#عنوان قصه: پروانه ی زیبا
یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.
این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.
حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.
سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:"پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟"
پروانه ی زیبا گفت:"نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم." سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.
کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:"ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟"
پروانه ی زیبا گفت:"نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم."
خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.
چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:"پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم."
پروانه گفت:"نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم."
گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.
بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.
هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود. یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد.
بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند.
پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.
🌾🌱🌿🍃☘️🍀☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: مورچه عجول🐜🐜🐜🐜
یك روز یك مورچه بزرگ و سیاه با پاهای بلند و ریش ریش در دشتی زندگی میكرد. مورچههای دیگر چون كه پاهای بلندی داشت و با سرعت به این طرف و آن طرف میدوید به او مورچه اسبی میگفتند. تمام مورچهها در طول بهار و تابستان، برای فصل زمستانشان آذوقه جمع میكردند تا گرسنه نمانند، اما مورچه اسبی اصلا فكر جمع كردن غذا نبود. مورچههای دیگر كه كوچكتر بودند همیشه نگران گرسنه ماندن مورچه اسبی در زمستان سرد بودند، اما خودش به فكرش نبود.
روزها گذشت و گذشت تا فصل زمستان فرا رسید. مورچهها هم مقدار زیادی غذا در لانههایشان جمعآوری كرده بودند. تا این كه یك روز صدای نالهای به گوش مورچهها رسید كه میگفت: من گرسنه هستم... كمكم كنید... كمكم كنید... .
مورچهها همه جمع شدند تا ببینند این صدا از كجاست. در همین لحظه مورچه اسبی را دیدند كه با سرعت از میان آنها گذشت. مورچه اسبی ساعتها از میان مورچههای دیگر و غذاها میگذشت و طلب غذا میكرد. ولی آنقدر با عجله میگذشت كه هیچ كس و هیچ چیز را نمیدید و همین طور هم سر و صدا و ناله میكرد. مورچههای دیگر كه همه نگران و ناراحت مورچه اسبی شده بودند فریاد میزدند و مورچه قوی هیكل را صدا میزدند ولی او اصلا گوشش بدهكار نبود و با سرعت این طرف و آن طرف میدوید. مورچهها تصمیم گرفتند یكصدا و بلند او را صدا كنند تا شاید صدایشان به گوش مورچه اسبی برسد، اما مورچه سیاه و بزرگ به سرعت ورجه وورجه میكرد و بالا و پایین میرفت و فریاد میزد من گرسنه هستم... من خیلی گرسنه هستم... كمكم كنید... كمك.
یكی از مورچهها گفت: دوستان... مورچه اسبی اینقدر كه میدود انرژیاش كه بیشتر هدر میرود و گرسنهتر میشود... چرا یك جا نمیایستد... .
مورچهها گفتند: بله... درسته... اما چطوری حرفمان را به او برسانیم... او ما را نمیبیند... .
یكی از مورچهها كه عاقلتر از همه بود گفت: الان من یك كاری انجام میدهم تا او متوجه شود.
كمین كرد و گوشهای نشست و وقتی كه مورچه اسبی داشت میآمد به سرعت به پایش چسبید و گاز محكمی از پایش گرفت. ناگهان مورچه اسبی فریادی كشید و سر جایش ایستاد و تازه متوجه قضیه شد. مورچه بزرگ روی زمین افتاد و گفت: آخ پام... وای پام... گرسنه بودم دچار پادرد هم شدم.
مورچهای كه پای او را گاز گرفته بود گفت: چرا یك لحظه آرام نمیگیری؟ هم كمك میخواهی و هم با عجله میروی. حالا كه ما تصمیم داریم به تو دانهای بدهیم و از گرسنگی نجاتت دهیم، گیرت نمیآوریم. وای به روزی كه بخواهیم دانهای را كه به تو قرض دادهایم از تو پس بگیریم.
🌿🍃☘️🍀☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: تاب بازي
از وقتي كه مدرسهها تعطيل شده بود، باباي شيرين او را يك روز در ميان به پارك سر كوچه ميبرد. شيرين آنجا را خيلي دوست داشت براي اين كه يك زمين بازي بزرگ داشت كه او ميتوانست راحت با بچههاي هم سن و سال خودش بازي كند و البته پارك چند تا وسيله بازي خوب مثل تاب، سرسره مارپيچي، سرسره تونلي و... هم داشت كه شيرين از بازي كردن با آنها مخصوصا تابسواري حسابي لذت ميبرد.آن روز هم مثل هميشه بعد از بازي كردن با بچهها و وسايل بازي تصميم گرفت كه آخر سر برود به سراغ تابسواري. آخه شيرين ميگفت اگر تاببازي را بگذارد آخرين بازي قبل از رفتن به خانه، بيشتر خوش ميگذره.
براي همين وقتي بابا به او گفت كه چند دقيقه ديگر بايد برويم، خودش را آماده كرد و رفت كه تابسوار شود.
آنجا در كنار تاب چند تا بچه ديگر هم به نوبت ايستاده بودند تا سوار بشوند شيرين پشت سر آنها ايستاد تا نوبتش برسد. بچهها يكييكي سوار ميشدند و چند دقيقهاي بازي ميكردند و پايين ميآمدند.
شيرين خوشحال بود و با خودش نقشه ميكشيد كه وقتي سوار شد چه كارهايي بكند كه تاب سرعت بيشتري پيدا كند و چقدر بالا برود طوري كه از روي تاب نيفتد و زنجير تاب را چطور با دستانش بگيرد و خلاصه تمام حواسش به تابسواري بود.
حالا فقط يك نفر مانده بود تا نوبتش برسد، او كه پياده ميشد شيرين ميتوانست سوار شود. پشت سرش هم يك دختر كوچولو ايستاده بود تا نوبتش بشود. شيرين برگشت و نگاهي به او انداخت و با تعجب ديد كه چشمانش خيس است و معلوم بود كه گريه كرده است. ميخواست از آن بچه بپرسد «چرا گريه كرده؟» اما صدايي را شنيد كه ميگفت: «بيا بريم بچهجون ديرمون شد.»
دختر كوچولو با خواهش به آن خانم گفت: «مامان تو رو خدا يه ذره تاببخورم بعد.»
مامانش گفت: «دخترم كار داريم بيا بريم.»
دختر كوچولو دوباره گفت: «مامان فقط يه ذره...»
شيرين دلش خيلي براي آن دختر كوچولو سوخت و با خودش گفت كاشكي ميتوانستم كمكش كنم يا يك جوري از مامانش بخواهم به او اجازه بدهد كمي تابسوار شود، اما چهره مادر آن دخترك عصباني بود و شيرين جرات چنين كاري را نداشت. همينطور كه داشت فكر ميكرد تا بتواند به دخترك كمك كند آن بچهاي كه سوار تاب بود پايين آمد و حالا نوبت او بود. شيرين نگاهي به تاب خالي انداخت و بعد يك نگاهي هم به آن مادر و دختر كه پشت سرش ايستاده بودند كه ناگهان فكري به نظرش رسيد و بلافاصله برگشت و به آن دختر گفت:
ـ كوچولو بيا اول تو سوار شو.
دخترك با تعجب نگاهي به مادرش كرد و گفت: «مامان سوارشم؟»
مامانش هم كه از اين كار شيرين خوشحال شده بود گفت: «دستت درد نكنه دخترم؛ پس خودت چي؟»
شيرين گفت: «من بعدش سوار ميشم.»
ـ بدو مامانجون سوار شو كه ميخوايم زود بريم.
دخترك با كمك مادرش سوار تاب شد و با خوشحالي مشغول بازي كردن شد و شيرين بازهم منتظر ماند تا بتواند تابسواري كند، ولي از اين كاري كه انجام داده بود احساس خيلي خوبي داشت.
🌿🍃☘️🍀☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: هلوی خوشمزه
در باغچه کوچک قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جا را روشن می کرد، گنجشک ها با سر و صدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند و بقیه روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با هم دیگر می گذراندند. یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشک ها کوچک تر بود از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلوی خوش رنگ و آبداری افتاد.
توی باغچه آن ها، هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است. اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد. چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوش مزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت: درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه با هم این هلوی خوشمزه را بخوریم.
بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت: همه گوش کنید، من یک هلوی آبدار و خوش مره پیدا کردم. بیایید با هم دیگر آن را بخوریم.
طولی نکشید که همه گنجشک ها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است. گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علف ها را کنار زد و گفت: این جاست. نمی دانم چه طور اینجا افتاده، نگاهش کنید چه قدر قشنگ است. باید خیلی خوش مزه باشد.
اما گنجشک ها بدون این که به حرف های گنجشک کوچولو گوش بدهند، همه با هم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند. طولی نکشید که یکی یکی پرواز کردند و رفتند و گنجشک کوچولو باقی ماند با یک هسته هلو، گنجشک های دیگر تمام قسمت های هلو را خورده بودند و فقط هسته ی آن مانده بود که گنجشک کوچولو نمی توانست آن را بخورد، چون خیلی محکم بود. گنجشک کوچولو با دیدن هسته هلو ، شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت: من همه شما را خبر کردم و خودم تنهایی هلو را نخوردم ولی هیچ کدام از شما به فکر من نبودید.
در همین موقع درخت چنار یر که از اول همه ماجرا را دیده بود با مهربانی گفت: گریه نکن گنجشک کوچولو، درست است که آن ها کار خوبی نکردند ولی دلیلش این بود که ما در این باغچه درخت هلو نداریم. اگر داشتیم هیچ کدام از آن ها با دیدن یک هلوی خوش رنگ دوستان خود را از یاد نمی بردند. حالا که تو آن قدر مهربان و خوبی و به فکر همه هستی، می توانی باعث شوی ما هم درخت هلویی داشته باشیم. گنجشک کوچولو با پرهای نرمش اشک هایش را پاک کرد و با تعجب گفت: من؟ ولی من چطوری می توانم کمک کنم؟ درخت چنار گفت: من راهش را به تو یاد می دهم. تو می توانی این هسته هلو را بکاری و هر روز به آن آب بدهی، این طوری به زودی ما هم یک درخت هلوی قشنگ در این باغچه خواهیم داشت با یک عالمه هلوهای خوش مزه و آبدار.
گنجشک کوچولو با خوش حالی قبول کرد و همه کارهایی را که درخت چنار گفته بود انجام داد. حالا، توی باغچه قشنگ آن ها، درخت هلوی بزرگی وجود دارد که هر سال هلوهای زیادی می دهد. آن قدر زیاد که به هر کدام از گنجشک ها، یک هلو می رسد و همه آن ها می توانند هلوی خوش مزه و آبدار بخورند و همیشه از گنجشک کوچولو و درخت چنار ممنون باشند. چون یک دانه هلو ، به زودی تمام می شود اما درخت هلو، همیشه برجا می ماند.
🌿🍃☘️🍀☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: پرنده ای دركلاس
بچههای كلاس سوم دبستان ، زنگ اول علوم داشتند و قرار بود كه امروز خانم معلم از آنها درس بپرسد. برای همین بعد از مراسم صبحگاهی وقتی به كلاس آمدند همگی تندتند مشغول ورق زدن كتابهایشان شدند تا بیشتر آماده شوند. مهسا كوچولو خیلی میترسید و نگران بود كه نكند یك وقت خانم معلم از او درس بپرسد، چون دیروز به جای درس خواندن تمام وقتش را مشغول بازی و تماشای تلویزیون بود و اصلا به فكر درس نبود و حالا آمادگی لازم را نداشت. مدام خودش را سرزنش میكرد و توی دلش میگفت «كاش درسم را خوانده بودم، خدا كند كه خانم از من نپرسد و ...».
چند دقیقه بعد خانم معلم به كلاس آمد و گفت كه از همه درس میپرسد، اما برای این كه بچهها بهتر آماده شوندده دقیقه به آنها وقت میدهد تا نگاهی به كتابشان بیندازند و بعد رفت و از بچهها هم خواست كه از وقتشان استفاده كنند.
همگی مشغول خواندن شدند، كلاس ساكت بود و مهسا سعی میكرد كه بیشتر بخواند، اما وقت خیلی كم بود و او فرصت زیادی نداشت.
خانم معلم تصمیم گرفت روی تخته چیزی بنویسد، بنابراین رو به تخته ایستاد و شروع به نوشتن كرد كه ناگهان صدای جیغ و داد بچهها بلند شد، خانم سریع به طرف بچهها برگشت و دید كه كنار پنجره همه دختر كوچولوها از روی نیمكتهایشان بلند شدهاند و فریاد میزنند! خوب كه نگاه كرد متوجه شد كه یك یا كریم آمده توی كلاس و حالا میخواست از پنجره بیرون برود، اما هر چقدر سعی میكرد نمیتوانست و میخورد به شیشه و میافتاد پایین، بیچاره بدجوری هم ترسیده بود، چند بار این كار را تكرار كرد، اما موفق نشد و عاقبت خسته و مانده درست وسط كلاس روی زمین نشست، اما بچهها هنوز جیغ میزدند، بعضیها از ترس و بعضی هم چون دیگران جیغ میكشیدند، داد میزدند!
خانم معلم با تلاش بسیار زیاد بچهها را آرام كرد و از آنها خواست كه یك طرف كلاس بایستند و بعد تصمیم گرفت به پرنده كمك كند تا از كلاس بیرون برود و آن وقت آرام آرام به طرفش رفت و باز هم از بچهها خواست كه از جایشان تكان نخورند و ساكت باشند.
دخترها میترسیدند و چند تایی دستشان را جلوی دهانشان گرفته بودند، چند نفری چشمان خود را بسته بودند و بعضی هم زیر لب و آهسته میگفتند «خانم مواظب باش، خانم مواظب باش».
خانم معلم همین طور كه جلو میرفت، آرام گفت: «بچهها اصلا نترسید، كاری با شما نداره، ببینید خودشم ترسیده، باید كمكش كنیم تا راهشو پیدا كنه و بره».
و بعد خیلی آرام دستانش را دراز كرد، پرنده را گرفت، كنار پنجره آمد و آن را رها كرد.
بچهها برای خانم معلم دست زدند و دوباره جیغ كشیدند و سر و صدا كردند!
خانم معلم آنها را ساكت كرد و گفت: خب بچهها دیگه همه چیز تموم شد و از همه خواست كه سر جایشان بنشینند و ادامه داد: بچهها گوش كنید، به خاطر این اتفاق، وقت زیادی از كلاس گرفته شد برای همین پرسیدن درس رو میذاریم برای فردا و الان تمرین میكنیم.
مهسا كه خیلی خوشحال شده بود یك دفعه داد زد: هورا... همه كلاس ساكت شدند و به او نگاه كردند. خانم معلم گفت: مهسا ، چه خبره؟
مهسا كه متوجه شد كار بدی كرده سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید خانم، حواسم نبود و با خودش قرار گذاشت كه وقتی به خانه رفت درسش را خوب خوب بخواند.
🌿🍃☘️🍀☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: مورچه بی دقت
آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود .
موچی ( مورچه كوچولو ) و فیلو ( فیل كوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری كوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم كند.
موچی گفت : " باید یک فكری بكنیم كه خانه را گرم كنیم . "
و بعد گفت : " یك فكر حسابی دارم . ما می توانیم تمام شعله های اجاق گاز را روشن كنیم تا خانه گرم شود ."
فیلو گفت : " اما این كار خطرناک است . مگر یادت نیست كه آقای ایمنی می گفت هیچوقت این كار را نكنید ؟"
موچی گفت : آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده و نمی داند كه ما داریم از سرما می لرزیم ."
موچی این را گفت و سراغ اجاق گاز رفت و همه شعله ها را روشن كرد .
كم كم خانه گرم شد ولی بوی گاز همه جا را گرفته بود .
موچی كه گرمش شده بود پنجره را باز كرد .
چند دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد . فیلو با تعجب در را باز كرد . آقای ایمنی پشت در بود .
آقای ایمنی گفت :" داشتم از اینجا عبور می كردم ، دیدم توی این سرما پنجره هایتان باز است، تعجب كردم . گفتم در بزنم و بپرسم اینجا چه خبر است ؟ ! "
فیلو گفت : " موچی سردش بود و اجاق گاز را روشن كرد تا خانه را گرم كند و حالا هم گرمش شده و رفته پنجره را باز كرده است."
آقای ایمنی فریاد زد : " چی ؟ مگر اجاق گاز بخاری است كه با آن خانه را گرم می كنید ؟"
اول این كه گرم كردن خانه با شعله های اجاق گاز كار اشتباهی است . "
فیلو با سرعت دوید و گاز را خاموش كرد .
بعد آقای ایمنی ادامه داد :" شما نباید آنقدر خانه را گرم كنید كه مجبور شوید پنجره ها را باز كنید. هیچ میی دانید اینطوری چقدر گاز هدر می رود ؟
شما می توانید لباس گرم بپوشید و یا جلو در و پنجره ها پرده های كلفت بزنید تا گرمای خانه هدر نرود .
باید در زمستان جلوی دریچه كولر را بپوشانید تا گرمای خانه هدر نرود .
فیلو با سرعت رفت و مقداری لباس آورد و به موچی گفت : این لباسها را بپوش . من می روم جلوی پنجره ها پرده بزنم.
ساعتی بعد، پرده های پنجره زده شد . فیلو با یك تكه نایلن، جلوی دریچه كولر را هم پوشاند .
آقای ایمنی گفت : دوستان عزیز یادتان باشد موقع خواب شعله بخاری را كم كنید و از پتو و لحاف مناسب استفاده كنید .
آقای ایمنی خداحافظی كرد و رفت . حالا خانه گرم شده بود و همه راحت بخواب رفتند .
🌿☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: آزادی پروانه ها
بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می كردند. حسام، پسر كوچولوی قصه ما توی این باغ ، لابه لای گلها می دوید و پروانه ها را دنبال می كرد. هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شكارش كند . بعضی از پروانه ها كه سریعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می كردند، اما بعضی از آنها كه نمی توانستند فرار كنند ، به چنگش می افتادند .
حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یك قوطی شیشه ای زندانی می كرد .
یك روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود، قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لای كتابش بگذارد و به همكلاسی هایش نشان بدهد . پروانه ها ترسیده بودند ، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا كنند .
حسام همین طور كه قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می كرد خوابش برد .
در خواب دید كه خودش هم یك پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می كند . تمام بدنش درد می كرد و هر چه فریاد و التماس می كرد كسی صدایش را نمی شنید .
بعد پسر بچه ، حسام را ما بین ورقهای كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد .
دست و پای حسام كه حالا تبدیل به یك پروانه نازك و ظریف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شكست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می كشید .
ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد كه تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و ازخدا تشكر كرد .
ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد كه در داخل قوطی شیشه ای، زندانی شده بودند..!
بعد ، قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد .
پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فریاد زد : پروانه های قشنگ مرا ببخشید كه شما را اذیت می كردم. قول می دهم این كار زشت را هرگز تكرار نكنم.
🌿☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: بازی با خورشید خانم
یکی بود یکی نبود جنگلی بود که همه ی حیواناتش با هم مهربان بودند و با شادی و خوشحالی با هم بازی می کردند. خانم خورشید هم که بازی آن ها را می دید و خنده ی آن ها را می شنید، خیلی دلش می خواست که با آن ها بازی کند. به خاطر همین به حیوانات جنگل گفت:" می شه منم باهاتون بازی کنم."
حیوانات جنگل به خورشید خانم گفتند که او هم می تواند با آن ها بازی کند. اما وقتی خورشید خانم از آسمان به زمین آمد و پیش حیوان های جنگل رفت، جنگل بسیار گرم شد و هیچ حیوانی نمی توانست به خورشید خانم خانم نزدیک بشود چون او بسیار داغ و سوزان بود. همه ی حیوانات جنگل به این طرف و آن طرف می دویدند و فرار می کردند. آن ها می خواستند یک جا قایم بشوند تا گرمای خورشید آن ها را نسوزاند.
خورشید خانم که دید همه ی حیوانات جنگل از او فرار می کنند، قلبش شکست و به آسمان برگشت. او خیلی ناراحت بود و فکر می کرد هیچ کس او را دوست ندارد. به همین خاطر دیگر دوست نداشت از خانه اش بیرون بیاید و در آسمان آبی بتابد. اما اگر خورشید نمی تابید همه چیز از جنگل و حیوانات همه از بین می رفتند.
حیوانات جنگل که متوجه ی این مشکل شدند تصمیم گرفتند دور هم جمع بشوند تا با هم فکر کنند چطوری می توانند خورشید را خوشحال کنند. یکی از حیوان های جنگل گفت:"بهتره شب ها با خورشید بازی کنیم، این طوری دیگه گرماش ما رو نمی سوزونه."
همه ی حیوان های جنگل قبول کردند. آن ها سعی کردند که روزها استراحت کنند تا بتوانند شب ها با خانم خورشید بازی کنند. حیوان های جنگل موفق شدند خورشید خانم را خوشحال کنند. خیلی زود، خانم خورشید و به همراه آن خنده و شادی به جنگل برگشت.
🌿☘️🍃🌿🌱🌾
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#عنوان: داستان آهو و عقاب:
روزی آهویی زیبا در یك دشت بزرگ زندگی میكرد. در كنار این دشت زیبا یك كوه بسیار بلندی قرار داشت. آهوی تیزپا روزها در این دشت و دامنه كوه میدوید و بالا و پایین میپرید و وقتی كه به پای كوه میرسید به نوك آن نگاه میكرد و آرزو داشت كه مانند دوستش بزكوهی به بالای كوه برود و از ارتفاع زیاد، دشت را نگاه كند. ولی چند قدم كه بالا میرفت دیگر نمیتوانست به راهش ادامه دهد و برمیگشت پایین.
روزها میگذشت و آهوی كوچولو روز به روز با دیدن بزهای كوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع كوه بود و دلش میخواست مثل بزها با عظمت و افتخار در بین سنگهای نوك كوه بایستد و از آنجا اطراف را تماشا كند.
یك روز عقاب بزرگی در آسمان پرواز میكرد و یك دفعه آهو را دید كه در دامنه كوه ایستاده و قصد بالا رفتن را دارد. عقاب دانا خیلی سریع به سمت آهو رفت و تا آهوی تیزپا قصد فرار كرد، عقاب گفت: آهو كوچولو... شنیدم خیلی دلت میخواهد بروی بالای كوه؟
آهو گفت: بله خیلی دوست دارم.
عقاب گفت: پس چرا نمیروی؟ چرا این پا و اون پا میكنی؟
آهو گفت: آخه عقاب مهربان، من یك مقدار كه میروم دیگه نمیتوانم راه بروم و مجبورم به پایین برگردم.
عقاب فكری كرد و گفت: خب... من میبرمت فقط به شرطی كه سر و صدا نكنی و خیلی آرام روی زمین بخوابی و چشمانت را هم باز نكنی.
آهوی نادان حرف عقاب را گوش كرد و همین كار را انجام داد.
آهو روی زمین خوابید و عقاب پركشید و با چنگالهای قویاش آهو را بلند كرد و اوج گرفت تا به بالای كوه رسید و بعد آهو را روی زمین گذاشت. تازه در آن لحظه آهو متوجه شد كه چه كار اشتباهی كرده و آنجا محل زندگی عقاب است و طعمه عقاب شده است .
آهو شروع كرد به لرزیدن و اصلا دوست داشتن ارتفاع و نوك كوه از یادش رفت و حالا آرزو میكرد كه ای كاش روی همان زمین و در دامنه قرار داشت تا میتوانست با پاهای تیزش بدود و فرار كند.
عقاب كه لرزیدن آهو را دید خیلی دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت كه او را به پایین كوه ببرد و دوباره با چنگالهای تیزش آهو را بلند كرد و به پایین آورد. آهو وقتی كه به پایین رسید از عقاب سوال كرد: پس چرا من را نخوردی؟
عقاب گفت: من همیشه دوست دارم حیوانات را كه در حال فرار هستند شكار كنم و بخورم، ولی تو از ترس تمام گوشتهایت آب شده بنابراین دنبال شكار دیگری میروم. ولی امیدوارم این درس بزرگی برایت شده باشد كه همیشه باید در جایگاه خودت باشی و آرزوی جا و مكان دیگری را نكنی، چون تو یك لحظه هم نمیتوانی در آنجا دوام بیاوری و زندگی كنی. بنابراین همین آهوی ظریف و زیبا باش و از جوانههای دامنه كوه تغذیه كن و از زندگی لذت ببر.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
26.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستانی_زیبا_از_مولوی
#عنوان: حیله شاگر
لطفا با ذکر نام کانال ارسال نمایید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@ghesehayekoodakane
#قصه_مهدوی، تلفیق #ولادت عمه زینب سلام الله
#عنوان قصه: #پرستار_مهربون
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
بچه ها لباسای خوشگل شون رو مرتب کردن.
خاله ها با کمک بچه ها همه جا رو تزیین کرده بودن.
کیک خوشمزه ی روی میز داشت به بچه ها چشمک میزد.
همه خوشحال بودن.
بادکنکا از خوشحالی همدیگه رو قلقلک می کردن و می خندیدن.
یهویی یکی از بادکنکا از خنده روده بر شد و ترکید.
همه صبر کرده بودن تا مهمون عزیز بیاد جشن بگیرن.
موبایل خانم مدیر زنگ زد.
😍مهمون عزیز بود.
اون گفت پشت در مهدکودک رسیده.
خانم مدیر گفت بفرمایید بفرمایید بالا خیییلییی خوش اومدید پرستار مهربون.
پرستار مهربون یه لباس سفید قشنگ داشت. به بچه ها لبخند زد و سلام کرد.
بچه ها با صدای بلنده بلند جواب سلام پرستار خنده رو رو دادن👏👏👏
اون از بچه ها پرسید: جشن به این قشنگی برای تولد کیه؟
بچه ها به همدیگه نگاه کردن.
همه به امیرعباس و عارفه گفتن شما بگید.
عارفه گفت: پرستار مهربون! جشن تولد حضرت زینبه.
امیرعباس گفت، حضرت زینب خواهر امام حسینه.
حضرت زینب مهربونه.
هرموقع بچه ها و بزرگترا درد داشتن.
حضرت زینب با صبر زیاد از اونا پرستاری می کرد.
با پرستاری ایشون مریضا زودی خوب می شدن.
اونا از حضرت زینب تشکر می کردن.
حضرت زینب خداروشکر می کرد که حال مریضا خوب شده.
همه بچه ها گفتن: آدم خوبا تصمیم گرفتن جشن تولد حضرت زینب روز پرستار بشه.
ما پرستارای مهربون رو دوست داریم.
پرستارا دوست خوب حضرت زینب و امام زمان هستن.
خانم مدیر و خاله ها و پرستار مهربون
امیرعباس و عارفه و بچه ها رو تشویق کردن.
امیرعباس دست انداخت گردن عارفه و گفت دلم میخواد آجی عارفه پرستار مهربون بشه.
بله بچه های قشنگم! مهدمهدوی از پرستار مهربون با کیک و کادو پذیرایی کرد.
بچه های مهد مهدوی با پرستار مهربون عکس یادگاری گرفتن و با دستای کوچولوشون به امام زمان عکس جشن خوشکل شون رو نشون دادن.
نویسنده: خانم افتخاری
-----~~🍃🌻🍃~~----
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃🌻😭🏴🏴🏴🏴😭🌻🍃
#قصه
تلفیق #شهادت سردار #قلب_ها
#عنوان قصه: #عمو_سردار
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
تو یه روستای قشنگ.
وقتی فصل زمستون بود.
هوا سرده سرد بود.
خدای بزرگ
به بابا و مامان خوب
یه پسر مهربون
هدیه داد.
بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن.
اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن.
برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن.
بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن.
پسرمهربون بزرگ شد.
اون برا خودش یه پا مرد شد.
خیلی خیلی یه عالمه قوی شد.
اول شغلش بنایی بود.
بعد پلیس شد.
پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود.
اون از آدم بدا نمی ترسید.
هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد.
نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن.
آدم بدا ازش می ترسیدن.
بهش می گفتن ژنرال.
آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن.
بهش می گفتن سردار.
بچه ها بهش می گفتن عمو سردار.
عمو سردار قوی و شجاع،
بچه ها رو خیلی دوست داشت.
براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید.
باهاشون بازی می کرد.
عمو سردار و دوستاش مواظب بودن
که آدم بدا
به آدم خوبا
نزدیک نشن
تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن.
آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید.
چند شب پیش همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن.
همه جا تاریک و ساکت بود.
آدم بدا نقشه کشیدن.
گفتن می ترسیم بریم نزدیک
ژنرال رو
با تفنگ شهیدش کنیم.
پس با موشک
از دور دورا
خیلی یواشکی
به ماشین عمو سردار و دوستاش
شلیک می کنیم.
بعد خودمون از ترس فرار می کنیم.
ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن.
عمو سردار و چنتا از دوستاش شهید شدن،
رفتن پیش امام حسین.
رهبرمون گفت از امام زمان کمک می گیریم.
آدم بدا رو تموم می کنیم.
بقیه ی دوستای عمو سردار
حرف رهبرمون رو شنیدن
و گفتن چشم.
بله بچه های باهوش من! ما بچه ها
به امام زمانمون
به رهبرمون
قول میدیم
مثل عموسردار قوی و شجاع باشیم.
از آدم بدا اصلا نترسیم.
🏴🏴🏴🏴😭🏴🏴🏴🏴
با ما همراه باشید
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🏴🏴🏴🏴😭🏴🏴🏴🏴
آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال و معرفی به دوستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4