eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
933 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
: یک فکر بهتر احسان کنار مامان نشست گفت :«مامان چیکار می‌کنید؟» مامان درحالی که کتاب دیگری بر می داشت گفت:«دارم به کتاب‌ها برچسب «وقف در گردش» می زنم» احسان لپ هایش را پرباد کرد گفت:« یعنی چی؟» مامان دستی بر سر احسان کشید گفت:«یعنی این کتاب‌ها به دست هرکس که رسید باید اون رو بخونه، بعد به دیگری بده» احسان کتابی ورق زد گفت:« منم یه عالمه کتاب دارم» مامان نگاهی به چشمان احسان کرد و گفت:«بله شما هم کلی کتاب داری که همه رو خوندی» احسان سرش را بالا گرفت گفت:«منم می‌تونم کتاب‌هام رو وقت در گردش کنم؟» مامان لبخندی زد گفت:«وقت نه عزیزم وقف» بعد کتاب ها را مرتب کرد:«اگر دوست داشته باشی می تونی، با این کار دوستانت هم کتاب های جدید و بیشتری می خونن» احسان سراغ قفسه ی کتاب هایش رفت، کتاب اول را برداشت گفت:«این نه، این کتاب رو بابا برام جایزه خریده» کتاب دیگری برداشت گفت:« جلد این کتاب خیلی قشنگه» کتاب را کنار گذاشت، کتاب بعدی را برداشت:«این هدیه محسنه قول دادم مواظبش باشم» مامان وارد اتاق شد و گفت:«چی شد احسان کتاب‌هات رو بیار برات برچسب بزنم» احسان نگاهی به کتاب ها کرد گفت:«من همه کتاب هام رو دوست دارم» مامان جلوتر آمد. احسان به کتاب های توی کتاب خانه نگاه کرد، مامان گفت:«خوب فکر کن شاید راهی پیدا کردی البته مجبور نیستی اینکار رو انجام بدی» مامان رفت احسان کتابی ورق می‌زد که یکهو از جا پرید، پیش مامان رفت گفت:«مامان من یک فکری دارم» و ادامه داد:«می‌شه منو دوستام کتابخونه ای داشته باشیم همه کتاب ها رو اونجا بگذاریم، هرکس هر کتابی لازم داشت برداره، بعد که خوند برگردونه تا بقیه هم از اون استفاده کنن» مامان با دقت به حرف های احسان گوش داد و گفت:«افرین پسرم فکر خوبی کردی، می تونی امروز این فکر رو با دوستانت در میون بگذاری» احسان آماده شد و با اجازه ی مامان به دیدن دوستانش رفت، بچه‌ها از این فکر خیلی خوشحال شدند، علی گفت:«من فکر کنم انباری گوشه پارکینگ مجتمع که خالیه بهترین جا برای محل کتابخونه باشد» همه ی بچه‌ها با این حرف موافق بودند، احسان گفت:«پس اول امروز محل کتابخونه رو تمیز و اماده می کنیم فردا هر کس هر کتابی داره برای کتابخونه بیاره» روز بعد احسان کتاب ها را توی قفسه ها چید و گفت:«هورااا! چه کتاب‌های خوبی! من خیلی از این کتاب ها رو نداشتم و نخوندم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
یک فکر بهتر احسان کنار مامان نشست گفت :«مامان چیکار می‌کنید؟» مامان درحالی که کتاب دیگری بر می داشت گفت:«دارم به کتاب‌ها برچسب «وقف در گردش» می زنم» احسان لپ هایش را پرباد کرد گفت:« یعنی چی؟» مامان دستی بر سر احسان کشید گفت:«یعنی این کتاب‌ها به دست هرکس که رسید باید اون رو بخونه، بعد به دیگری بده» احسان کتابی ورق زد گفت:« منم یه عالمه کتاب دارم» مامان نگاهی به چشمان احسان کرد و گفت:«بله شما هم کلی کتاب داری که همه رو خوندی» احسان سرش را بالا گرفت گفت:«منم می‌تونم کتاب‌هام رو وقت در گردش کنم؟» مامان لبخندی زد گفت:«وقت نه عزیزم وقف» بعد کتاب ها را مرتب کرد:«اگر دوست داشته باشی می تونی، با این کار دوستانت هم کتاب های جدید و بیشتری می خونن» احسان سراغ قفسه ی کتاب هایش رفت، کتاب اول را برداشت گفت:«این نه، این کتاب رو بابا برام جایزه خریده» کتاب دیگری برداشت گفت:« جلد این کتاب خیلی قشنگه» کتاب را کنار گذاشت، کتاب بعدی را برداشت:«این هدیه محسنه قول دادم مواظبش باشم» مامان وارد اتاق شد و گفت:«چی شد احسان کتاب‌هات رو بیار برات برچسب بزنم» احسان نگاهی به کتاب ها کرد گفت:«من همه کتاب هام رو دوست دارم» مامان جلوتر آمد. احسان به کتاب های توی کتاب خانه نگاه کرد، مامان گفت:«خوب فکر کن شاید راهی پیدا کردی البته مجبور نیستی اینکار رو انجام بدی» مامان رفت احسان کتابی ورق می‌زد که یکهو از جا پرید، پیش مامان رفت گفت:«مامان من یک فکری دارم» و ادامه داد:«می‌شه منو دوستام کتابخونه ای داشته باشیم همه کتاب ها رو اونجا بگذاریم، هرکس هر کتابی لازم داشت برداره، بعد که خوند برگردونه تا بقیه هم از اون استفاده کنن» مامان با دقت به حرف های احسان گوش داد و گفت:«افرین پسرم فکر خوبی کردی، می تونی امروز این فکر رو با دوستانت در میون بگذاری» احسان آماده شد و با اجازه ی مامان به دیدن دوستانش رفت، بچه‌ها از این فکر خیلی خوشحال شدند، علی گفت:«من فکر کنم انباری گوشه پارکینگ مجتمع که خالیه بهترین جا برای محل کتابخونه باشد» همه ی بچه‌ها با این حرف موافق بودند، احسان گفت:«پس اول امروز محل کتابخونه رو تمیز و اماده می کنیم فردا هر کس هر کتابی داره برای کتابخونه بیاره» روز بعد احسان کتاب ها را توی قفسه ها چید و گفت:«هورااا! چه کتاب‌های خوبی! من خیلی از این کتاب ها رو نداشتم و نخوندم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4