان جلوتر آمد. احسان به کتاب های توی کتاب خانه نگاه کرد، مامان گفت:«خوب فکر کن شاید راهی پیدا کردی البته مجبور نیستی اینکار رو انجام بدی» مامان رفت احسان کتابی ورق می‌زد که یکهو از جا پرید، پیش مامان رفت گفت:«مامان من یک فکری دارم» و ادامه داد:«می‌شه منو دوستام کتابخونه ای داشته باشیم همه کتاب ها رو اونجا بگذاریم، هرکس هر کتابی لازم داشت برداره، بعد که خوند برگردونه تا بقیه هم از اون استفاده کنن» مامان با دقت به حرف های احسان گوش داد و گفت:«افرین پسرم فکر خوبی کردی، می تونی امروز این فکر رو با دوستانت در میون بگذاری» احسان آماده شد و با اجازه ی مامان به دیدن دوستانش رفت، بچه‌ها از این فکر خیلی خوشحال شدند، علی گفت:«من فکر کنم انباری گوشه پارکینگ مجتمع که خالیه بهترین جا برای محل کتابخونه باشد» همه ی بچه‌ها با این حرف موافق بودند، احسان گفت:«پس اول امروز محل کتابخونه رو تمیز و اماده می کنیم فردا هر کس هر کتابی داره برای کتابخونه بیاره» روز بعد احسان کتاب ها را توی قفسه ها چید و گفت:«هورااا! چه کتاب‌های خوبی! من خیلی از این کتاب ها رو نداشتم و نخوندم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
؛ فکر بکر پدربزرگ کتش را روی چوب لباسی جلوی در آویزان کرد، کلاهش را هم همانجا گذاشت و عصا زنان سمت مبل آمد و آرام نشست، زهرا دوید و خودش را کنار پدربزرگ جا کرد، مادربزرگ از توی آشپزخانه نگاه کرد گفت:«باز با عصای کثیف آمدی تو؟» پدربزرگ چشمکی به زهرا زد گفت:«ببخشید خانم جان اخه کمرم درد می کرد نمی توانستم خم شوم و عصا را تمیز کنم» مادربزرگ آمد و لیوان چای را به دست لرزان پدربزرگ داد، عصا را گرفت و با محلول ضدعفونی کننده پاک کرد، زهرا دست پدربزرگ را بوسید و گفت:«پدربزرگ شما می توانید دوتا عصا داشته باشید یکی برای بیرون یکی برای خانه» مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دختر قشنگم من هم یک عصای دیگر برایش خریدم اما می گوید با آن راحت نیستم گاهی هم فراموش می کند عصاها را عوض کند» پدربزرگ لیوان چای را سر کشید و گفت:«به به عجب عطر و بویی!» مادربزرگ خندید و گفت:«زود هم حرف را عوض می کند» همه باهم خندیدند، پدربزرگ بعد از خوردن چای گفت:«من بروم یک دوش بگیرم کمی سرحال شوم هوا بیرون گرم بود» تا از جایش بلند شد عصا از دستش افتاد برای پدربزرگ سخت بود که خم شود و عصا را از روی زمین بردارد، زهرا فورا عصا را برداشت و به دست پدربزرگ داد. پدربزرگ از او تشکر کرد و رفت، مادربزرگ داشت برنامه ای در رابطه با سلامت سالمندان که از تلویزیون پخش میشد نگاه می کرد. گوینده تلویزیون گفت:«در صورت بروز حملات قلبی در سالمندان رسیدگی در لحظات ابتدایی باعث نجات جان آن ها می شود.» زهرا از مادربزرگ پرسید:«مادربزرگ این یعنی چی؟» مادربزرگ گفت:«یعنی اگر یکی که مثل من و پدربزرگ پیر شده و برایش مشکلی پیش بیاید باید خیلی زود به دادش برسید» و خندید. زهرا با خودش فکر کرد:«اگر حال مادربزرگ یا پدربزرگ بد شود و ما نباشیم خیلی بد می شود» رو به مادربزرگ کرد و گفت:«کاش من یک مخترع بودم» مادربزرگ پرسید:«اگر مخترع بودی چه چیزی اختراع می کردی؟» زهرا سرش را بالا گرفت، لپش را پرباد کرد و گفت:«یک چیزی اختراع می کردم که اگر شما تنها بودید و مشکلی برایتان پیش امد سریع باخبر شوم» بعد دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اووومم تازه چیزی اختراع می کردم که مشکلات عصایی شما با پدربزرگ حل شود» و بلند خندید. مادربزرگ نگاهی به چشمان مشکی زهرا کرد و گفت:«خب چرا مخترع نمی شوی؟ همین را که گفتی اختراع کن» زهرا با چشمان گرد شده گفت:«من؟ من که فقط ۱۰ساله هستم» مادربزرگ لیوان چایی را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:«مگر اختراع به سن و سال است همین چیزی که گفتی را اختراع کن، باید خوب فکر کنی و طرحت را روی کاغذ بکشی بعد هم آن را بسازی» زهرا توی فکر فرو رفت، او خیلی دلش می خواست به پدربزرگ و مادربزرگ کمک کند و ارزو داشت یک مخترع شود، حالا یک طرح خوب هم داشت. شب که همراه بابا به خانه بر می گشت گفت:«بابا من می خواهم یک عصا اختراع کنم» بابا پرسید:« آفرین دخترم، اما عصا؟ چه جور عصایی عزیزم؟» زهرا گفت:«یک عصای جدید، عصایی که یک دکمه داشته باشد برای اینکه وقتی پدربزرگ و مادربزرگ حالشان بد بود با فشار آن به گوشی شما پیام بفرستد تا زود به کمکشان بروید» بابا لبخندی زد و گفت:«افرین چه فکرخوبی» زهرا ادامه داد یک فکر دیگر هم برایش دارم، برای ته عصا یک آهن ربا و یک قطعه پلاستیکی می گذارم که وقتی پدربزرگ از پارک برگشت بدون خم شدن بتواند ته عصا را عوض کند تا مادربزرگ ناراحت نشود» پدر دستی بر سر زهرا کشید و گفت:«افرین دختر مخترعم این خیلی عالی است» زهرا سرش را بالا گرفت و گفت:«هنوز تمام نشده!» بابا گفت:«این عصا دیگر چه کاری میکند؟» زهرا توضیح داد:«یک قطعه دیگر هم زیرش می گذارم تا وقتی عصا روی زمین افتاد با فشار ان بدون خم شدن دسته اش بالا بیاید» بابا برای زهرا دست زد و گفت:«افرین دخترم این طرح بسیار خوب است و باید آن را بسازی من هم به تو کمک میکنم و وسایل مورد نیاز را تهیه میکنم» چشمان زهرا از خوشحالی برقی زد و گفت:«یعنی الان من هم یک مخترع هستم؟» بابا پیشانی زهرا را بوسید و گفت:«بله یک مخترع مهربان» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
: یک روز بارانی وقتی سعید داشت کتابش را از توی کیفش بیرون می آورد، دفترچه یاداشتش از لابه لای کتاب ها بیرون افتاد، درست کنار باغچه ی گوشه حیاط مدرسه. برگه های سفیدش را جمع کرد و سعی کرد سعیدرا صدا کند، تند و تند کاغذهایش را تکان داد، اما هرچه تلاش کرد صدای کاغذهایش به گوش سعید نرسید. حتی بخاطر تندتند ورق زدن گوشه ای از جلدش تا شد. باد محکمی وزید و دفترچه را پرت کرد وسط گل های محمدی، بوی گل محمدی تمام ورق هایش را پر کرده بود. گل محمدی که دید اخم های دفترچه توی هم است با برگ هایش او را غلغلک داد، دفترچه یادداشت خندید و گفت:«نکن حوصله ندارم» گل محمدی برگهایش را کنار کشید گفت:«ناراحت نباش بالاخره سعید دنبالت می آید» دفترچه یادداشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم» باد دوباره هوهو کنان وزید، گل گفت:«محکم مرا نگه دار» دفترچه ساقه ی گل محمدی را محکم گرفت، کم کم سر و کله ی ابرها در آسمان پیدا شد، دفترچه یکی ازکاغذ هایش را مچاله کرد و گفت:«ای وای الان باران می بارد و من از بین می روم» گل به اطراف نگاه کرد و گفت:«نگران نباش باید راهی برای نجاتت باشد» چشمش به یک تکه نایلون افتاد که کمی آن طرف تر افتاده بود، او هم مسافر باد بود. گل صدا کرد:«اهای نایلون جان» نایلون جواب نداد،گل بلندتر صدا زد:«نایلون، نایلووووون» نایلون عطسه ای کرد و گفت:«هاپچی....بله چه کسی مرا صدا کرد؟» گل گفت:«من اینجا سمت راستت توی باغچه هستم» نایلون نگاهی به گل کرد و گفت:« عجب گل زیبایی» دفترچه به گل گفت:«چه فکری داری؟» گل رو به نایلون گفت:«هوا ابری است می شود کمی جلوتر بیایی و روی دفترچه را بگیری تا زیر باران خیس نشود؟» نایلون که تازه متوجه دفترچه شده بود گفت:«خب من خیس می شوم» دفترچه جلدش را پایین انداخت، گل گفت:«تو که خیس شوی خراب نمی شوی اما دفترچه اگر خیس شود خراب می‌شود» نایلون کمی فکر کرد و گفت:«بله خب این هم حرفی است» گل لبخند زد، عطرش را پخش کرد و گفت:«قبول؟» نایلون بوی گل را حس کرد و گفت:«قبول» باد بعدی که وزید نایلون خودش را به گل رساند و بالای دفترچه ایستاد، کم کم باران شروع به باریدن کرد، صدای قطره های باران که به نایلون می خوردند توی شاخه های گل پیچید. صبح روز بعد دفترچه با صدای سعید از خواب بیدار شد و خودش را توی دستان او دید، چشمکی به نایلون و گل زد و همراه سعید از آنجا دور شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
: آرزوی نخل🌴 نخل ساکت و آرام گوشه ای ایستاده بود، شاخه هایش را بالا گرفت نگاهی به خورشید کرد گفت:«تو که ان بالایی بگو ببینم چه می بینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیده ام» و سعی کرد ریشه اش را تکان دهد اما موفق نشد. شاخه اش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلایی اش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!» نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند. نخل ارام گفت:«کاش می شد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم» نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که می گفت:«جانم فدای تو ای مصطفی» نخل هنوز دلش می خواست نزدیک تر برود اما ریشه های محکمش به او اجازه نمی دادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آن ها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از ان ها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو امد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانه ای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!» پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانه ای می خواهید؟» مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو امد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!» نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره می کرد نگاه کرد! سعی کرد ریشه اش راتکانی بدهد اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهره ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشه هایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!» خورشید به گرمی شاخه ی نخل را نوازش کرد گفت:«داری به ارزویت می رسی! منتظر چه هستی برو» نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشه هایش را تکان داد، ارام گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت اماده ام» ریشه هایش از خاک بیرون آمدند شاخه هایش از شادی تند تند تکان می خوردند سرو صدای عجیبی پیچید. نخل ارام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخه هایش را روی شانه های پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«می بینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده» همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق می ریخت گفت:«اگر راست می گویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!» پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!» نخل ارام دو نیم شد، نزدیک تر رفت. شاخه هایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!» حالا خرما هایش شیرین تر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد» پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنه ی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد» برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش می داد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
صدای بوق ماشین_صدای اصلی_78969.mp3
12.89M
:صدای بوق ماشین🚕 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفره ماهی_صدای اصلی_303232.mp3
14.56M
:سفره ماهی🐟🐟 🌼اشاره به آیه ۸۲سوره مبارکه یس إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ (۸۲) ۞ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_1016188583.pdf
1.71M
:مرد شجاع :pdf 🖤سردار سلیمانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان غدیر_صدای کل کتاب_435354-mc.mp3
13.97M
:داستان غدیر 🌸در داستان غدیر ، ما به زمان پیامبر اکرم (صلوات‌الله علیه) می‌رویم و با شخصیت‌های داستان در آن زمان همراه می‌شویم. 🌸محسن که در اولین سفر حجش در غدیرخم نیز حضور داشته، ماجرای آن روز بزرگ تاریخی را برای خواهر و برادر کوچکترش تعریف می‌کند. 🌼خطبه‌ی غدیر از مهم‌ترین مفاهیم اسلامی و عیدغدیر از بزرگ‌ترین اعیاد مسلمانان است. 🍃در «داستان غدیر» خطبه‌ی غدیر درقالب نمایش برای کودکان بازگو می‌شود. 🌼شنیدن این نمایش جذاب را برای آشنایی با خطبه‌ی غدیر پیشنهاد می‌کنیم. 🌸دسته بندی: کودک 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:قهرمان غدیر 🌸امام علی (علیه‌السلام) نخستین جانشین رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از کودکی در کنار پیامبر بودند. ایشان در اوج جوانی به پیامبر اسلام (ص) ایمان آوردند و از همان دوران خداوند ایشان را جانشین آخرین پیامبر خود قرار داد. 🌸چرا در روز ۱۸ ذی‌الحجه پیامبر (ص) دست علی بن ابی‌طالب (ع) را به‌عنوان وصی و جانشین خود بالا برد؟ 🌼کتاب «قهرمان غدیر» به‌دنبال پاسخ‌گویی به همین پرسش است. کسی جانشین پیامبر شده که مولود کعبه است، در دامان پیامبر بزرگ شده و در ده‌سالگی به پیامبر ایمان آورده و ایشان را حمایت کرده‌است. 🌸علی هنگام خطر در بستر پیامبر خوابیده و در جنگ‌ها از خود دلاوری نشان داده است. پس او، برای رسیدن به مقام جانشینی آن حضرت، از همه شایسته‌تر است. 🍃کتاب «قهرمان غدیر»، با هشت داستان زیبا، کودکان را با شایستگی علی ابن ابی‌طالب برای این مقام و حقیقتِ انتصاب آن حضرت در روز عید غدیر آشنا می‌‌کند. عید غدیرخم، روز شادی دل امیرمؤمنان (ع) است. ما نیز هرسال این روز را گرامی می‌داریم و شادمانی می‌کنیم. به دیدار علما و بزرگان دین می‌رویم. به خانه‌ی سادات سرمی‌زنیم. «ما هرگز عید غدیر را فراموش نخواهیم کرد. 🌸دسته بندی: کودک 🌼قصه در مطلب بعدی👇 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مینای غمگین درجنگل های هندوستان حیوانات زیادی کنار یکدیگر زندگی می کردند. لابە لای شاخە های درختان آشیانە انواع پرندگان مانند، طوطی، سار، مرغ های عشق ومرغ های مینا وجود داشت ، کە روزها هر یک از این پرندگان برشاخەای می نشستند با شادمانی شروع بە خواندن آوازو تولید انواع صدا ها می کردند. وکل روز صدایشان در جنگل می پیچید. درمیان این پرندگان مرغ مینایی غمگین بود کە از شنیدن آن همە صداهای جورواجور خستە شدە بود. مینای غمگین و بالهایش را روی گوشش می گذاشت و چشم هایش را می بست کە هیچ صدای را نشنود. یک روز تصمیم گرفت از جنگلهای هندوستان برود بەجای کە صدا ی نباشد. خلاصە مینایی غمگین بالهایش را گشود و پرواز را آغاز کرد. به هر جنگلی کە می رفت صداهای مختلف وجود داشت اما مینای غمگین تسلیم نشد بازهم پرواز کرد. دورو دورترشد تا بلاخرەبە جزیرە ای دوردست بە نام جزیزە قناری رسید. در جزیر قناری فقط یک نوع صدا بە گوش می رسید آن هم صدای چهچە قناری ها بود. مینای غمگین خوشحال شد و گفت: این جزیرە همان جای است کە من دنبالش می گردم. دراینجا فقط یک صداوجود دارد. خلاصە مینایی غمگین دیگر غمگین نبود. او در لابە لای شاخەی درختی بلند و زیبا در همسایگی قنارها آشیانەای درست کرد و با خوشحالی در آنجا زندگی جدیدی را آغاز کرد. صبح ها با صدای گوشنواز قناری ها بیدار میشد. مینا تصمیم گرفت آواز قناری هارا یاد بگیرد و چون علاقەی زیادی بە آواز قناری ها داشت خیلی زود یاد گرفت، طوری کە از قناری ها نیز بهتر آواز می خواند. هر وقت مینا آواز قناری هارا می خواند قناری های سکوت می کردند کە از شنیدن صدای مینا لذت ببردند. روزها و سالها گذشت، حالا مینا استاد آواز قناری ها در جزیرە قناری شدەبود.او کم کم زبان مادریش را ازیاد بردە. فقط و فقط شبیە قناری ها آواز می خواند.مینا سالهادر جزیرە قناری ها زندگی کرد . مینا کم کم سنش بالا رفتەبود. یک روز احساس کرد کە دلش برای مرغ های مینا و جنگل هندوستان تنگ شدە ، بە یادسالهای گذشتە افتاد مینااز شنیدن و خواندن آواز یک نواخت بازهم غمگین و خستە کلافە شدە بود. تصمیم گرفت بە زادگاش برگردد. صبح خیلی زود وقتی قناری ها هنوز آواز صبح گاهی را آغاز نکردە بودند مینا بالهایش را گشود و بە طرف زادگاهش جنگل های هندوستان پرواز کرد. چندین شبانەروز پرواز کرد تا بلاخرە به مقصد رسید. در جنگل همچنان انواع صداهای پرندگان بە گوش می رسید. مینای غمگین بازهم خوشحال شد، باخود گفت: اینجا زادگاە من است دیگر می خواهم بقیە عمر خود را در همینجا بمانم. باز برای خود آشیانە ای ساخت، صبح زودکە از خواب بیدارشد بە نوک بلندترین شاخەی درختی رفت تا اونیز مانند مرغ های مینا آواز بخواند. اما هر چە سعی کرد نتوانست بە زبان مرغ های مینا آواز بخواند. مرغ های مینا از دیدنش خوشحال شدند هر کدام روی شاخەای نشستند و منتظر بودند برایشان آواز بخواند. اما زبان مادریش را کاملا فراموش کردە بود. هرچە سعی می کرد فقط آواز قناریهارا می خواند. مرغ های مینا با تعجب بە او نگاهی انداختند و با صدای بلند بە او خندیدند و مسخرەاش کردند. مینا خجالت کشید ،سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش حلق زد. بە داخل آشیانە بر گشت باخود گفت: چەاشتباهی کردم کە زبان مادریم را فراموش کردم چیزی از عمرم نماندە ، سالها طول می کشد تا بتوانم زبان مادریم را بە خاطر بیاورم. مرغ مینای قصەی ما باز هم غمگین شد و تصمیم گرفت تا زبان مادریش را بە خاطر نیاوردە دیگر درجمع دوستانش آواز نخواند . نویسنده: نیرە نصری 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
1_1016188583.pdf
1.71M
:مرد شجاع :pdf 🖤سردار سلیمانی 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان غدیر_صدای کل کتاب_435354-mc.mp3
13.97M
:داستان غدیر 🌸در داستان غدیر ، ما به زمان پیامبر اکرم (صلوات‌الله علیه) می‌رویم و با شخصیت‌های داستان در آن زمان همراه می‌شویم. 🌸محسن که در اولین سفر حجش در غدیرخم نیز حضور داشته، ماجرای آن روز بزرگ تاریخی را برای خواهر و برادر کوچکترش تعریف می‌کند. 🌼خطبه‌ی غدیر از مهم‌ترین مفاهیم اسلامی و عیدغدیر از بزرگ‌ترین اعیاد مسلمانان است. 🍃در «داستان غدیر» خطبه‌ی غدیر درقالب نمایش برای کودکان بازگو می‌شود. 🌼شنیدن این نمایش جذاب را برای آشنایی با خطبه‌ی غدیر پیشنهاد می‌کنیم. 🌸دسته بندی: کودک 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:قهرمان غدیر 🌸امام علی (علیه‌السلام) نخستین جانشین رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از کودکی در کنار پیامبر بودند. ایشان در اوج جوانی به پیامبر اسلام (ص) ایمان آوردند و از همان دوران خداوند ایشان را جانشین آخرین پیامبر خود قرار داد. 🌸چرا در روز ۱۸ ذی‌الحجه پیامبر (ص) دست علی بن ابی‌طالب (ع) را به‌عنوان وصی و جانشین خود بالا برد؟ 🌼کتاب «قهرمان غدیر» به‌دنبال پاسخ‌گویی به همین پرسش است. کسی جانشین پیامبر شده که مولود کعبه است، در دامان پیامبر بزرگ شده و در ده‌سالگی به پیامبر ایمان آورده و ایشان را حمایت کرده‌است. 🌸علی هنگام خطر در بستر پیامبر خوابیده و در جنگ‌ها از خود دلاوری نشان داده است. پس او، برای رسیدن به مقام جانشینی آن حضرت، از همه شایسته‌تر است. 🍃کتاب «قهرمان غدیر»، با هشت داستان زیبا، کودکان را با شایستگی علی ابن ابی‌طالب برای این مقام و حقیقتِ انتصاب آن حضرت در روز عید غدیر آشنا می‌‌کند. عید غدیرخم، روز شادی دل امیرمؤمنان (ع) است. ما نیز هرسال این روز را گرامی می‌داریم و شادمانی می‌کنیم. به دیدار علما و بزرگان دین می‌رویم. به خانه‌ی سادات سرمی‌زنیم. «ما هرگز عید غدیر را فراموش نخواهیم کرد. 🌸دسته بندی: کودک 🌼قصه در مطلب بعدی👇 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: جیر جیرک و موش کور جیر جیرک در فصل تابستان کار نمی کرد. او برای سرگرمی خود و حیوانات دیگر ساز می‏زد و آواز می خواند. تابستان تمام شد. سه ماه پاییز هم گذشت و زمستان آمد. جیرجیرک چیزی برای خوردن نداشت. برای این که او در تابستان فقط ساز زده بود و آواز خوانده بود وغذایی برای فصل زمستان نگه نداشته بود. حتی خانه ای هم برای این روزها درست نکرده بود. او نه خانه داشت نه غذا داشت و نه لباس گرمی که بپوشد و سردش نشود. زمستان سرد شروع شد. جیرجیرک بی فکر در جنگل تنها ماند. پیش سوسک شاخدار رفت و گفت: من خانه و خوراکی ندارم. سردم است. گرسنه هستم. پولی هم ندارم. می توانم سه ماه در خانه تو بمانم؟ سوسک شاخدارعصبانی شد وداد زد: پول نداری آن وقت می خواهی سه ماه زمستان را در خانه من بخوری و بخوابی؟ پس تابستان چه کار می کردی؟ چرا برای خودت خانه درست نکردی؟ غذا جمع نکردی؟ حالا می خواهی بدون دادن پول بیایی خانه من؟ نخیر. اجازه نمی دهم. سوسک شاخدار جیرجیرک را از خانه اش بیرون کرد. جیرجیرک پیش موش رفت. انبار خانه‏ی موش پر ازغذا بود. جیرجیرک به موش گفت: اجازه می دهی فصل زمستان در خانه تو زندگی کنم؟ پول ندارم. گرسنه ام. سردم است. موش گفت: معذرت می خواهم. نمی توانم این کار را بکنم. لطفاً تشریف ببرید. جیرجیرک دوباره به راه افتاد. سرما بیشتر می شد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. جیرجیرک پیش موش کور رفت. خانه‏ی موش کور در زیر زمین بود. آنجا بخاری هم داشت و نمی گذاشت سرمای بیرون بیاید تو. خانه موش کور گرم و راحت بود. جیرجیرک با ترس و ناامید گفت: موش کورعزیزم! مهمان نمی خواهی؟ موش کور با شنیدن صدای جیرجیرک فریاد زد و گفت: گفتی مهمان؟ بیا جلو تا من بتوانم با دستم تو را لمس کنم. من کورهستم. جیرجیرک جلو رفت. موش کور دست روی سر و صورت او کشید و گفت تو هستی جیرجیرک؟ چقدر خوشحالم. جیرجیرک پرسید: آیا می توانم اینجا زندگی کنم؟ البته فقط برای فصل زمستان. سازم هم همراهم است. موش کور با مهربانی گفت: البته. البته که می توانی. جیرجیرک از خوشحالی نزدیک بود پردر بیاورد و پرواز کند. موش کورگفت: حالا که سازت همراهت است آهنگی برای من بنواز. جیرجیرک شروع به نواختن کرد. موش کور جایی را نمی دید به همین خاطر از صدای موسیقی لذت می برد. جیرجیرک و موش کور باهم زندگی کردند. آن ها غذاهای خوشمزه ای می پختند و می خوردند. بیرون هوا خیلی سرد بود مثل قطب شمال بود. اما بخاری خانه آن ها همیشه روشن یود و خانه را گرم می کرد. جیرجیرک برای موش کور روزنامه‏ی جنگل را می خواند. آن ها در آن خانه‏ی گرم می خوردند و می خوابیدند و روزنامه می خواندند و موسیقی گوش می کردند. موش کور سر حال آمده بود. آن‏ها بعضی وقت ها لباس های تمیز می پوشیدند. جیرجیرک موهای موش کور را شانه می زد. آن وقت با یکدیگر در مهمانی شربت تمشک هسته بادام و عسل می خوردند. سپس نوبت بستنی می شد. بعد از آن، از میان برف و یخ کدوی یخ زده می آوردند روی آن شکر می ریختند و می خوردند. آن زمستان به موش کور و جیرجیرک خیلی خوش گذشت. شاید یکی از بهترین زمستان های آن ها بود موش کور و جیرجیرک هیچ وقت یکدیگر را فراموش نکردند. همه‏ی حیوانات می دانستند که موش کور و جیرجیرک با هم دوست هستند ودر سختی ها به هم کمک می کنند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_1016188583.pdf
1.71M
:مرد شجاع :pdf 🖤سردار سلیمانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4