کوه کوچک
سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوهها نگاه کرد. بیلچهاش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد.
ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!»
سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخهی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچهی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید.
ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست میکنیم من از کوه بالا میرم و سیب را میچینم!»
ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!»
سعید بیلچهاش را برداشت. زمین را تندتند کند.
خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاکها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه»
سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانههای سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونهها رو توی چاله میگذاریم و بعد پرش میکنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه میشه»
سعید جلو رفت. آنها دانههای سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❓چاه بود یا چاله؟
🐐یک بزی بود و یک ببعی. یک روز که توی دشت داشتند بازی می کردند، این طرف و آن طرف میدویدند، رسیدند به یک چاه.
بزی گفت: «وای عجب چاهی! چه خوب که نیفتادم توی آن. »
بقیه قصه را این جا بخوان👆
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭐️💜 لالایی 💜⭐️
لالا لالا گل کاشی
یه خونه توی نقاشی
لالا لالا گل پسته
پدر بار سفر بسته
لالا لالا گل سوسن
نخای رنگی و سوزن
لالا لالا گل مهتاب
بدوزم نقش تو در خواب
لالا لالا گل نازم
سپند آویز می سازم
لالا لالا گل نرگس
که بد بر تو نیاد هرگز
لالا لالا گل زیره
نشه روزت شب تیره
لالا لالا گل ریزم
به گوشت طوق میاویزم
لالا لالا گل ارزن
الهی پیر بشی فرزند
لالا لالا گل زردم
پناه پیری و دردم
لالا لالا گل لادن
نگهدارت خدای من
لالا لالا گل چینی
بخوابی خواب خوش بینی
#لالایی
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
⛔️⛔️مقایسه کردن، زمینهساز حسادت کودکان است...
⛔️متاسفانه برخی والدین مزیت یکی از کودکان را به رخ دیگری میکشند.
برای مثال میگویند از برادر یا خواهرت یاد بگیر ببین شاگرد اول مدرسه شده پس کودک برای جلب محبت پدر و مادر درگیر یک رقابت ناسالم میشود و تصمیم میگیرد شاگرد اول شود، اما چون در درس ریاضی و علوم ضعیف است نمیتواند موفق شود در نتیجه احساس ناتوانی میکند و نیز درمییابد پدر و مادر دیگر دوستش ندارند.
🍄بنابراین به خواهر یا برادرش حسادت میکند.
🌻پدران و مادران بهتر است به جای اینگونه رفتارها، استعدادها و تواناییهای کودکان را شناسایی و به آنها کمک کنند تا بتوانند استعدادهای خود را شکوفا کنند.
🌻همچنین اگر بچهها را با هم مقایسه نکنند و آنها را مورد حمایت قرار بدهند، بچهها خود را باور میکنند و اعتماد به نفسشان بالا میرود. در حقیقت والدین باید به کودکان نشان بدهند چقدر دوست شان دارند و همه را با یک چشم میبینند.
╲\╭┓
╭🌻🍄
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍎🎗حسادت🎗🍎
نزدیک یک روستا، یک دیوار قدیمی کوتاه بود. خیلی از آجرهای آن ریخته بودند. یک روز جیجی آجر که بالاترین آجر دیوار بود، گفت: «آجرها ببینید! ننه پیرزن دارد میآید اینطرف! توی سبدش چندتا سیب سرخ دارد!»
کوکو آجر که از همه پایینتر بود، نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت. پیرزن را دید؛ اما سیبها را ندید. گفت: «فقط یک سبد دستش هست! پس سیبهایش کو؟ سیب سرخ چیه؟»
جیجی آجر گفت: «سیبها توی سبدش هست.»
کوکو آجر که از پایین، توی سبد را نمیدید، پیش خودش گفت: «چرا آجرهای بالایی، توی سبد رو میبیند، ولی من نمیبینم؟ الآن یک کاری میکنم که آنها هم دیگر توی سبد را نبینند!»
خودش را تکان داد. سرفهای کرد و جابهجا شد. در این وقت، دیوار لرزید و خراب شد. همهی آجرها ریختند روی همدیگر و افتادند روی سرِ کوکو آجر. کوکو که زیر آجرها گیر افتاده بود، داد زد: «آهای، من این زیر هستم! هیچجا را نمیبینم. اینجا خیلی تاریک است.»
جیجی آجر هم افتاد روی آجرها و گفت: «آخ! چی شد؟ چرا دیوار خراب شد؟»
ننه پیرزن جلو آمد. سبدش را روی زمین گذاشت. نگاهی به دیوار کرد که ریخته بود. کمی نشست. خستگیاش که در رفت، سبد را برداشت. یک سیب سرخ روی آجرها گذاشت و گفت: «این هم باشد برای پرندهها.» و رفت.
همهی آجرها، سیب سرخ را دیدند، بهجز کوکو آجر که زیر بود و نمیتوانست جایی را ببیند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🍎🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدی چی می شنوه؟.MP3
22.9M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 هدی چه میشنوه
🍂اشاره به آیه ۱ سوره مبارکه صف
(سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﭘﺎﻙ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻋﻴﺐ ﻭ ﻧﻘﺼﻲ ] ﻣﻰ ﺳﺘﺎﻳﻨﺪ ، ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ .(١)
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
انتظار
دانهکوچولو زیر خاک گیر افتاده بود. خاک خشک و سفت بود و دانهکوچولو هر روز فریاد میزد:«کمک، کمک یکی منو از اینجا بیاره بیرون»
خاک آه میکشید. میگفت:«اروم باش یکم صبر کن کم کم بهار از راه میرسه بارون که بباره میری بیرون»
دانهکوچولو مدتها منتظر بهار بود. تا اینکه یک روز صدای بلند و ترسناکی شنید. از ترس جیغ کشید و پُقی باز شد!
خاک خندید. در گوش دانهکوچولو گفت:«نترس صدای رعد و برق بود! بهار اومده... بهار اومده... میخواد بارون بباره!»
دانهکوچولو خوشحال شد. چشمانش از خوشحالی برق زد. خاک کم کم خیس و نرم شد. دانهکوچولو چشمانش را بست و آرام آرام سبز شد. از دل خاک بالا و بالاتر رفت تا اینکه سرش را بیرون آورد. به آسمان نگاه کرد. رنگین کمان از آن بالا به روی دانهکوچولو لبخند زد.
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| نماهنگ بسیار زیبا
⚜بی هَمگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود...
🌀همخوانی موزیکال و شاد ویژه نیمه شعبان
🌼به مناسبت ولادت باسعادت منجی عالم بشریت، حضرت امام زمان(عج)
🔅جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/MLXG9
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸همه از تو می گویند و میشنوند؛
🌸شیرینی نام تو و شهد یادت به کامها می نشیند؛
🌸کاغذهای رنگی به شاد باش تو در باد میرقصند؛
🌸همه ی دیوارهای شهر چراغانی میشود.
اما …
🌸کاش گفتن و شنودن از تو سهم همه ی ثانیهها باشد و یادآوریت همه ی دقایق را پر کند و خدمت به تو دلیل همه ی حرکتها شود!
🌸کاش سینهمان صندوق صدقهای شود و قلبمان سکهای نذر سلامتت!
🌸کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود،
🌸کاش انتظار تو زنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد!
🌸کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه شعبان باشد💚💚💚💚💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
عید زیبامون مبارک💚🌸
#نیمه_شعبان
✒️خط: #محدثه_قربانى👇
🆔️ @GhorbaniArt
🛑 کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1947664523C864df27c3c
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌈☀️ صاحب الزمان☀️🌈
صاحب الزمان
یادمان کند
با دعای خود
شادمان کند
بعد خواب خوش
من به آن امام
از صمیم قلب
می دهم سلام
#شعر
╲\╭┓
╭🌈☀️
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦀🐙هشتپا و بچههایش🐙🦀
هشتپاخانم، هشتتا بچه داشت. کارش زیاد بود و خیلی خسته میشد. بچهها هم کمکش نمیکردند.
هر روز با دو پایش خانه را تمیز میکرد. با دو پایش غذا میپخت. با دو پایش ظرف میشست. با دو پایش خرید میکرد و عرقریزان به خانه میآورد. تازه به خانه که میرسید، میدید که بچهها خانه را زیر و رو کردهاند!
به اولی میگفت: «بازیتان که تمام شد، صدفها را مرتب کن!»
اولی جواب میداد: «به من چه! به دومی بگو مرتب کند.»
به سومی میگفت: «جلبکهای کثیف را قاتی جلبکهای تمیز نگذار!»
سومی جواب میداد: «چرا به چهارمی نمیگویی؟»
به پنجمی میگفت: «بعد از نقاشی، جوهرهایی که ریختی را جمع کن!»
پنجمی جواب میداد: «حالا باشد بعداً. با ششمی جمع میکنیم.»
به هفتمی میگفت: «هرچه میخوری، آشغالش را روی زمین نینداز!»
هفتمی جواب میداد: «من که تنها نخوردم! هشتمی هم خورده. چرا او جمع نکند؟»
هشتپاخانم خیلی بچههایش را دوست داشت، ولی رفتار آنها را دوست نداشت. بچهها که به حرفش گوش نمیدادند، غصه میخورد و پیر میشد. آن وقت حوصلهی شادی نداشت.
یک روز خانمخرچنگه، هشتپاخانم و بچههایش را به جشن تولد بچهاش، چنگولی دعوت کرد.
هشتپاخانم گفت: «ببخشید. ما نمیآییم.» ولی بچهها آنقدر اصرار کردند و از سر و کولش بالا رفتند تا هشتپاخانم راضی شد. دست بچههایش را گرفت و رفت.
در بین راه، بچهاولی، بچهدومی را نیشگون میگرفت. بچهسومی، بچهچهارمی را قلقلک میداد. بچهپنجمی میزد توی سر بچهششمی. بچههفتمی با بچههشتمی قایمباشکبازی میکرد.
وقتی به خانهی خرچنگها رسیدند، هشتتا پای هشتپاخانم به هم گره خورده بود. بیچاره مثل توپ قِل قِل خورد و جلو خانهی خانمخرچنگه افتاد!
خانمخرچنگه او را که دید، داد زد: «مادرتان چرا اینطوری شده؟»
بچهها جوابش را ندادند. دویدند توی خانه و شروع کردند به بازی با چنگولی.
هشتپاخانم به جای آنها هم سلام و احوالپرسی کرد و جواب داد: «توی راه دست بچهها را گرفته بودم. میترسیدم گم بشوند. بچهها به فکر بازی و شیطونی خودشان بودند. هر کدام از یک طرف رفت و من نفهمیدم چی شد که...»
خانمخرچنگه در حالی که با دقت گرههای هشتپاخانم را باز میکرد، به بچههشتپاها گفت: «چندتا از پاهای مادرتان گره کور خورده. امشب باید تنها به خانه برگردید!»
بچهها فریاد زدند: «نه، نه! ما بدون مامانمان نمیرویم. خواهش میکنیم گرههایش را باز کنید!»
خانمخرچنگه فکری کرد و گفت: «پس تا من گرههای مادرتان را باز میکنم، شما و چنگولی باید کیک را بیاورید و بخورید. ظرفها را بشویید. خانه را تمیز کنید و همهچیز را سر جایش بگذارید.»
بچهها قبول کردند. آنقدر کار کردند که از نفس افتادند. تازه فهمیدند که مادرشان هر روز چهقدر کار میکند!
خانمخرچنگه یواش یواش گرههای هشتپاخانم را باز کرد. آن وقت بچهها هشتتایی زیر بغل مادرشان را گرفتند و به خانه رفتند.
از آن به بعد، بچههشتپاها برای اینکه مادرشان گره نخورد، کارها را بین خودشان قسمت کردند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐙🦀
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸جلوه گل عندلیبان را غزلخوان می کند
🌸نام مهدی صد هزاران درد درمان می کند
🌸مدعی گوید که با یک گل نمی آید بهار
🌸من گلی دارم که دنیا را گلستان می کند
🌸عصر انتظار، ولادتت را به جشن گرفته است، ای گل نرگس
🌸چشمان منتظر ما، خیس از اشک شوق میلاد توست، مهدی زهرا
🌸خجسته باد میلاد مولود نجات🌸🎉
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نیمه_شعبان
✒️خط: #محدثه_قربانى👇
🆔️ @GhorbaniArt
🛑 کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1947664523C864df27c3c
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
جشن داریم چه جشنی
نیمه ی شعبان شده
جشن شور و شادیه
دنیا گلستان شده💐
به به چه روز خوبیست
میلاد صاحب زمان❤️
اومد امروز به دنیا
امید ما شیعیان
باید که آماده شیم
دلامونو پاک کنیم
هرچی بدی تو دنیاست
دور بریزیم ، خاک کنیم
تا که تموم شه دوری
بیان امام زمان
تموم شه این انتظار
زیبا بشه این جهان
🎊🎊🎊🎊🎊
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چرا همچینی؟ انگار غمگینی!
کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشهها»
آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه میچید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر میشه؟ رفتن به بیشه؟»
کاکلی خندید. خروسه را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیدهها، کو هفت سینِ ما؟»
کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی میچینم، یه سفره هفتسین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفتسین چی میخواد؟ یادم نمیاد!»
چشمش به سبزههایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همانجا نشست.
کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!»
خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجههایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد.
چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا»
کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنجتاش از کجا؟»
هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟»
خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، میمونه پنجتا، دنبالم بیا»
خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین»
خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیهش از کجا؟»
هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم»
خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پلههای کلبه، یک جعبهی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکهای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار»
خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیهی سینها گذاشت.
هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا»
خروسه کنار هاپو ایستاد. به سمپاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگهپا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!»
هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ»
خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سینها رو زودی بیار، روی سنگ بذار»
خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت.
کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق میزد. سوزن را همانجا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من»
خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سینها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه»
به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفتسینم جور شد، غصه هم دور شد»
سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفتسین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد.
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎲🌷کجا با این عجله؟🌷🎲
مهریخانم همین که از راه رسید با شتاب وسایلش را روی میز گذاشت و به لیلا گفت:
«لیلاجان زود برو به همسایهی طبقه بالا بگو که آب بردارند.»
- چرا؟
- شاهلولهی آب کوچه ترکیده است. چند دقیقهی دیگر میخواهند آب را قطع کنند. شاید تعمیر آن چند ساعت طول بکشد.
لیلا گفت: «پس اجازه بده یک سطل آب برای خودمان پُر کنم، بعد میروم و به آنها میگویم.»
- نه عزیزم! همین الآن برو.
لیلا از پلهها که بالا میرفت راحله دختر همسایه را دید که تندتند از پلهها پایین میآمد.
به او گفت: «کجا با این عجله؟»
راحله گفت: «مادرم از توی کوچه زنگ زد و گفت میخواهند آبها را قطع کنند. فوری به همسایهی طبقهی پایینی بگو آب بردارند و بعد برای خودمان چندتا ظرف را پر از آب کن.»
لیلا لبخند زد و گفت: «خیلی ممنون!»
بعد به یاد سخن حضرت زهرا (سلام الله علیها) افتاد که:
«اول به یاد همسایه باشیم و بعد خودمان.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🎲🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🧩🚧 اخم خیابان 🚧🧩
از شیشهی ماشینی افتاد
یک بطری نوشابه الآن
یک بچهی خندان و بیفکر
انداخت آن را در خیابان
ماشین آنها رفت اما
دیدم خیابان اخم کرده
آن بطری نوشابه انگار
پیشانیاش را زخم کرده
آن بطری نوشابه قل خورد
آمد کنار پای من زود
سطل زباله خالی و خواب
جایی همان نزدیکها بود
#شعر
╲\╭┓
╭🎲🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
☁️🚎 ابر دُرسا 🚎☁️
آن روز، تمام آسمان ابری بود. دُرسا مشغول بازی بود. ابر کوچولویی پایین آمد و گفت: «خانمکوچولو با من دوست میشوی؟»
دُرسا به دور و برش نگاه کرد. جز یک ابر سیاه کسی آنجا نبود. جلوتر رفت و پرسید: «تو چیزی گفتی؟»
ابرکوچولو خندید و گفت: «بله، گفتم با من دوست میشوی؟»
دُرسا خوشحال شد و گفت: «معلوم است که دوست میشوم. چند لحظه صبر کن تا برگردم.»
آن وقت رفت و از خانهیشان با یک قرقرهی قرمز برگشت و آن را دور ابر سیاه گره زد. بعد ابرسیاه را محکم بغل کرد و آن را داخل خانهیشان برد.
مادر دُرسا پرسید: «عزیزم این ابر را از کجا آوردی؟»
دُرسا با شادی گفت: «با این ابر زیبا تازه آشنا شدم و قرار است آن را فردا برای مادربزرگ هدیه ببرم.»
بعد نخ ابرش را به میلهی تختش گره زد و خودش مشغول جمع کردن وسایل فردا شد.
ابر سیاه گفت: «چه سفر هیجانانگیزی!» آن وقت هر دو با هم خندیدند. فردا صبح دُرسا و مادرش سوار اتوبوس شدند. دُرسا با هیجان نخ قرمز ابرش را کشید و ابر سیاه با حرکت اتوبوس با آنها آمد. آنها رفتند و رفتند. وقتی به تهران رسیدند اتفاق عجیبی افتاد! ناگهان نخ ابر دُرسا پاره شد و ابر سیاه میان دودهای تهران گم شد! دُرسا خیلی ناراحت شد و بلند داد زد: «ابر سیاهم کجا رفتی؟ برگرد.» اما جوابی نشنید.
دُرسا از دوری ابرش بغض کرد. مادر گفت: «نگران نباش! باید موضوع را با مادربزرگ در میان بگذاریم.»
وقتی آنها به خانهی مادربزرگ رسیدند، دُرسا همهی ماجرا را برای مادربزرگ تعریف کرد. مادر بزرگ گفت: «اینکه غصه ندارد. باید دنبال ابرت برویم.» آنها از خانه بیرون آمدند. دُرسا گفت: «برای پیدا کردن ابر سیاه بهتر است به بلندترین ساختمان شهر برویم.» مادربزرگ گفت: «بلندترین ساختمان شهر برج میلاد است.» و تندی خودشان را به آنجا رساندند.
دُرسا از آن بالا داد زد: «ابر سیاه کوچولویم، ابر قشنگم، بیا پیشم! کجایی؟»
ابر سیاه اینبار صدای دُرسا را شنید و خواست به سمت صدا برود؛ اما میان دودهای سیاه اسیر شده بود و هر چه تلاش کرد نشد که نشد. ابر سیاه غرشی کرد و شروع کرد به گریه کردن، آن وقت با اشکهای ابرکوچولو باران زیبایی شروع به باریدن کرد.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🚎☁️╭🎲🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک آیه یک قصه .MP3
21.97M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 هدی نگران نباش
🍂اشاره به آیه ۱۱۴سوره مبارکه هود
وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِّنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ
ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺷﺐ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺭ ، ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻧﻴﻜﻲ ﻫﺎ ، ﺑﺪﻱ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ ، ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﺎﺩﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺗﺬﻛّﺮ ﻭ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﻱ ﺍﺳﺖ .(١١٤)
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌾🌳 پرنده ها هم سهم دارند🌳🌾
پسرک زد زیر توپ، توپ رفت و رفت و رفت تا به یک مترسک رسید.
مرد کشاورز، مترسک را وسط گندمزار گذاشته بود تا پرنده ها بترسند و به گندمزار نزدیک نشوند.
توپ، محکم خورد به مترسک.
مترسک روی زمین افتاد. توپ هم کنار مترسک افتاد.
پرنده ها وقتی دیدند مترسک افتاده است، دیگر نترسیدند.
به طرف گندمزار پر کشیدند. یک دل سیر، گندم خوردند و کمی هم به لانه بردند.
مرد کشاورز، پرنده ها را توی گندمزار دید.
ناراحت شد. دوید. مترسک را دعوا کند، اما وقتی توپ را کنار مترسک دید، همه چیز را فهمید.
توپ را برداشت و به طرف خانه رفت.
از آن طرف، پسرک راه افتاد دنبال توپش. اما هر چه گشت، توپش را پیدا نکرد. ناراحت شد و به خانه برگشت. پرنده ها از آن بالا، همه چیز را دیدند. جیک جیک با هم زدند و یک تصمیم خوب گرفتند. آن قدر دور و بر خانه مرد کشاورز، منتظر ماندند تا او به خانه رفت و خوابید.
پرنده ها خودشان را به حیاط خانه مرد کشاورز رساندند. توپ را پیدا کردندو به آسمان پریدند. بعد هم رفتند تا به خانه پسرک رسیدند و توپ را جلوی پای او انداختند. پسرک توپش را که دید، خندید.
قصه ما هم به سر رسید.
#قصه
🌳
🌾🌳
🌳🌾🌳
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عزیز جون! من نمی دونم «مُدَّثِّر» چیه؟.MP3
23.49M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 ماجرای کلاه عزیز جون
🍂اشاره به آیه ۱سوره مبارکه مدثر
يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ
ﺍﻱ ﺟﺎﻣﻪ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ !(١)
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4