▪️💭دیگ به دیگ می گه روت سیاه💭▪️
بعضی از آدم ها خودشان عیبی دارند، اما به خاطر همان عیب، دیگران را سرزنش می کنند.
مثلا، خودشان خیلی پر حرف هستند، اما به بقیه هم ایراد می گیرد که چرا آن ها پر حرفی می کنند. یا مثلا خودشان خیلی تنبل هستند. اما همیشه به دوست یا همکارشان می گویند که فلانی تو چرا این قدر تنبل هستنی.
هر کسی خوب است اول به فکر عیب های خودش باشد. اگر خودش پرحرف و پرخور است خوب است اول عیب های خودش را کنار بگذارد.
یا اگر خودش مسواک نمی زند و دهانش بو می دهد بهتر است اول خودش مسواک بزند و بعد دیگران را نصیحت کند که مسواک بزنند.
کار این جور آدم ها مثل آن است که یک دیگ سیاه به دیگ سیاه دیگر می گوید که تو چرا آن قدر سیاه و کثیف هستی؟
در قدیم که برای پختن غذا زیر دیگ ها هیزم می گذاشتند دود و آتش، دیگ ها را خیلی سیاه می کرد. آیا خنده دار نیست که یک دیگ سیاه و دودی، دیگ دیگر را مسخره کندکه تو چرا این قدر کثیفی؟
آن چه گفته شد توضیح این ضرب المثل است که می گوید: دیگ به دیگ می گوید رویت سیاه. یعنی کسی عیبی دارد ولی به خاطر همان عیب دیگران را مسخره می کند.
#ضرب_المثل
💭
▪️💭
💭▪️💭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فیلیِ خجالتی .mp3
33.76M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸فیلی خجالتی 🐘
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
كتاب قصه ی كوچولو.mp3
22.81M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 کتاب قصه کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌛🦎مارمولکه و ماه پر نور🦎🌛
یکی بود یکی نبود. در روزی از روزهای گرم مارمولکی کوچولو در بیابان زندگی می کرد که خیلی گرمش شده بود
مارمولکه رفته بود زیر ماسه ها تا گرمش نشود. بعد همان جا خوابش برد.
مارمولکه از خواب بیدار شد و خوش حال شد، چون شب شده بود و دیگر هوا گرم نبود.
اما این نور از کجا می آمد؟
مارمولکه این ور را نگاه کرد، اون ور را نگاه کرد؛ یک مرتبه چشمش افتاد به بالا.
ماه را دید و گفت: وای.... چه ماه پر نوری.
ماه، صدای او را شنید پایین را نگاه کرد و گفت: چه مارمولک با مزه ای...
مارمولکه گفت: چه نور قشنگی داری ماه!
ماه گفت: نورم را دوست داری؟
مارمولکه گفت: آره نور تو هم سفیده هم قشنگه و هم خیلی خنکه.
تازه اصلا هم مثل نور خورشید نیست، نور خورشید هم زرده و هم خیلی گرمه.
ماه با نورش مارمولکه را ناز کرد، مارمولکه خیلی خوشش اومد و کلی خندید.
ماه از مارمولکه پرسید: خونه تو توی همین بیابونه؟
مارمولک هم گفت: آره من تو همین بیابون زندگی می کنم.
ماه گفت: پس چرا من اولش که من اومدم تو را ندیدم؟
مارمولکه به ماه گفت: آخه من ادم شده بودم.
ماه پرسید: یعنی داشتی قایم موشک بازی می کردی؟
مارمولکه هم یه کم فکر کرد و گفت: شاید.
ماه دوباره از مارمولکه پرسید: با کی قایم موشک بازی می کردی؟
مارمولکه گفت: با هوای بسیار گرم.رفته بودم زیر ماسه ها، که هوای گرم من و پیدا نکنه.
ماه پرسید: پیدات نکرد؟
مارمولکه گفت: نه که پیدام نکرد، عوض من هوای خنک را پیدا کردم.
ماه گفت: پس تو برنده شدی؟
مارمولکه گفت: فکر کنم.
ماه گفت: آفرین. و باز با نورش مارمولکه را ناز کرد.
#قصه
🦎
🌛🦎
🦎🌜🦎
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چوب جادویی.mp3
34.36M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 چوب جادویی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شتر گاو پلنگ
یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچهها گفت:.«دفتر نقاشیهایتان را روی میز بگذارید، امروز میخواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچهها حیوان قشنگِ ما شتر، گاو، پلنگ است، من میخواهم ببینم کدام یک از شما میدانید اسم واقعی این حیوان چیست؟»
بچهها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمیدانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعیاش چیست! اصلا تا حالا چنین اسمی نشنیده بودند و چنین حیوانی را ندیده بودند .
مائده مداد را به گوشهی پیشانیاش میزد و فکر میکرد یکدفعه گفت:«خانوم دارید شوخی میکنید؟»
بهاره خندید و گفت:«خانوم میشه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم؟»
هلیا که مدادش را در هوا تکان میداد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر، هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد»
خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟»
کلاس ساکت شد همه داشتند فکر میکردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند.
فاطمه که تا این لحظه به حرفهای دوستانش گوش میکرد بلند شد و گفت:«خانوم اجازه ! میشود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست؟ چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!»
خانم معلم لبخندی زد. به بچه ها نگاه کرد. همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه میکردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچهها هنوز منتظر بودند، بهاره گفت:«شتر که شاخ ندارد!»
خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشهی دیگر تخته کشید و روی آن خالهایی مثل خال پلنگ گذاشت! گوشهی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سمهایی شبیه سم گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچهها بگویید ببینم اگر اینها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر، گاو ، پلنگ»
خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلیاش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه»
خانم معلم برای بچهها دست زد و گفت:« آفرین! برای خودتان دست بزنید» بچهها هیجانزده دست زدند و هورا کشیدند. خانم معلم رو به بچهها کرد و گفت:«دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه میخورد.»
اقتباس از توحید مفضل
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اهمیت نظافت و پاکیزگی.mp3
23.08M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 اهمیت نظافت و پاکیزگی
🍂اشاره به آیه۱۰۸ سوره مبارکه توبه
وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ (۱۰۸) ۞
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#سردارسلیمانی
سلام سلام بچها
گلهای نازو زیبا
میخوام بگم براتون
از سردار مهربون
سردار که با خدابود
به فکر بچها بود
جنگید با آدم بدا
دشمنو دورکرد از ما
اما بگم بچه ها
یه روزی ازاین روزا
سردار ما شد شهید
به آسمون پر کشید
بیایدقرار بذاریم
رو بدی پا بذاریم
دنبال رهبر باشیم
سرباز کشور باشیم
ماهم سلیمانی شیم
یه شیر ایرانی شیم.
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#سردارسلیمانی
مامان میگه آمریکا
یه شیطون بزرگه
مثل همون قصهی
شنگول، منگول و گرگه
سردار سلیمانی رو
آمریکا کرده شهید
هر آدمی غصه خورد
وقتی خبر رو شنید
مامان میگه عزیزم
ایران پر از سرداره
اونها با ادم بدا
جنگ میکنن دوباره
تو هم باید درساتو
خوب بخونی با تلاش
تاکه موفق باشی
پا بذاری جای پاش
باید کنار رهبر
باشی و حرف گوش کنی
حرفهای مامانی رو
نکنه فراموش کنی
بالاخره یه روزی
میاد امام زمان(عج)
اون خیلی مهربونه
دوسش دارن شیعیان
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سردار سلیمانی.mp3
34.36M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🖤سردار سلیمانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#مرد_میدان
سین مثل یک سردار
مثل سلیمانی
یعنی همیشه تو
در یاد میمانی
من خوب میدانم
جنگیدهای روزی
با هرچه دشمن بود
تا روز پیروزی
سین مثل یک سردار
پ مثل پروانه
آنکه به دور یار
میگشت جانانه
ای کاش من بودم
مانند آن سردار
تا اینکه جان من
میشد فدای یار
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_1016188583.pdf
1.71M
#داستان
#عنوان:مرد شجاع
#توضیحات:pdf
🖤سردار سلیمانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐿🌳 لانه پر سیاه 🌳🐿
یک روز بلوطک، بچه سنجاب، به دوستش کلاغ گفت: «چقدر لانه ات کوچک است پَر سیاه! الان توی درخت بلوط این وری، یک لانه کلاغ دیدم که از لانه تو خیلی بزرگ تر بود!»
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه بزرگ تر سرک کشید.
بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: «وای خدا! چقدر لانه خودم کوچک و تنگ است! چطور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟»
پر سیاه از این طرف و آن طرف شاخه نازک جمع کرد و مشغول ساختن یک لانه بزرگ تر در کنار لانه اش شد. وقتی دوستانش آمدند دنبالش برای بازی، پر سیاه گفت: «نه نه، امروز نمی آیم، کار مهم تری دارم!» و بلوطک هم نرفت.
پر سیاه لانه جدیدش را این قدر بزرگ ساخت که از لانه درخت بلوط هم بزرگ تر باشد. آن وقت بلوطک پیشش برگشت و گفت: «آخ، چه قدر لانه ات زشت است پر سیاه! الان توی درخت کاج آن وری، یک لانه کلاغ دیدم که خیلی قشنگ تر بود!»
پر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه درخت کاج سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: «وای خدا! چقدر لانه خودم ساده و بی رنگ است! چطور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟»
پر سیاه به این طرف و آن طرف پر کشید و یک عالم چیز میز جمع کرد: چند پر زرد و آبی، یک دکمه طلایی، چند کاغذ شکلات براق و خیلی چیزهای دیگر.
این قدر از این چیزها دورتادور لانه اش چید تا از لانه درخت کاج رنگارنگ تر باشد. بلوطک برگشت و گفت: «آخ، چه قدر لانه ات خالی است پر سیاه! الان توی درخت چنار پشت تپه، یک لانه کلاغ دیدم که پر از غذا بود!»
پر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه پر از غذا سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: «وای خدا! چقدر لانه خودم خالی است! چطور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟»
پر سیاه مشغول پیدا کردن غذا شد. این قدر گردو و فندق و بلوط توی لانه اش چپاند که یک دفعه... تلپی! لانه افتاد پایین و هر چه توی آن بود پخش شد روی زمین.
پر سیاه با ناراحتی فریاد کشید: «وای خدا! دیدی لانه بزرگ رنگارنگ پر از غذای من چه شد؟»
بلوطک پیشش برگشت و گفت: «غصه نخور پر سیاه! لانه قبلی ات هم خیلی خوب است.» بعد سرش را پایین انداخت و با مِن و مِن گفت: «الکی گفتم کوچک و زشت است. آخه چشم و همچشمی بین سنجاب ها زیاد است و از آن خوشم نمی آید. فقط می خواستم ببینم کلاغ ها هم چشم و همچشمی دارند؟»
پر سیاه با تعجب به بلوطک نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بالش را دور گردن بلوطک انداخت و گفت: «پس بیا خوراکی ها را جمع کنیم، دوستان که برگشتند، دور هم بخوریم، بعد برویم بازی. از این همه جمع کردن چیز میز خسته شدم!»
#قصه
🐿
🌳🐿
🐿🌳🐿
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸💕سلام💕🌸
سلام سلام بچه ها
سلام سلام غنچه ها
سلام کنید که سلام
سلامتی میاره
سلام به شاخه گل
میون سبزه زاره
سلام به آسمونه
با یک سبد ستاره
سلام به اون صورت
قشنگ ایرونی تون
سلام به اون دلهای
پر از مهربونیتون
سلام سلام صد سلام
ای بچه های ایران
#شعر
🌸
💕🌸
🌸💕🌸
╲\╭┓
╭ 🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
هورا...
سجاد چندبار آب روی صورتش ریخت. جلوی آینه ایستاد. برای خودش شکلک درآورد و خندید. دوباره یک مشت آب روی صورتش پاشید.
مسواکش را برداشت. زیر آب گرفت. دندانهایش را مسواک کرد. مسواک را چندبار آب کشید.
مسواک را سر جایش گذاشت. توی دستش مایع دستشویی ریخت. دستانش را به هم مالید. انگشتانش را حلقه کرد و از توی حلقه فوت کرد. حبابها توی هوا پرواز کردند. سجاد ریز خندید. چندتا حباب دیگر درست کرد.
مامان پشت در دستشویی صدا کرد:«سجاد چندبار صدات کردم پسرم نمیخوای بیای بیرون؟ آب رو چرا نمیبندی؟»
سجاد دستش را زیر شیر آب گرفت. تند جواب داد:«اومدم... اومدم»
شیر آب را بست و از دستشویی بیرون آمد.
مادر سر تکان داد و گفت:«چندبار باید بگم نباید اینقدر آب رو باز بذاری پسرم؟»
سجاد به طرف اتاق رفت و جواب داد:«داشتم دستام رو میشستم»
مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت.
صبح روز بعد سجاد از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت. شیر آب را باز کرد تا دست و صورتش را بشوید. اما خبری از آب نبود.
چند بار شیر آب را باز و بسته کرد. از دستشویی بیرون آمد. به طرف آشپزخانه رفت. مادر میز صبحانه را چیده بود. کنار مادر ایستاد و گفت:«مامان من میخواستم دست و صورتم رو بشورم اما آب نمیاد!»
مادر لبخند زد و گفت:«بله از صبح زود آب قطع شده»
لبهای سجاد آویزان شد. مادر دست روی شانهی سجاد گذاشت و گفت:«نگران نباش خیلی زود آب میاد حالا بشین صبحانه بخور»
سجاد روی صندلی نشست. مادر نان را جلوی سجاد گذاشت و گفت:«چرا نمیخوری؟»
سجاد لبهایش را جمع کرد و گفت:«برام چایی نریختید»
مادر کره را روی نان مالید و گفت:«اب نداریم که چایی بذارم عزیزم»
سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«من بدون چای شیرین نمیتونم صبحونه بخورم»
مادر لقمهی کره و مربا را به طرف سجاد گرفت و گفت:«فعلا باید تا اومدن آب صبر کنیم»
سجاد آهی کشید و لقمه را گرفت. وقتی داشت لقمه را توی دهانش میگذاشت کمی مربا روی دستش ریخت. بلند شد به طرف ظرفشویی رفت. روی پنجهی پایش ایستاد. شیر آب را باز کرد. با لبهای آویزان کنار مادر ایستاد و گفت:«آب که نیست چطوری دستم رو بشورم؟»
مادر دستمال را از روی میز برداشت و گفت:«فعلا باید با دستمال پاکش کنی!»
سجاد دستش را پاک کرد و گفت:«بازم انگشتام به هم میچسبه!»
مادر ریز خندید و گفت:«باید تحمل کنی پسرم»
سجاد یک دفعه از جا پرید. آرام گفت:«مامان من باید برم دستشویی!»
مادر لبهایش را به هم فشرد و گفت:«ولی آب نیست!»
سجاد بغض کرد و گفت:«نمیتونم صبر کنم شلوارم خیس میشه!»
مادر دستی بر سر سجاد کشید و گفت:«یه بطری آب هست میتونی باهاش کارتو انجام بدی؟»
سجاد روی صندلی نشست و گفت:«نه صبر میکنم تا آب بیاد»
مادر چیزی نگفت. سجاد چند لقمه دیگر هم خورد. از جایش بلند شد. بالا و پایین پرید و گفت:«مامان مامان دیگه نمیتونم، بطری آبی که گفتین کجاست؟»
مادر بطری آب را به سجاد داد. سجاد به طرف دستشویی دوید. وقتی از دستشویی بیرون آمد سفرهی گِلبازیاش را پهن کرد. گِلش را از توی کیسه بیرون آورد. مشغول بازی شد. گِل کمی سفت شده بود.
گل را توی دستش فشار داد و گفت:«گلم سفت شده باید بهش آب بزنم!»
مادر داشت بافتنی میبافت. از زیر عینک به سجاد نگاه کرد و گفت:«ولی فعلا آب نداریم!»
سجاد گل را توی کیسه گذاشت. بلند شد و گفت:«با این گل نمیشه بازی کرد، دستمم گلی شد حالا چیکار کنم؟»
مادر بافتنی را کنار گذاشت و جواب داد:«باید صبر کنی تا آب بیاد!»
سجاد با چشمان پر اشک جلو رفت و گفت:«قول میدم دیگه آب رو زیاد باز نذارم من میخوام زودتر آب بیاد!»
مادر پیشانی سجاد را بوسید و گفت:«افرین پسرم آب خیلی با ارزشه فقط یکم دیگه هم باید صبر کنیم تماس گرفتم شرکت آب، گفتن خیلی زود درست میشه»
سجاد بالا و پایین پرید و گفت:«هورا...»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پالتو نارنجی .mp3
29.37M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 پالتو نارنجی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدیهی خدا
مرد فقیری آمد
پیش پیامبر ما
گفت ای رسول خوبی
لطفی به من بفرما
چیزی نخوردهام من
خیلی گرسنه هستم
لطفی کن و غذایی
الان رسان به دستم
مولا علی به او گفت
:با من بیا به خانه
مهمان ما شو امشب
با من بشو روانه
آهسته گوشهای از
خانه نشست آن مرد
از ضعف هم دل او
بسیار درد میکرد
در خانه آن شب اما
فقط کمی غذا بود
مهمان ولی در آنجا
یک هدیه از خدا بود
زهرای اطهر چه زود
آماده کرد غذا را
یک بشقاب خالی هم
او داد دست مولا
در تاریکی نشستند
مولا با ظرف خالی
مشغول بود و انگار
میخورد غذایی عالی
وقت اذان مولا جان
خود را به مسجد رساند
با دیدن پیامبر
لبخند روی لب نشاند
اشک شادی در چشم
پیامبر خدا بود
فرشته هم برایش
آیهای آورده زود
گفت: مردمانی هستند
با ایمان و اراده
برای یاری کردن
هر روز و شب آماده
با اینکه خود ندارند
زیاد از مال دنیا
میبخشند آنچه دارند
آنها در راه خدا
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تو کار عالی، جام نشه خالی!
کاکلی از توی لانه بیرون پرید. خانم اردکه را دید.
جلو رفت و زودی پرسید:
_چی شده نازنینم؟
درد و غمت رو نبینم!
خانم اردکه آهی کشید و گفت:
_چند روزه اینجا مهمونم
دلم میخواد دیگه همیشه
تو این مزرعه پیش شما بمونم
اما نمیشه...
سرش را پایین انداخت:
_اگه روباهه تو راه اینجا دنبالم نکرده بود
خودم یه لونه میساختم تند و زود
حالا که لونه ندارم
غصه خوردن شده کارم
به پایش نگاه کرد و گفت:
_پام خیلی درد میکنه
خدا خودش خوب میدونه
زحمت شدیم واسه شما
من موندم و این جوجهها
کاکلی کمی فکر کرد. به خانم اردکه نگاه کرد:
_غصه نخور،
اصلا برو تو لونه
بخور تو آب و دونه
درست میشه همه چی
تو هم یه روز خونه دار میشی
خانم اردکه سرش را پایین انداخت و رفت.
خانم اردکه که به لونه رفت؛ کاکلی صدا زد:
_قدقدقدا...
آقا خروسه رفتی کجا؟
آقا خروسه تا صدای کاکلی را شنید تند و سریع جواب داد:
_جانم من اینجام
پشت پرچینام
و به طرف کاکلی رفت.
تا کاکلی را دید دُم رنگارنگش را تکان داد و گفت:
_کاکلی جونم...
مهربونم...
چرا همچینی؟
انگار غمگینی؟
کاکلی کاکل حناییاش را تکان داد:
_باید باهم
واسه اردکه
بسازیم خونه
میخواد همیشه
اینجا بمونه
آهی کشید و ادامه داد:
_از وقتی پاش شکسته
همش میخوره غصه
خروسه که تازه فهمید چرا کاکلی غصه دارد روی سرش پر کشید و گفت:
_با یکم تلاش
درست میشه
یواش یواش
به کاکلی نگاه کرد:
_حالا تو برو پیش جوجهها
همه کارها رو بسپار به ما
کاکلی سر تکان داد و گفت:
_باشه خروسه
خوب می دونم با کمک تو
کارا درسته
کاکلی که دور شد خروسه این طرف رفت. آن طرف رفت. با خودش گفت:
_حالا چی میخوام؟
آها فهمیدم، الانه میام
رفت و یک عالمه برگ جمع کرد.
اما کافی نبود.
غم توی دلش نشسته بود.
کلاغه قارقار کنان روی درخت نشست:
_چرا همچینی؟
انگار غمگینی!
خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:
_میخوام بسازم یه لونه
تا اردکه توش بمونه
کاکلی جونم
شاد و خوشحال قدقدقدا بخونه
کلاغه حرفهای خروسه را شنید و گفت:
_تو کار عالی
جام نشه خالی
پر زد و رفت.
اما زود برگشت.
توی پنجههایش یک عالمه شاخه داشت.
چشمان خروسه برق زد:
_ازت ممنونم
کلاغ جون مهربونم
کلاغه که رفت خروسه با خودش گفت:
_بازم کمه
اما اگه تلاش کنیم
بقیهشم فراهمه
این طرف رفت.
آن طرف رفت.
هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:
_چرا همچینی؟
انگار غمگینی!
خروسه برای هاپو تعریف کرد:
_میخوام بسازم یه لونه
تا اردکه توش بمونه
کاکلی جونم
شاد و خوشحال قدقدقدا بخونه
هاپو به برگها و شاخهها نگاه کرد و گفت:
_تو کار عالی
جام نشه خالی
میمونه سنگا
دنبالم بیا
خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یک دفعه ایستاد. کنار مزرعه چندتا سنگ درشت روی زمین افتاده بود.
هاپو گفت:
_اینجا سنگ داریم
بیا برداریم
اما زورش به سنگها نرسید:
_خیلی سنگینه
کی میتونه
این سنگها رو
برای لونه
رو هم بچینه؟
همان موقع کاکلی از راه رسید.
یک عالمه خوراکی جمع کرده بود. هاپو و سنگها را که دید گفت:
_قدقدقدا
اینا برای خانوم اردکه؟
چه خوبید شما
خروسه لبخند زد و گفت:
_زودی میسازیم لونهای زیبا
تا که اردکه
بمونه اینجا
کمی فکر کرد وگفت:
_باشید همینجا
الان میام پیش شما
و رفت و خیلی زود همراه الاغه برگشت.
الاغه گفت:
_عر و عر و عر
بگید چه خبر؟
خروسه گفت:
_سنگا و برگا همه شاخهها
روی هم بیان
ساخته میشه خونهی ما
الاغه دمش را تکان داد و گفت:
_تو کار عالی
جام نشه خالی
هاپو و خروسه دور سنگ طناب پیچیدند. الاغه سر دیگر طناب را به دهانش گرفت و سنگها را کشید.
همه به طرف گوشهی مزرعه راه افتادند. به درخت بزرگ رسیدند. با کمک الاغه سنگها را روی هم چیدند.
رویش را با شاخهها و برگها پوشاندند.
الاغه گفت:
_با کمی کاه
میشه رو به راه
زود رفت و از طویله کمی کاه آورد و بین سنگها گذاشت.
کلاغه قار قار کنان از راه رسید و گفت:
_به به چه قشنگ
صد آفرین
دوستان زرنگ
خروسه به کاکلی نگاه کرد. کاکلی با خوشحالی خوند:
_حالا که اردکه بیاد
دلش حسابی میشه شاد
خروسه لبخند زد و گفت:
_حتی با طوفان این لونه
خراب نمیشه سالم میمونه
خانم اردکه لنگان لنگان از لانهی کاکلی و خروسه بیرون آمد. لانه را که دید پرسید:
_وای یه لونه
این لونه مال
کدومتونه؟
بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
_کاشکی منم یه لونه داشتم
اون وقت دیگه غمی نداشتم
کاکلی جلو رفت، پر خانم اردکه را گرفت و گفت:
_غصه نخوری
تو ما رو داری
این لونه مال تو و جوجه هات
برو تو خونه خدا به همرات
خانم ادرکه بال بال زد و جلو آرام جلو رفت:
_خروسی و کاکلی جونم
الاغ و هاپوی مهربونم
از خوبیاتون خیلی ممنونم
با خوشحالی همهی دوستانش را برای خوردن عصرانه به حیاط لانهاش دعوت کرد.
از آن روز به بعد کسی توی مزرعه نه غمگین بود نه همچین بود. همه خوشحال و خندان بودند.
#باران
@ghesehaye_koodakaneh
فرصت دوباره
شاهیر سینهاش را جلو داد و گفت:«امروز روزِ مسابقهی شیرهاست، هرکس بزرگترین شکار را بیاورد برندهی امسال خواهد بود»
یالطلا، دمش را تکان داد و گفت:«من عاشق این مسابقه هستم»
شیرزاد آرام گفت:«او خیلی قویاست حتما بزرگترین شکار را میآورد»
شیرانه سرش را بالا گرفت و گفت:«ناامید نباش شاید او قوی باشد اما ما هم ضعیف نیستیم!»
شیرزاد لبهایش را جمع کرد. چیزی نگفت و رفت.
یالطلا، یالِ طلاییاش را تکان داد. نعرهای کشید. دشت لرزید. برای شکار راه افتاد.
هنوز خیلی از گله دور نشده بود که چشمش به آهوها افتاد. آهوها توی دشت میگشتند و علف میخوردند. بین آهوها، آهویی چاق و چله دید. بیصدا در کمین نشست.
:«میخواهی برای شاهیر آهو ببری؟»
به اطراف نگاه کرد. لاکپشت را دید. لاکپشت توی لاکش پنهان شده بود و فقط صدایش شنیده میشد.
یالطلا یک قدم جلو رفت و پرسید:«بردن آهو برای مسابقه چه اشکالی دارد؟ ببین آن آهو چقدر چاق و چله است؟»
لاکپشت از توی لاک گفت:«اشکالش این است که شاهیر هر روز شکارهای بزرگتری دارد آهو برایش کوچک است!»
یالطلا کمی فکر کرد و گفت:«راست میگویی باید فکر بهتری کنم و شکار بزرگتری پیدا کنم»
به دشت نگاه کرد. از گلهی آهوها دور شد. کمی که رفت چشمش به خانههای شهر افتاد. شهر پر از آدم بود. شکار آدم شکار بزرگی بود.
یالطلا بلند خندید و با خودش گفت:«امروز بزرگترین شکار را برای شاهیر میبرم!»
به طرف شهرکوفه رفت. نزدیک شهر رسید. بو کشید و گفت:«بهبه چه بوی دلنشینی...»
جلوتر رفت. صاحب بوی خوش را شناخت. امام علی(علیه السلام) را دید که همراه مردی قدم میزد. آرام آرام جلو رفت.
جلوی پای امام نشست. امام بر سرش دست کشید و گفت:«برگرد! نباید به شهر کوفه وارد شوی!»
یالطلا آرام سرش را بالا آورد. امام ادامه داد:
«به دوستانت هم بگو که نباید وارد این شهر شوند»
یالطلا سرش را تکان داد و به دور شدن امام نگاه کرد. به طرف دشت برگشت.
چیزی شکار نکرده بود. دوستانش را دید که منتظر او بودند. شیرا جلو رفت و پرسید:«شکارت کو؟ حتما آنقدر بزرگ بود که نتوانستی آن را با خودت بیاوری!»
یالطلا با صدای بلند پیغام امام را به همه اعلام کرد. سرش را پایین انداخت و گوشهای نشست. آهی کشید و گفت:«من نتوانستم چیزی شکار کنم»
شاهیر که حرفهای یالطلا را شنید لبخند زد و گفت:«چون تو حرف امام را به ما رساندی من هم یک فرصت دیگر به تو میدهم»
یالطلا از جا پرید و به طرف دشت دوید.
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه ارسالی توسط یکی از اعضای خوب کانال
دوست خوب.mp3
21.42M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 دوست خوب
🍂اشاره به آیه ۲۸ سوره مبارکه فرقان
یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا (۲۸)
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بریم بازی
زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون»
زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه میرم بازی بعدا برات میخونم زردک جونم»
زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوشهای درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ میشم... با سواد میشم اونوقت خودم میتونم کتاب بخونم»
به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمیاش بازی میکرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...»
به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی»
روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواشتر»
دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصهای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود»
زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود»
روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم»
زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم»
زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمیتونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه میگیرم و میام بازی»
روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر میکنه من دشمن شمام اما منکه دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!»
زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباهجون من که میدونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوشها کمک کرد»
روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم»
دست زردک را گرفت و گفت:«اونوقت همه میفهمن که در مورد من اشتباه میکردن»
چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اونوقت ما میتونیم همیشه با هم دوست باشیم»
روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزهی من»
زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟»
روباه دستپاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی»
زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت میشه!»
روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامانخرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار میکنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار»
و با چوب به دنبال روباه دوید.
روباه با سرعت از زردک دور شد.
زردک به طرف مامانخرگوشه جست زد و گفت:«ما میخواستیم باهم بازی کنیم»
مامانخرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟»
زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوشها کمک کرد!»
مامانخرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!»
زردک لپهایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟»
مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرفهاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!»
زردک خودش را توی بغل مامانخرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول میدم... قول میدم دیگه حرف روباه رو باور نکنم»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پل ارتباطی کانال👇
https://harfeto.timefriend.net/16298249821307
پذیرای انتقادات، پیشنهادات و ایدههای شما هستم.
#باران
⚪️ضد هم⚫️
تو این جا ، من آن جا
تو خشکی ، من دریا
تو روشن ، من تاریک
تو دوری ، من نزدیک
تو پنهان ، من پیدا
تو پایین ، من بالا
تو خوابی ، من بیدار
تو اندک ، من بسیار
تو شادی ، من غمگین
تو تلخی ، من شیرین
تو گرمی ، من سردم
ما هستیم ، ضد هم !!
#شعر_آموزشی
⚫️
⚪️⚫️
⚫️⚪️⚫️
╲\╭┓
╭ ⚫️🍃
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌳🐿 مهمانِ نیمه شب 🐿🌳
سنجاب کوچولو گفت:« من دوست دارم در یک خانه دیگر زندگی کنم، خانه ای که فقط برای خودم باشد.»
مامان سنجاب ناراحت شد: «اگر از این خانه بروی، دلم برایت تنگ می شود.»
سنجاب کوچولو خندید: «نگران نباش! هروقت خواستی می توانی بیایی خانه ام و مهمانم شوی.»
مامان سنجاب پرسید: «حالا کجا می خواهی بروی؟»
_ روی شاخه بغلی یک سوراخ است، مطمئنم لانه ی خوبی می شود، من دیگر باید بروم به لانه ام.
سنجاب کوچولو چند فندق برداشت و رفت توی لانه اش.
آن شب سنجاب کوچولو خوابش نمی برد. صدایی شنید:« هو.... هو... هو...»
با ترس گفت:«این چه صدایی است؟»
سرش را از سوراخ لانه بیرون کرد. دید چیزی به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.
زود رفت درلانه ی مامان سنجاب: «تق...تق...تق...»
مامان سنجاب پرسید: « این وقت شب، کی آمده مهمانی؟ »
سنجاب کوچولو گفت: « من یک سوال دارم.»
مامان سنجاب در را بازکرد : « چه سوالی؟ »
سنجاب کوچولو پرسید: « اون چیه که شب ها همه اش می گوید: هو... هو... هو...؟ »
مامان سنجاب جواب داد:« او یک جغد است . شب، جغدها آواز می خوانند.»
سنجاب کوچولو تشکرکرد و به لانه اش رفت؛ اما دوباره زود برگشت :« تق...تق...تق...»
_ اون چیه سیاه رنگ است و شب ها به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.
مامان سنجاب گفت: «اویک خفاش است. آن ها در شب پرواز می کنند.»
سنجاب کوچولو با خودش گفت: «پس چرا شب های قبل این ها را متوجه نمی شدم؟»
مامان سنجاب دستش را روی سر سنجاب کوچولو کشید: « می خواهی بیایی توی لانه ؟ شاید باز هم سوالی به فکرت برسد.»
سنجاب کوچولو با خوش حالی قبول کرد و توی لانه رفت.
همینکه سرش را روی بالش گذاشت،زود خوابش رفت.
#قصه
👆👆👆
🐿
🌳🐿
🐿🌳🐿
╲\╭┓
╭ 🐿🍃
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
عصبانی نشدن در هنگام مواجهه با جیغ کودک کار آسانی نیست ولی نشان دادن عکس العمل شدید از سوی بزرگسالان ممکن است او را برای فریاد طولانی تر و با صدای بلندتر تشویق کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🚂🍃جاده های پیچ پیچی🍃🚂
قطاری مسافرهایش را سوار کرد و راه افتاد.
توی راه می خوند:
هو هو هو چی چی
هو هو هو چی چی
این جا خیلی پیچ پیچی
آن جا خیلی پیچ پیچی
همان طور که می خواند یکهو ایستاد و حرکت نکرد. مسافرها پیاده شدند و دورش جمع شدند. آقای دکتری که بین مسافرها بود گفت: «بروید کنار ببینیم چی شده؟»
آقای دکتر دنبال قلب قطار گشت تا او را معاینه کند، اما هر چه گشت قلب قطار را پیدا نکرد.
دامپزشکی که میان مسافران بود گفت: «یک دامپزشک می داند قلب قطار کجاست.» اما او هم هرچه گشت قلب قطار را پیدا نکرد.
مکانیکی که آن جا بود گفت: «فقط یک مکانیک می داند قلب قطار کجاست.»
همه پرسیدند: «قلب قطار کجاست؟»
مکانیک گفت: «قطارها قلب ندارند. فکر کنم موتورش خراب شده.» موتور قطار را معاینه کرد و گفت: «چیزیش نیست فقط غش کرده.»
کم کم قطار به هوش آمد و گفت: «وای چه قدر جاده پیچ پیچی و میچ میچی بود. سرم گیج رفت.»
این طوری شد که مسافرها سوار قطار بعدی شدند. از جاده های پیچ پیچی و مارپیچی گذشتند و به شهرستان رسیدند. قطار قبلی هم بازنشسته شد. رفت توی پارک کودکان ایستاد و منتظر شد بچه ها بیایند سوارش بشوند و باهاش عکس یادگاری بگیرند و بخوانند:
هو هو... چی چی
هو هو... چی چی
این جا خیلی پیچ پیچی
آن جا خیلی پیچ پیچی
هو هو... چی چی
هو هو... چی چی
#قصه
🚂
🍃🚂
╲\╭┓
╭ 🚂🍃
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4